هذیان گویی
دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ
همه دنیا را زیر پتو مرور می کنم. شک می کنم و به یقین می رسم و باز دقایقی بعد دوباره به این دور باطل می رسم. تمام سلول هایم سرما را چنان در خود رسوب داده اند که فکر می کنم هر چقدر آمپول های سفازولین دکتر به کندنشان مشغول شوند از من دست نمی کشند. کوچکترین صدا بخشی از بدنم را می شکند ولو صدای ویبره ی گوشی احدالناسی در گوشه ی اتاق. سعی می کنم به سفر فکر کنم اما انگار همه چیز پاک شده است به غیر از یک تصویر و صدا. تصویر کتانی های سورمه ای با بنده های فیروزه ای که در گرد و خاک و تاریکی شب به سیاه تمایل دارند. و صدای قدم های خودم و اطرافیان. حتی قدم های عده ای که گاهی تندتر از ما قدم برمی دارند. پتو را می زنم کنار. سرمای سلول ها جان می گیرند. بزن و بکوبی راه می اندازند اما محل نمی گذارم. در تاریکی شب هیچ چیز جز مناجات نمی چسبد. یاد تمام گناه هایم می افتم حتی گناه هایی که مدت هاست فراموش کرده ام. چشم هایم را می بندم و باز می کنم. یک سوال کشنده است: من در این تاریکی، در این مسیر، با لقب زائر حسین چه کار می کنم؟ قدم هایم آرام می شود. نباید از گروه فاصله بگیرم. محیا پیش من می رسد: خوبی؟ نمی تونی راه بیایی؟ دروغ یا راست می گویم که نمی توانم باید بنشینم. روی صندلی سبز پلاستیکی یک موکب می نشینم. محیا می رود تا برایم چیزی گیر بیاورد تا بخورم. تنهایی زل می زنم به آدم های جاده. هر کس در حال و هوایی راه می رود. سرم را پایین می اندازم. حال و هوای من خواستنی نیست. لبم را گاز می گیرم که دارم ناشکری می کنم. محیا با چشمانی نگران چای را می دهد دستم و به جلو خیره می شود. چای را می خورم و راه می افتم. محیا فکر می کند پایم درد می کند ولی من قلبم... دست خودم نیست که گریه می کنم. از زشتی خودم و زیبارویی یار گریه ام می گیرد. مثل وصله ای ناجور دلم آغوش می خواهد. فکر می کنم در گرداب زلف یار زیر و زبر می شوم و فریادم را کسی نمی شنود. حتی یار..
زیر پتو بر می گردم. بالاخره تسبیح تربت را کنج آخرین زیپ کوله ام پیدا می کنم. گرم می شوم و گرم تر.. راستی آغوش یار چگونه است؟
پ.ن: آدم دستاویزی جز تب ندارد وقتی دلش در پیچ و تاب زلف یار گره خورده است...
+ از بس که غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
۹۵/۰۹/۰۸