بیست و یکمین پرده شب جمعه
حس می کردم سیاهی چادرم دارد روی روسری ام ذوب می شود. خسته بودیم از انتظار. نیامدند. سرشان گرم کاری شده بود و ماشین هایشان مشغول. رفتیم توی جاده. اولین ماشین که اسم کربلا را شنید نگه داشت. وانت بود. او سمت راننده و من سمت در نشستم. ماشین از بیرون هم جهنم تر بود. عروسک جلوی ماشین کلاه آفتابگیر بزرگی روی سرش گذاشته بود. خنده ی روی لبانش آدم را به خنده وا میداشت. یاد کسی که داشت توی وجودم نفس می کشید افتادم. یعنی تمام این روزهایی که فهمیده بودم هست، لحظه ای از یادم نمی رفت. راننده خیلی پرحرف بود. من یک خط درمیان حرف هایش را می فهمیدم ولی او دو برابر راننده هم جواب توی جیبش داشت. به چهره ی سیه چرده اش نگاه می کنم. به موهای پشت گوشش که مثل عراقی ها کوتاه کرده. چقدر چهره اش با تهران متفاوت است. مکان از او کس دیگری ساخته. و شاید تمام اتفاقات این دوسال حسابی او را مردتر کرده است. به کربلا میرسیم. با کمی پول بیشتر یکراست می رویم دم هتل. من را تا اتاق می رساند. فردا باید برگردد و من یک هفته اینجا در انتظار او باید بمانم. البته خودم خواستم به جای انتظار در بغداد، انتظار در کربلا را تجربه کنم. می رود پیش خانواده هاشم تا من این یک هفته را خیلی هم تنها نمانم. آخرین کلمه ای که در آستانه در می گوید این است:بخواب تا من برمیگردم! پرده را کنار می زنم. هیچ چیز از حرم دیده نمی شود. به گمانم پنجره های توی راهرو مشرف به حرم باشند. روی تخت دراز می کشم. باید بخوابم. می خواهم امشب پا به پای او توی حرم بچرخم. اولین سه نفره ی حرم گردی را نباید بی حال باشم...
پ.ن: شاید این داستان دنباله دار باشد
+ کف تاید روی کاشی سر می خورد. بی هوا یاد کربلا می افتم. دستم می لرزد. کف دیگر از کف رفته و روی کابینت پخش شده. چقدر دلتنگی بد است...
آخرین پرده ی سال نود و پنج. ممنون ارباب
1. دلم ماند امروز بروم بهشت..
2. آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانت ربود... خداوند شاعر این شعر را بیامرزد..
3. از همه کسانی که برای پست قبلی کامنت گذاشتند و از کتاب هاشون گفتند متشکرم. واقعا متشکرم. از کسانی هم که این کار رو نکردند اصلا تشکر نمی کنم :) خودشان دعای حضرت احلام را از دست دادند. چون بنده دعای خاصی برای کسانی که کتاب معرفی کردند کردم :)
4. توی اخبار گزارشی از کوچه حاج نایب ناصر خسرو پخش می کرد. پیرمرد نود ساله کتاب فروش. پدر وزیر نیرو بود. پدر یک شهید. چه عشقی داشت به کتاب هایش. غبطه خوردنی...