بیست و چهارمین پرده شب جمعه
شمشادهایی که قاب را در آغوش کشیده اند مرا می برند آنجا:
عبا بر سر می کشد، پرده ی خیمه را کنار می زند
برادر را می بیند که با علی مقابل ایستاده اند، گویی جفتشان در این عالم نیستند
علی سر خم می کند به نشانه ی خدا حافظی
چهره ی حسین را نمی بیند اما معلوم است که مبهوت و خیره است
علی سوار بر اسب، الحق که اکبر است
علی دور می شود و حسین را هیچ چیز تکان نمی دهد
از خیمه بیرون می زند
کنار برادر مثل همیشه نیست
حسین تازه شمشاد قد خود را راهی میدان کرده
اما صدای آرامی از جنباندن لبهای برادر می شنود
" امانتی تحویل تو ای خدا"
+ خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر بلا میدهد خدا
فاضل نظری
پ.ن: امروز توی بهشت آن کنج های خلوت و بی آدمی که فقط زنده ها نفس می کشیدند، نسیم خوبی می وزید. کاش قبر خالی ای لابلایشان بود تا دمی درونش آرام می گرفتم...
- از عکس های امروز
قسمت نبود