شب های مشوش
اینجا از ترس و ضعف ها نوشتن شاید مرسوم نباشد
چون آدمی دوست دارد بهترین نمایش را از خود روی صحنه بیاورد
ولی باید بگویم دیشب به خاطر ترس از خودم خوابم نمیبرد
وحشت زده بودم از اینکه عمرم به پایان برسد و من همین ضعیف النفس باقی مانده باشم.
بدترین کار ممکن که میتوانستم بکنم برای رهایی از افکار این بود که دست به دامان گوشی بشوم.
وارد یوتیوب شدم و نمیدانم چه شد که یک فیلم کوتاه پلی کردم
مرد و زنی صبح بیدار شده بودند تا به محل کارشان بروند هر کدام مشغول کار خود
زن داشت بچه ی کوچکشان را آماده می کرد و مرد هم رفت از توی بالکن وزنه را آورد توی اتاق خواب و دراز کشید روی تخته تا وزنه بزند
چند دقیقه بعد زن متوجه شد که وزنه روی گلوی مرد افتاده و گیر کرده به گوشه ی تخت. مرد هم قادر نیست بلندش کند
رفت و تلاش کرد تا وزنه را بلند کند اما زورش نرسید
ناگهان مکث کرد، عقب رفت
در اتاق را بست، و صدای خر خر مرد بود که توی فضای اتاق می پیچید!
زن آماده شد و به محل کار رفت و کودک را به مهد سپرد!
از محل کار به شوهرش زنگ زد و حتی به مادرشوهرش که مثلا نگران شوهرش است بعد به محل کار شوهرش و به همکارانش گفت که شوهرش به سر کار نرفته(عادی سازی برای قتل)
بعد به خانه رفت
مرد بی جان در همان جا افتاده بود.
چند بار تمرین کرد که چطور باید گریه کند و از همسایه ها کمک بگیرد.
و بعد جیغ زد و گریه کرد و کمک خواست...
بدترین مطلبی بود که می توانستم به خودم وارد کنم :)))
ولی خوب بود حواسم را از خودم پرت کردم
فیلم بعدی ی که دیدم شیوه ی آموزش زبان سارا بود
اینکه روش یاد گرفتن فردی به نام کرش را توضیح میداد که باید مثل یک کودک که زبان یاد میگیرد ما هم همان فرآیند را طی کنیم
وگرنه فرآیندهای دیگر به سختی به مقصود می رسد
خود را در معرض زبان قرار دادن
نکته جالبش می دانید کجا بود؟
گفت انتظار نداشته باشید سریع بتوانید صحبت کنید
خود کودک هم یک سال اول را فقط در حال یادگیری بدون کلام است
وقتی مسلط می شود شروع می کند به صحبت کردن
و این یعنی فرآیند یادگیری از قبل بوده نه آن لحظه ای که یک کلمه می گوید بابا!
موضوع جالبی است
کلی میشود رویش مانور داد:)
چقدر مغز چیز جذاب و گوگولی ای هست :)
خوب حسابی مغزم از موضوع پرت شد
رفتم که بخوابم
باز هم فکرها آمدند
مدام با خودم گفتم فکرهای مزاحم آخر شبی است، توجه نکن
دستان علیرضا را توی دستانم گرفتم، بوسیدم
به عنوان یک مادر باید آرام میشدم
تلاش کردم و خوابیدم
+ از این شب ها برای همه هست
بدتر، یا حتی آسان تر
کاش شیوه هایی داشته باشیم توی آستین
من گاهی به کتاب هم پناه میبرم. گاه به قران
خوبند خیلی خوب
یه جورایی میشه گفت قتل نبود
فقط کمک نکرد 🗿