عذاب الهی
دیروز همینطور توی مترو دنبال سوژه می گشتم تا در موردش فکر کنم یا به قول استاد برای پر کردن بانک ذهنیم دزدی بکنم. هیچ بشری چنگی به دل نمی زد. حتی آن خانم بارداری که داشت گدایی می کرد و به قول خودم داشت ستم می کرد به آن بچه ی تو شکمش! یا پسر بچه ای که داشت چسب زخم می فروخت و کلمات را طوری ادا می کرد که فکر می کردی مثلا اوتیسمی، چیزی دارد. البته نمی دانم چرا مدت هاست که اینقدر رفته ام تو نخ این فروشنده های مترو که روز به روز هم دارند بیشتر می شوند طوری که صنفی عمل می کنند و با هم هماهنگ اند. مثلا هیچکدام حق ندارند در روز عادی حراج کنند و قیمت ها را بشکنند، حراج برای روزهای جمعه است. یا مثلا می دانم لوازم ارایشی ها کجا می روند برای ناهار:) حالا با درستی و غلطی کارشان کاری ندارم (هر چند غلط می دانم و دلایل بسیار دارم) هر چه هست به نظرم مسئله دارد جدی می شود. بگذریم. نتیجه ی این دزدی بی نتیجه من این شد که خانمی که داشت فروشندگی می کرد، کنار من نشست. من هم خسته نباشیدی گفتم. گفت: ممنون، امان از بی فروشی، شما هم خسته نباشید ظاهرا شما خسته تری! :) خندیدم به تابلو بودن ظاهرم که خستگی ام را لو می داد. سن مادرم را داشت. حتی شبیه مادرم هم بود. فکر من هم که چفت و بست ندارد. رفتم توی این فکر که اگر مادر من این کار را می کرد چه می شد! اصلا چرا می آمد برای این کار!؟ بارها شده بود که با این ها صحبت کرده بودم و دلیل انتخاب این کار رو پرسیده بودم. دلم نیامد از او بپرسم چون سرش را به شیشه تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. قطعا دلایل زیادی داشت که با این سن و سال هر روز راهش را بکشد به این مترو خراب شده که جز سرسام برای آدم ندارد. کاری که شاید همه ی ما مسافران مترو با تحقیر به آن نگاه می کنیم. کاری که باعث می شود عده ای برای حفظ آبرویشان حتی ماسک و عینک بزنند تا شناخته نشوند. امروز صبح در همین شبکه های اجتماعی فیلمی دیدم که باعث شد این ها را بنویسم. پسربچه ای توی یکی از ایستگاه های مترو زانو بغل گرفته و سر به زانو گذاشته و قرآن را از حفظ می خواند و مردم به او پول می دهند. معلوم است که خجالت می کشد که این کار را می کند و نمی خواهد چهره اش معلوم شود. خیلی دلم می خواست آنجا بودم و سرش را از زانویش بر می داشتم و می گفتم تو سرت را بالا بگیر، بگذار کسانی که حقوق نجومی می گیرند سر به پایین باشند. به نظرم دیدن این تصاویر برای ما یعنی عذاب الهی! فکر می کنید خداوند حتما باید زمین بشکافد و صاعقه بفرستد؟ عذاب یعنی همین چیزها! یعنی خودفروشی یک زن به خاطر سی هزار تومن! آنوقت یک کیلومتر آن طرف تر دختری هزینه ی پاستیل ماهانه اش چهارصد هزارتومن باشد!
پ.ن: دنیا با همه ی بزرگی اش تنگ می شود برای من وقتی افکارمان اینقدر دنیایی شده. با توام دختر مذهبی که ادعایت می شود ولی خبر دارم که حتی از یک تور لباس عروست نمی گذری و هر روز و شبت را از این روضه به آن روضه می روی و کرور کرور اشک می ریزی! با توام پسر مذهبی که برای رسیدن به فلان مقام داری زیرآب می زنی و از هیچ پارتی ای دریغ نمی کنی و حتی دروغ! با توام روحانی مفت و مسلم که جلوی چشمانم مال یتیم می خوری و آیه ها روی منبر می خوانی! با توام که هیچ سمتی و دین و مرام و مسلکی نداری و بزرگترین نامردی ات همین سر در لاک فرو بردنت است و زندگی حیوانی ای که در پیش گرفته ای!
+ متن کاملا بداهه است، شاید احساسی بنامی اش، ولی احساسی نیست. من برای این عذاب الهی که پیش رویم است خودم را مسئول می دانم و زیر آتشش دارم آب می شوم. خواه شما خودت را مسئول بدانی یا ندانی!
- ببخشید به دوستان سر نزدم این مدت. به زودی همه را خواهم خواند