وضوی درخت
گوشی ام افتاده کنار پایه ی میز، حوصله ی برداشتنش را ندارم. بهتر است رو به شکم روی موکت بخوابد. برای موبایل که کراهت ندارد رو به شکم بخوابد؟ بوی سبزی پیچیده توی خانه. انگار نذری آش دارم. ولی نذری نیست. برای خودمان دو نفر پخته ام. اکثر زن های دور و بری ام گفته اند سبزی را مثلا یک ساعت مانده به خاموش کردن بریز. اما توی سر من نمی رود، باید از همان اول سبزی را با مواد بریزی! اصلا رنگ و لعابش بهتر هم می شود. این سومین آشی است که در خانه می پزم. و حق دارم ادعای تجربه بکنم.
روی میزم چند تا دفتر، دوتا دیکشنری یک داستان کوتاه زبان اصلی و جلد سوم جنگ و صلح و کتاب فاضل نظری که یک خودکار از دیشب لایش مانده و مقداری انگور دانه ریز توی کاسه هست. با خودم می گویم باز هم داری ادا در می آوری. ادای آدم هایی که سرشان شلوغ است و سرشان به تنشان می ارزد. خیلی وقت است که سرم برای تنم زیادی است. قصد رفتن را ندارم. مثل قبل ها که به رفتن فکر می کردم. دلم می خواهد بمانم. بمانم با این همه کارهای نکرده ام. کاش حافظه ام یاری می کرد و تمام اطلاعاتی که تمام این سال ها خوانده ام یکباره جمع می شدند و می ریختند وسط هال. می نشستم دانه دانه تقسیم بندی شان می کردم. می دانم خیلی هایشان لایق زباله هستند، راستی اطلاعات که فرش لاجوردی ام را کثیف نمی کند؟
دلواپسم. دلواپس شخص خودم. حتی ادای هیچ چیزی را هم نتوانستم درست و حسابی دربیاورم.
بلند می شوم و میروم سری به آش می زنم. بیست دقیقه دیگر می شود دو ساعت. منظورم زمانی است که روی گاز مانده. موقع برگشت و نشستن پشت میز پایم می رود روی موبابل. فکر کنم چرتش را پاره کردم. می نشینم. سه خط می نویسم. باز بلند می شوم تا در راهرو را باز کنم تا شاید هوا بیاید و سرم از این سودا خنک شود. مثل اینکه دیر شده. سه ساعت پیش که خواب بودم باد می آمد. و من خواب خواب..
صدای این شاخه و آن شاخه شدن کلاغ است. راستی چرا مدتی است دیگر قار قار نمی کند. نکند هجوم این یاکریم ها مانع قار قار او شده!!
بیست دقیقه دیگر اذان می گویند. باید نماز بخوانم. اما یاد شعر فاضل می افتم. همان که خودکار گذاشتم و چندباری از صبح خوانده ام. چرا بی عشق سر بر سجده تسلیم بگذارم/نمی خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست.
پایم را می گذارم روی گوشی ام. به درخت باغچه که کمر خم کرده نگاه می کنم. چند سال است دارد عبادت می کند؟ تا حالا یکبار شده به خدا بگوید من دیگر درخت تو نیستم. ساخته دست تو نیستم می خواهم برای خودم زندگی کنم! اصلا شده یکبار نمازش قضا بشود؟
کاش خدا این اختیار را از ما می گرفت. چه نصیبمان شده از این همه اختیار؟ نه عاشقیم و نه دلداده!
صدای بوق قطار می آید. راستی گفته ام در نزدیکی ما خط ریل قطار هست؟ هر وقت خانه اینقدر ساکت می شود صدایش را می شود شنید. تازه هفته پیش داشتم از رویش رد می شدم و توی خیالات خودم بود که یکهو دیدم صدای بوق قطار می آید یعنی یک قدم دیگر برداشته بودم الان از جسمم چیزی نمانده بود. سریع برگشتم عقب و عصبانیت راننده قطار را دیدم. آخر کدام دیوانه ای قطار به آن بزرگی را نمی بیند؟
شاید مرگ فکر خوبی باشد. اگر خوب نبود چرا آن معصوم دعا می کرد که خدایا اگر دیدی دارم روی زمینت یاغی گری می کنم مرگم را برسان تا بیشتر از این خجالت زده ات نشوم!!
اما گفتم که نمی خواهم بروم. می خواهم بمانم و جبران کنم تمام یاغی گری هایم را. حوصله ندارم خدا برایم روز قیامت حکم حبس ابد در جهنم را بدهد.
خدایا می شود یک نماز، فقط یک نماز به من فرصت دهی تا برگردم؟ برگردم به همان صبح ها که با بادصبا به نظاره ات می نشستیم....
پ.ن:
گاهی آدمیزاد خیلی خودشو میبازه. خیلی احساس تنهایی می کنه. چون فقط خودش می دونه توی این دنیا چه کارها کرده. اما یک فردی مثل حر بهمون میگه هیچوقت دیر نیست. ولو تا دیروزش قصد کشتن امامت رو داشتی.
روزهای سخت می گذره. بگذارید روسیاهیش به شیطون بمونه.
+ هوا تاریک شده است. درخت را صاف و شفاف نمی بینم. اما هنوز کمانه کرده است. راستی یادم رفته آبش بده ام. بدون وضو نمی تواند نماز مغرب را بخواند که! می تواند؟
اذان می گویند، از آن می گویند..