به زیست
یک لای چادرش را به دندان کشیده بود و نایلون نان باد کرده بود و بخار ها قطره قطره داخلش لیز می خوردند. گفت می خواهم دفترچه ام را عوض کنم، این دست چهارراه بروم یا آن طرف؟ گفتم چه دفترچه ای؟ صدایش فرود کرد. گفت: بهزیستی. گفتم نمی دانم.
چند قدم جلوتر رفتم. با خودم گفتم بهزیستی یعنی چی؟ به کدام ارگان می گویند بهزیستی؟!
باز هم چند قدم بیشتر رفتم. به را از زیست جدا کردم. زیستی بهتر!! آنجا کجاست که زیستنی بهتر به آنجا تعلق دارد؟
برگشتم اما زنی نبود.
پ.ن: دلمان خوش است به نام هایی که می سازیم. به را می چسبانیم به زیست. دل را به خوش. و خیلی چیزهای دیگر. بی آنکه بدانیم اگر حق کلمات را در معنای حقیقی خود ادا نکنیم، تهی می شوند و راحت می شکنند. به کلمات احترام بگذاریم
+ دلم پستی خواست که همه اش شمعدانی باشد و وقتی واردش می شوی بوی نم گلدان های سفالی سرکیفت کند. همان ها که چادر گلدار دارد و غم پنهان... پستی زنانه....