پس از تاریکی
هفت روز بود که منتظر تاریکی بود. لحظاتی تاریک که چشمانش را تنگ کند و دلش را از نگرانی به در آورد. اولین بار که این کشف را کرده بود برایش جالب بود و حتی کمی هم مضحک. اما کم کم قضیه جدی شد. سر بزنگاه پشت میز کوچکش چمباتمه می زد و منتظر تاریکی می شد. تاریکی می آمد و لحظه ای می ماند و بعدش نور. ساعت ها متغیر بود. اما اغلب نزدیک غروب. و اما روزها گاهی متوالی و گاهی یکی در میان. اما در این چند ماه هفت روز نبودن تاریکی، رخ نداده بود.
گلدان ها را نو می کرد. شیشه را پاک می کرد. سرمای زمستان داشت زورش را می زد اما گلدان ها از بهاری بودنشان تکان نمی خوردند و این ها همه از برکات تاریکی بود. اما هفتمین روز پس از نبودن تاریکی، گل ها هم دیگر دل و دماغ نداشتند.
پشت میز گلفروشی به انتظار نشست و محل انتظارش را به خارج از مغازه نکشاند. دلش نمی خواست چیزی که در این چند ماه رخ نداده بود، بعد از این انتظار هفت روزه اتفاق بیافتد. حتی خودش هم نمی دانست چطور تاب آورده و هنوز چهره ی تاریکی را ندیده است. بارها وسوسه شده بود که بیرون از مغازه به انتظار بنشیند تا چهره از نقاب او برداشته شود. اما می ترسید که این رو در رو شدن به ناپدیدی تاریکی منجر شود. به مغزش فشار می آورد و چهره اش را از پشت نوشته های شیشه در خیالش مجسم می کرد. تکه پازل های ناقصی که هیچ رقمه کامل نمی شدند.
باران بارید. تعدادی از گل ها کادوپیچ بودند و عن قریب بود چهره ی فانتزی شان خیس بشود. دانه دانه همه را داخل مغازه کشاند. هنوز چندتایی بیرون مانده بود که تاریکی مغازه را فرا گرفت. سمت تاریکی برگشت. خودش بود. همان چادر، همان روسری و همان کفش ها. گویا باران می دانست که دلی در تاریکی مغازه ای حبس شده و باید این لحظات را آرام ببارد. تاریکی پا جفت کرد و از سومین گلدان از سمت راست عکسی به سیاق همیشگی گرفت. صفحه ی موبایلش را قطرات باران گرفته بود. به گلدان های دیگر نگاهی انداخت اما همان یکی راضی اش کرد. با قدم هایی آرام روشنایی را به مغازه بخشید و رفت.
کنار گلدان های از باران خیس شده نشست. تاریکی مغازه به نور تبدیل شده بود. یکهو نیرویی او را از جایش بلند کرد و به بیرون مغازه کشاند. تاریکی خیلی وقت بود که رفته بود. گلدان سوم از سمت راست را برداشت. گل های سرخابی اش نمی از باران داشت. حالا نوبت این گلدان بود که به خانه ی گلفروش برود و به خیل گلدان های بیشمار نظر کرده ی تاریکی بپیوندد.
+گر دل از دستم به غارت برد چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
پ.ن: هر چه می خواهید دل تنگتان از متن بگویید...
* درست است عکسش از ماست ولی ربطش به داستان نیست :)