بافت پدرانه :)
وقتی دیشب می خوابیدم دلم برای مامان تنگ شده بود. ولی نمی توانستم غر بزنم که مامان را می خواهم. چون خودم خواسته بودم که بمانم. تازه کلی قول به بابا داده بودم که از دلتنگی حرف نزنم. وقتی چشم هام رو باز کردم هنوز هوا روشن نشده بود. بابا بیدار بود و داشت برای صبحانه چیزی آماده می کرد. وقتی دید وسط هال وایستادم، گفت: بشری ببین چی به سر موهات اومده! رفتم جلوی آینه. باز هم اتفاق همیشگی. فردای بعد از حمام وقتی از خواب بیدار میشم به قول داداش مجبتی می شوم جنگلی! وقتی صبحانه خوردم. وقت لباس پوشیدنم رسید. آقای عباسی آمد که ما را ببرد. دو آقای دیگر هم همراهش بودند. البته همیشه هستند ولی اسمشان را نمی دانم. بابا لباس هایی که مامان دیروز قبل رفتن آماده کرده بود پوشاند. حالا وقت موها رسیده بود. بابا آنقدر آرام شانه کردن را شروع کرد که فکر کردم اصلا شانه نمی کند. فکر می کنم نیم ساعتی طول کشید تا اینکه بالاخره صاف ماند. البته بین خودمان باشد، بابا از آب هم کمک گرفت تا موها صاف بماند. حالا وقت بافتن بود. اما بابا گفت نمی شود حالا نبافیم و با کشی و گلسری قضیه را فیضله بدهیم؟ گفتم نه باید ببافیم. وگرنه همه موها از زیر روسری بیرون میزند و من خجالت می کشم. موهایم را سه دسته کرد اما باز سر می خوردند و پیش هم جمع می شدند. خوب با یک دست که نمی شد. یک ردیف را بافت ولی خیلی شل بود و از هم وا رفت. آقای عباسی گفت بهتر است زود باشیم وگرنه دیر میشود و به دیدار نمی رسیم. وقتی این جمله را گفت اشک توی چشم هایم جمع شد. یعنی می شد نرسیم؟ بابا که دید عن قریب است گریه کنم به آقای عباسی گفت بیاید و کمکش کند. آقای عباسی می خندید. نمی دانم چرا! ولی قرار شد دو سته مو را ایشان نگه دارد و یک دسته هم دست بابا باشد. اما خوب معلوم بود که بابا دارد خودش بافتن مو را انجام میدهد. چون آقای عباسی همان اول گفت که اصلا بلد نیست. بالاخره بافتن مو تمام شد. بابا روسری را که می بست باز آقای عباسی آن را گره زد. دوست داشتم دست دیگه بابا هم سالم بود و آقای عباسی گره روسری ام را نمی بست. چادر را که پوشیدم دو تا آقای دیگر باز لبخند زدند ودستی روی سرم کشیدند. خیلی خوششان آمده بود. بالاخره رفتیم و به دیدار رسیدم. من خیلی به امام نزدیک بودم. از روی پاهای بابا تکان نمی خوردم و به امام نگاه می کردم. وقتی موقع رفتن شد و امام تازه من را می دید. لبخندی زد و دستی به سرم کشید. به آقای که پشت سرش بود گفت: عیدی ایشون رو فراموش نکنید.

خاطره رهبرانقلاب از دیدار نوروزی با امام خمینی(ره)
رهبرانقلاب: یک بار هم من خودم [دخترم را برای زیارت امام] بردم. چهار پنج ساله بود. خانواده ما رفته بودند مشهد و او ماند پیش من برای اینکه بیاید امام را روز عید ببیند. صبح پا شدیم و سرش را شانه کردیم و مرتبش کردیم و موهایش را به زحمت بافتیم.
یک دستی هم که نمیشود؛ من بافتن موی سر را خیلی خوب بلدم اما با یک دست نمیشود؛ دودستی باید ببافند چون باید موها را سه قسمت کنند. رفقای پاسدار آمدند به کمک ما و موی سرش را بافتیم و چادر سرش کردیم و خدمت امام آوردیم.
۸۶/۱۲/۲۶
پ.ن: این خاطره خیلی برای من شیرین بود. خوب است پدر بافتن موی دخترش را خودش به عهده بگیرد :)