هشتم مهر
جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ
امروز تو صف نماز جمعه که علیرضا جلویم جانمازم را تا ته حلقش فرو کرده بود رفته بودم توی سال های قبل شاید ده دوازده سال پیش که نماز جمعه ها رو بی غیبت شرکت میکردم. یادم است یک زمانی با مریم هر جور شده میرفتیم نماز. یادم است یک بار هم یک لیف از یک خانم که بین جمعیت میچرخید و لیف هایش رو میفروخت خریدیم. حالا من کجایم و مریم کجا. امروز را هم با بدو بدو کردن و سختی ها را به جان خریدم تا بیایم نماز. نه اینکه واقعا وقت نیست. نماز جمعه از اولویت زندگی ام خارج شده بود.
باشد که نماز جمعه برگردد به زندگی ام.
+
با خودم قرار گذاشته بودم که تا آخر شهریور جزوه کودک متعادل را تمام کنم. اما با یک هفته تاخیر بالاخره امروز تمام شد
هیپ هیپ هوراااا
×فکرم به وسعت یک دریای مواج درگیر است
خدا کمک کند
۰۱/۰۷/۰۸
و به گمانم نماز جمعه تهش واسم میشه آرزو.
قبول باشه.
موفق باشی