روزنوشت2
ماه های آخر یادداشت حسن باقری را با حسرت تمام خواندم. او در 9 بهمن 61 رفت وجنگ با تمام ناملایمت هایش ادامه یافت. خیلی از عملیات های بعد از او با یتیمی بزرگ شدند و جای خالی اش را حس کردند.
انقلاب ما جوان بود که جنگ به او تحمیل شد، پس نمی توان خرده گرفت که نیروها خیلی منظم و توجیه عمل کنند یا مثلا با خیانت بنی صدرها فجایعی مثل هویزه رخ ندهد!
شاید بیشترین انرژی ای که از نیروهای کارآمد مثل حسن باقری گرفته میشد، بیان کردن مختصات جنگ بود تا تاوان ما سنگین تر نشود. به صراحت می شود گفت که حسن باقری در اتاق عقل جنگ می جنگید.
پدرم دیشب یاد خاطره ای افتاده بود، می گفت ما جایی رفته بودیم و قرار بود با دشمن مقابله کنیم، به فرمانده گفتم: "چرا ما رو اینجا آوردی اونم تو این لحظه!؟ دقیقا تو تیررس دشمنیم!" چه جوابی داده باشد خوب است؟ فرمانده گفته بود: فلانی خوب ما آمده ایم برای شهادت!!
جنگ همانطور که ایمان و عقیده می خواهد، عقل هم می خواهد! نمی شود یکجانبه حرکت کرد.
بخش هایی از کتاب را برایتان عکس گرفتم، دوست داشتید بخوانید
* جلسات بسیاری بین سپاه و ارتش رخ می داد تا هماهنگ عمل کنند. که گاهی به جر و بحث های طولانی می کشید.
باقی در ادامه مطلب پیگیر باشید
حاشیه ی کتاب. خاطره صیاد شیرازی از آن روز (خاطره ی عکس بالا، ذیل شماره 6 )