بیست و هفتمین روزی خوار
قبرها را یکی یکی طواف می کرد.می دانستم چقدر دلتنگ فاتح و ابوحامد و.. شده است. من گوشه ای روی نیمکت نشسته بودم و زل زده بودم به سید که چقدر با طمانینه آنجا قدم می زد. بچه ها لابلای قبرها بالا و پایین می دویدند و برای خودشان کیف می کردند. یکی از دخترهای کوچولو محکم به سید خورد. کم مانده بود اشک هایش جاری بشود که سید او را در بغل گرفت. لبخند زدم اما غم توی دلم شعله ور شد. تمام این سال ها خدا ما را منتظر فرزند گذاشته بود و امتحان سختی از حسرت های من می گرفت. سید کنار من نشست: ببین اینجا جای منه، منو اینجا دفن می کنید! همینطور نگاهش کردم. سید من، چقدر هوای رفتن به سرش زده بود، اما من او را برای خودم می خواستم. حالا روی همان نیمکت نشسته ام با این تفاوت که سید روبروی من است. درست همانجایی که با دستش نشان داده بود. سید من، عشق ترین عشق ها بود، اما در مقابل عشق زینب در دل سید یارای مقابله نداشتم..

پ.ن: سیدحکیم شاید تمام زندگی اش را پای مبارزه باظلم گذاشت، حتی سال ها به افغانستان رفت و با طالبان هم جنگید اما قسمت بود کنار بانو زینب آرام بگیرد.
* سید محمد حسن حسینی معروف به سیدحکیم از فرماندهان تیم فاطمیون (مدافعان افغانستانی) بود که در 17 خرداد 95 به فیض شهادت نایل آمد.
+ برای روح با مرام شهید مدافع حرم، سید محمد حسن حسینی صلوات
_ برایم زندگی این زن جالب بود و خطابش به همسرش که دائم سید من بود...