برای اولین بار
جلوی آینه ایستاده و خرده ریمل های پای چشمش را زیر ناخنش جمع و بعد فوت می کند. عقب و جلو می رود و از دیدن پف چشم هایش خوشش میاید. تمام جذابیت های سحرگاهی اش را مدیون همین پف ها می داند. پول های روی میزتوالت را نشمرده توی کشو می چپاند و زیر لب می گوید: مرتیکه ی وحشی!
هیجان انگیز ترین بخش روز برایش تا نیم ساعت دیگر شروع می شود. درست راس ساعت نه صبح. وحید با آن بلوز راه راه سفید و شلواری با چهارخانه های ریز از در وارد می شود. سریع لب تابش را باز می کند و منتظر می ماند تا او بدون هیچ رنگ و لعابی روبرویش بنشیند.
وحید از او خواسته که وقتی می آید نه لباس خاصی بپوشد و نه آرایشی روی صورتش باشد، می گوید: داستان باید در حالتی معمولی پیش برود.
بعد از اینهمه دیدار هنوز جرات نکرده به وحید بگوید که از او خوشش آمده. می ترسد آنقدر عصبانی بشود که دیگر پایش را اینجا نگذارد و حتی شاید یک تف هم حواله اش کند و بگوید: الحق هرزه ای!
وقتی وحید می آید از کیفش مشتی کاغذ بیرون میاورد و با لبخند می گوید: بیا این هم از فصل اول.
به تیتر کاغذها نگاه می کند، بهت زده به آن خیره می شود. شاید برای اولین بار خجالت می کشد: خاطرات یک زن فاحشه!!
#ما_مجانین
+ یاد داستانی از مستور افتادم وقتی می نوشتم
پ.ن: دلم می خواهد راجع به داستان زشت و زیبا حرف بزنم روزی... داستان اصطلاحات و معانی و... بگذریم
بعداز پست: نقدش کنید، متنی و محتوایی! دلم می خواهد نظر همه را بدانم. حتی همو که منفی داده به مطلب!