طلب خورشید
فکر می کردم باید سرد باشد، باید وقتی سراغم می آید دندان هایم از سرمای حضورش بر هم بخورد، طوری که اطرافیانم صدای ترق تروقش را بشنوند! اما گرم بود، گرمایی غیر قابل وصف، منشاش از قلبم سرازیر میشد. به طرز دیوانه واری در بدنم پخش می شد. گاهی به سمت پایم می دوید و گاهی به دست هایم هجوم می آورد. هیچ عرق کردنی در کار نبود و اطرافیان وقتی به من دست می زدند میگفتند چقدر دست و پایش سرد است! و باز پتو روی پتو بود که روی بدنم می انداختند! گرما زبانم را خشکانده بود و نمی گذاشت حتی یک مویه ی خفیف بکنم! هیچ خاطره ای در ذهنم نبود، هیچ حرفی و حتی حیلت و تفکری برای رهایی از این وضع! بالاخره کارش را شروع کرد، آن هم از پاهایم! سلول هایم یک به یک می مردند و دیگر تولید نمی شدند! سلول های مرده مثل بتنی سرد تا بیخ گلویم ریخته شد اما در گلویم متوقف شد! سرم هنوز از حرارت داشت آتش می گرفت! می دانستم تمام بغض های این سال ها حتی مانع از عبور مرگ می شود. عمیقا دلم برای خودم سوخت و قطره اشکی از چشم چپم سرازیر شد! اینطور شد که بغض شکست و مرگ از گلویم هم بالا رفت..
هیچ نبود جز سکوت، من به سکوتی در تنهایی رسیده بودم، معنا و مفهمومی نداشتم، جز سرما! سرما را حس می کردم، سرمایی از رخوت و بی کسی!
چشم هایم جایی را نمی دید جز هاله هایی از سیاهی و سفیدی..
انتظار خوره ای شده بود بر جانم، تا که خورشید را حس کردم!
خورشید هم از پاهایم شروع کرد، تابید و تابید تا به چشم هایم رسید، ناگهان متوقف شد، شعفم از حرکت ایستاد! ترس همه ی وجودم را گرفت، اگر خورشید برود و نتابد؟
دستی به روی چشم هایم رفت: چشم هایت قدرت دیدن خورشید را ندارند باید قوی بشوند!
دست کنار رفت و من خورشید را دیدم!
فکرش را نمی کردم یک روز با خورشید چشم در چشم هم بشویم و من تاب بیاورم آب نشوم..
اما یک تفاوتی احساس می شد، خورشید بوی خاصی می داد، بویی که پیشتر هم آن را بوییده بودم!
چشم از خورشید بستم و بو کشیدم، بوی حرم می آمد!
چشم باز کردم و خود را بر دوش آدمیام دیدم که به گرد خورشید می چرخیدیم...
پ.ن: گاهی برای دیدن تو چاره ای جز طلب مرگ ندارم! هر چند هنوز هم مرده ای متحرکم و به امید طوافی دوباره بر گِرد تو زنده ام!
+ روز عیدی یکم ژانر وحشتی شد :)
_ عکس هم از آخرین دیدارمان است! صحن آزادی بیتوته می کنم و مرگ ها را می شمارم و غیره و غیره