ذره را کی توان آمدن..
چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ق.ظ
لحظه ای برای خودم استراحت قائل نیستم. فکر می کنم هر چه چشم هایم گود بیافتد بیشتر انسان تر می شوم. انگار باید رنج داخل چشم هایم وول بخورد تا بدانم آدم بزرگی شده ام و البلا للولا خط مشی ام. می گریزم و می گریزم از چیزی به نام دلتنگی، خواستن و هوس چیزهای ریز و درشت. جنگ مرا رها نمی کند و من او را! اما حالا، امشب، در این لحظه یک چیز رهایم نمی کند، اسمش هوس است، خیال است، حال زودگذر است، اصلا هر چه که می خواهد باشد ولی در اکنون من نفوذ کرده است. دلم سنگ سرد صحن را می خواهد. که سردی اش شیره ی گرم وجودم را بگیرد. که یخ بزنم تمام شب را. شاید گاه سحر بیاید خورشید. و اگر نیاید، می میمیرم. می میرم از یخ زدگی، روی همان سنگ سرد صحن متعلق به خودش...
پ.ن: آخرین ملاقات با خورشید موجی ام کرده است... عفوا
۹۵/۱۱/۰۶