ارسال جدید
زندگی ما معمولی ها فراز و فرودهای عجیب و غریبی ندارد. یعنی رنج و شادی اش آنقدر عمیق نیست که بخواهیم تویش غرق شویم. مثلا شب ها دستاویز غم می شویم و صبح شادی بی بدیلی را تجربه می کنیم. و جالبتر اینکه هر روز در حال تکرار همین سیر بی معنی هستیم. بدون اینکه بخواهیم کمی تغییرش بدهیم. انگار شب ها غمگینیم از تمام روز معمولی مان و صبح ها امیدوار که بالاخره شاید روزنه ی امیدی برای تغییر باشد.
اما دریغ و صد دریغ
شاید سی و پنج سالگی هم بی تاثیر نباشد. بی شک زندگی خلاق یک دختر 18 یا 20 ساله اندازه ی زنی سی و پنج ساله نیست
چند روز پیش توی گروه کتابخوانی سن یکی از بچه ها را پرسیدم، گفت 16 سال! من به جای او ذوق فراوان کردم که واااو چه سن جذابی!
این را جدیدا یاد گرفته ام، همین که سن افراد را بپرسم و توی سرم برایش نسخه بپیچم که خوب در این سن این کار را بکند، فلان کار را نکند!
یکی نیست بگوید پدر صلواتی یکی میخواهد برای سن و سال تو نسخه بپیچد! برو و خودت را دریاب که در بحر بی معنایی غرق شده ای!
می نویسم ولی شما نشنیده بگیرید
دروغ است که ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است
دروغ است که سن و سال فقط یک عدد است
از یک جایی به بعد سن و سال مثل یک بوران میاید و میچپد توی چش و چالت و نمیگذارد جایی را ببینی!
اما این را ننوشتم که حس ناامیدی بدهم یا اینکه خودم را افسرده ی دانا جلوه بدهم
صرفا برای این گفتم که حواستان باشد
لحظات را زندگی کنید قبل از اینکه دیر شود.
درست هست ما آدم های آنکه بخواهیم زنده شویم
شاید باید دستی به سر و روی خود تغییر ناپذیرم بکشم و تغییر کنم
شاید
بسم الله
+ پریشب دلم هوای بوستان و گلستان سعدی را کرد. گفتم برای علیرضا بخوانم. خالی از لطف نیست. خدا را چه دیدید شاید بچه ی دو ساله بیشتر از ما فهمید. هر چند علیرضا فقط برایش جذاب شد که کتاب قاب دارد و تمام مدت با آن ور رفتم. ولی آن وسط دو صفحه خواندم. یک حکایتی بود که مرد جوان و پارسایی به شهری وارد می شود و آنقدر پاک دل بوده که مورد توجه و محبت دیگران قرار میگیره. یک روزی داخل مسجد، به جوان میگن برو و این گرد و غباری که روی مسجد افتاده رو پاک کن
جوان از مسجد خارج میشه و دیگه خبری ازش نمیشه. مردم میگن عجب آدمی بود، به قول ما از زیر کار کردن در رفت؟!!
فردای اون روز خادم مسجد جوانک رو توی گذری میبینه. خادم از جوان میپرسه خوب چرا ول کردی و رفتی؟ جوان جواب میده شما گفتید گرد و غبار بزدایم، هر چه نگاه کردم غبار و آلودگی ای جز خودم در مسجد ندیدم! پس خودم را از مسجد بیرون کردم!
در باب تواضع
نمیدونم در دنیا امروزی اینستا و .. این حکایت ها چقدر در فرهنگ ما جا داره!
دیگه یادم نمیاد کسی بگه بوستان و گلستان خوندم
شاهنامه خوندم
حافظ میخونم
جز یه سری دانشجوی ادبیات که به چماق استاد این کارو میکنند مردم عامه چقدر بها میدن؟؟؟
*شاید مطالب پراکنده و داغون باشه
ولی بزارید به همین داغونی پیش برم، شاید تونستم یه روزی روی روال بیافتم
احسنتتتتت
ببین کی اینجااااست!