طُرقه
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ب.ظ
پای سپیدارهای تبریزی نباید خوابید، فقط باید دراز کشید و گوش داد. برگ هایش عجیب عاشق اند، صدای دست دادنشان با باد، صدای گل انداختن گونه هایشان از بوسه ی خورشید، همه شنیدنی است.
هنوز گل های پایین دامنم خیس اند. باز هم بی هوا برای آب خوردن خم شده ام و گل ها تنی به آب زده اند. به گمانم با جلبک های کنار چشمه سر و سری دارند. این ها نیز عجیب بازیگوش اند.
آخ که آلبالوهای داخل جیبم را فراموش کرده ام. کدامین بانو همچون من سر به هوایی می کند، اینجا همه ی بانوان سر به زیر اند!
آلبالوها سرحال و سرزنده اند، هر چند بعضی شان خونشان را به گل های دامنم اهدا کرده اند. به گمانم باید پای عشقشان خونی ریخته میشد.
اولین روز شهریور خوب دارد خودنمایی می کند و خنکای مهر را به یاد می آورد. باید از این به بعد جلیقه ی ارغوانی ام را به تن کنم، راستی چقدر دلم برایش تنگ شده است. بانوی آذری باشم و سرما به جانم نیافتد؟
چشم هایم را می بندم و تنی به خیال می زنم. به دیشب می رسم. به خوابی که دیده ام. به مصاف خورشید رفته بودم. ضریح به کنار رفته بود و همه مشغول غبار روبی بودند. دست در ضریحی نامرئی گره کردم و گفتم: غبار من دارد به خروارها خاک تبدیل می شود، غبار از من بزدا! باران می بارید در حرم. از صدایش این را فهمیدم..
چشم باز می کنم، طرقه ای بر بالاترین برگ سپیدار نشسته است. همان برگ که با خورشید هم خانه شده است. دلم می خواهد به کنار من بیاید و هزار ذکر را با من در میان بگذارد شاید من هم عاشق بشوم. اما می رود، باز هم سفری به خورشید. خداکند هزارمین ذکر فراموشش نشود......

+ بر اساس افسانه های خراسان «طرقه» نام پرنده کوچکی است که قصد رسیدن به خورشید را داشت. برای این کار باید هزار اسم خداوند را از بر می کرد تا از سوختن در گرمای خورشید در امان باشد. بنابراین تمام اسمها را از بر کرد و در بالا رفتن ذکر می کرد ولی در نزدیکی خورشید اسم هزارم را فراموش کرد و سوخت...
پ.ن: گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید...
کاش عاشق بودم...
۹۵/۰۶/۰۱