قدم در برف
توی ذهنم یک دنیای برفی برپاست. توی برف ها راه میرم و خرت خرت صدا میده. سردمه. بورانه. روباهی از اون دورها جست میزنه و فرار می کنه.
چند روزه دارم توی این تصویر ذهنی زندگی می کنم
نمیدونم یعنی چی
ولی مدام این صحنه رو برای خودم تصویر می کنم
به قول علی توی وزنه های بی وزن توی بیداری دارم خواب میبینم
چقدر علی درونم رو دوست دارم
فلسفه های پوچ و پیچیده که فقط زندگی رو سخت تر میکنه
اصلا چقدر جالب! شما هم از این شخصیت ها دارید که شبیه ش باشید یا حتی فکر کنید شبیهش هستید؟
من مثل علی بی عاطفه و فلسفه چینم
و شاید باورتون نشه دوست دارم شبیه کی باشم
شبیه امیر وضعیت سفید :))))
ناامیدی تو مرامش نیست
دیوانگی خط مشی زندگیشه :))
ولی من اونقدرها دیوانه نیستم
کاش بودم
بگذریم
*امروز آقای همسر خونه است
باید مراقب برنامه ام باشم که نترکه
خیلی سخته :)
یادم باشه راجع به کتابی که دارم می خونم حتما بنویسم
اینطور که بوش میاد از شدت گرما، ذهنها همه سمت سرمای زمستون و برفه