شانزدهمین پرده شب جمعه
یخچال را باز می کنم. سه تا آب پرتقال و دو قالب کره ی کج و معوج برای صبحانه پیدا می کنم. دکمه چای ساز را می زنم. ملحفه تخت را مرتب میکنم. در میزند. سه تا نان را لای روزنامه پیچیده است. خوشحالم که چیزی برای خواندن پیدا می کنم. می گوید که اول صبحی خنک است همین حالا برویم بهتر است. کره ها و آبمیوه ها شکم سیر کن نیست ولی چاره ای نیست باید امروز یخچال را خالی کنیم. سریع آماده می شوم. مانتوی نخی با گل های بته جقی ام را می پوشم. روسری کرمم را سر می کنم. پشت پنجره می روم و باز منظره ی این چند روزه را نگاه می کنم. پرچم روی گنبد به خواب رفته است. دیگر از فردا پشت هیچ پنجره ای نخواهم بود که چنین منظره ای داشته باشد. می رویم تا آخرین سهم حرممان را بنوشیم...
پ.ن: سیستان و بلوچستان پایتخت نیست، خانه های گلی و چپرهایش هم مثل پلاسکو نیست، به خاطر همین ویرانی شان سر و صدایی نمی کند...
+ دیگر شراب کهنه به ما کارساز نیست
در طرز بی قراری خود تازه ایم ما...