ایده صبحگاهی
چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ق.ظ
بعضی فکرها مثل خوره میافتند به جان آدم. مثل امروز صبح. وقتی نان را با دقت پنیرمالی می کردم، به سرم زد چرا یک انتشاراتی نزم؟!
پ.ن: اصلا نمی دانم در ایران چقدر یک کتابفروش یا یک انتشاراتی و هر نوع دم و دستگاهی مرتبط با کتاب موفق است. فقط می دانم به خودم ظلم می کنم اگر کاری برای کتاب نکنم.
حضرت رهبر (قلبی فداه): من هر زمانی که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه خودمان می افتم، قلبا غمگین و متاسف می شوم.
خارج از پست: یک کلاس مکالمه عربی هست که اگر نگویم فوق العاده است بی انصافی کرده ام. مکانش در خ وصال شیرازی. کسی طالب است بگوید تا اطلاعات دقیق تر بدهم. (من بودم اصلا از دست نمی دادم)
۹۵/۱۱/۰۶
مکالمه عربی هم اگر تهران بودم میومدم:(