هفتمین روزی خوار خدا
با این کارهایش باز هم حس می کردم مصطفی را نمیشناختم. چون با خودم می گفتم لابد خیلی از کارهایش را هم دور از چشم همه انجام می دهد. هدیه دخترها را آماده کرده بود و گذاشته بود بالای کمد. امشب شب آخر بود و فردا عید. آنقدر آن ها را سرگرم کرده بود که تمام سی روز را هیچ سختی از بابت روزه نکشیده بودند. از پارک که برگشتند. مصطفی هدیه ی هر سه تایشان را داد. برق توی چشم هایشان بود. البته برق نگاه مصطفی چیز دیگری بود. میدانستم امشب را به خاطر این قضایا سر به سجده خواهد گذاشت.
مصطفی با این تب تبلیغش، به غیر از شهادت نمی توانست حق زندگی اش را ادا کند.

+شهید مدافع حرم، مصطفی عارفی
بر روان پاک شهید صلوات
پ.ن: شهید بزرگوار هر سال در ماه مبارک از دخترانی که در فامیل به سن تکلیف می رسیده اند پذیرایی می کرده و نمی گذاشته کسی به خاطر دلایلی مثل ناتوانی آن ها را از روزه محروم کند. در آخر هم هدایایی برای تشویق به آن ها می داده
چه جالب بود
چنین چیزی نشنیده بودم
خدا قوت