دهمین پرده شب جمعه
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ
وقتی سین را ادا می کرد زبانش از بین دندان هایش بیرون می آمد و این باعث شده بود شیرین زبان خانه و حتی عشیره بشود. مادرش بر روی دامنش دو گل گلدوزی کرده بود که به هر کس می رسید نشانشان می داد. گویی واقعا یک جفت گل در دامن دارد. بازی اش تنها گِل بازی بود. اگر رهایش می کردی صبح تا به غروب را گوشه ای می نشست و هزاران آدمک و پرنده گِلی به قد و قواره ی دست های کوچکش می ساخت. گاهی پدر به پشت نخلستان ها از پی اش می رفت و وقتی او را مشغول گِل بازی می دید خنده ای سر می داد و می گفت این دختر قرار است مسیح بنی هاشم بشود که این قدر مجسمه های گلی می سازد. آنوقت زبان شیرین می چرخاند که پدر مسیح یعنی چه؟
از روزی که سفر آغاز شده بود او هم از گِل بازی اش مانده بود. روزها را در مسیر مثل سرگردان ها می چرخید و با کودکان دیگر سرگرم بود و شب ها از خستگی اولین کودکی بود که به خواب می رفت. مدتی بود که پدر را ندیده بود. پدر در همان اوایل سفر شد قاصد حسین و راهی کوفه شد. تا اینکه بالاخره اطراق طولانی شد. حالا همه منتظر پیامی از پدر او بودند. دلتنگی از پدرش دو چندان شده بود. تا اینکه مادر در آغوشش گرفت و بر گوشش خواند: مسیح پدر که نباید بیکار بنشیند پرنده هایی بساز تا پدر از راه برسد، آنوقت خواهد فهمید تو چقدر پیغام با این پرنده ها فرستاده ای و دلتنگش بوده ای!
خوشحال شد و خرامان پرنده هایی ساخت به وسعت کف دستانش. وسواس به خرج می داد و نوک و دم را نمی دانست چطور کوتاه و بلند کند، پس کار پرنده سازی طول کشید. اما خبری شده بود. از جلوی خیام حسین ولوله ای شنیده می شد. با پرنده ای گلی در دست داخل شلوغی شد. حسین را دید که بر جهاز اشتری نشسته و دست بر زانو گذاشته و نگاهش عمق زمین را نشانه رفته است. جلوتر رفت. تا جلوی پای حسین. فهمیده بود از پدر خبری شده. آخر مادر را بی تاب در جلوی خیمه اش بر زمین دیده بود. حسین نگاهی به او انداخت. در آغوشش گرفت و دامن عربی اش را جمع کرد. حسین سرش را به سینه فشرد و دست نوازش بر سرش کشید. آرام گرفته بود. پرنده ی گلی در دستانش روی سینه ی حسین بود. گویا مسیح در آغوشش گرفته بود....
پ.ن: گاهی واقعا هیچ فکری نیست. خالی و خالی و خالی.. و بداهه ها اینگونه شکل می گیرند تا شب های جمعه خالی نشود از یاد ارباب..
+ فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
۹۵/۰۹/۱۹