آن روزها سفت و سخت بودم. تنگ و در هم تنیده بودم. اما نمی دانستم. کسی در گوشم نجوا میکرد: تو آفریده شده ای اما باید خودت را بشکنی. من آنقدرها سفت بودم که هر چقدر زور می زدم شکسته نمی شدم. به کلاغ ها التماس کردم که مرا از ارتفاع پرتاب کنند. این کار را کردند اما من همان بودم که بودم. خود را به دست رودخانه سپردم اما آب هم مرا نرم نکرد. دنیا را می دیدم لذت می بردم ولی از خودم در رنج بودم. نمی دانستم چرا گنجشک ها اینقدر خوش حال اند و هر روز می خوانند یا اینکه چرا درخت ها اینقدر باد را در آغوش می گیرند و می رقصند. آنقدر به دنیا خیره شدم تا دیگر خودم را فراموش کردم. روزها سپری گشت تا اینکه باز کسی در گوشم خواند: خودت، خودت را آفریده.. چه شده بود؟ یعنی من هم به اندازه ی این دنیا زیبا بودم؟ خودم را نگاه کردم. سراسر سیاه و سفت و زمخت. ناامید بودم. اما من چطور آفریده ای زیبا بودم؟ به درون چاله ای خزیدم. فکرهای مختلف به سراغم می آمد. آنقدر مشغول فکر شدم که نفهمیدم زیر خروارها خاک دفن شده ام. زمزمه ای دوباره گفت: حالا وقتش رسیده، بشکن.. تمام وجودم به لرزه درآمد. چشم هایم را بستم. و شکستم. شب سختی را گذرانده بودم. فکر می کردم دیگر هیچوقت دنیای زیبا را نخواهم دید. بیهوش و ناتوان به خواب رفتم. اما بیدار شدنم آن قدر مرا به شگفت وا داشت که مرا به جنب و جوش درآورد تا از خود برون شدم و هسته ام را رها کردم. هر روز مشغول کندن خاک های دور و اطرافم بودم. دلم می خواست خودم را به همه نشان بدهم. آن روز موعود فرا رسید. سر از خاک بیرون آوردم. لب هایم به خنده باز شد و دو برگ کوچک از آن بیرون جست. زمزمه اینبار بر من وزید: او آفرید و تو بالاخره آفریده شدن را فراگرفتی....
پ.ن: این دنیای گوشی ها و تلویزیون ها یک چیز بزرگ را می خواهند از ما بگیرند و آن "تفکر" است. چیزی که خدا در قرآنش ما را بسیار به آن فرا می خواند....
+ ما خالق چه هستیم؟
به نظرتون توی 79 روز باقیمانده از سال چه کارهای خوبی میشه کرد؟ چه مهارتی میشه یاد گرفت؟
پ.ن: تنبل ها چی میگن: هعی امسالم داره تموم میشه، از سال جدید ایشالله شروع می کنیم :/
فاطمه خود را برای رفتن آماده می کند. من نیز به دنبالش روان می شوم. اما به گرد پایش هم نمیرسم. در را باز می کند. بوی او می وزد. فاطمه خضوع می کند گویی تمام عالم به پشت در آمده باشد. چشمان پیامبر روی مژه های بر روی هم رفته ی فاطمه است. و فاطمه هنوز شرم چشم در چشم شدن با پدر را دارد. پیامبر که پا به خانه می گذارد متوجه می شوم که تمام وجودش می لرزد. من و فاطمه به هم نگاه می کنیم. یعنی آیه ای جدید بر او نازل شده؟ پدر هر چقدر هم بلرزد باز هم قربان صدقه دخترش می شود و دختر گوی سبقت را از پدر هم می رباید. از فاطمه طلب ردایی می کند. وقتی خود را به آن می پیچد به گوشه ای خیره می ماند. فاطمه از او می پرسد که غذا را آماده کند. اما او جواب می دهد منتظر باش. دوباره در می زنند. باز هم این بار فاطمه زودتر از من میرسد. من چارقدم را تا زیر گوشم جا میدهم و رویم را می پوشانم. صدای علی می آید. وقتی وارد می شود یک جمله می گوید: بوی پدرت از خانه می آید. همیشه از این خاندان در عجبم، گویا جانشان به جان هم بند است. فاطمه در مقابل علی سراسر ناز است. طوری قدم برمی دارد که گویا برای اولین بار می خواهد دل علی را برباید. علی وارد اتاقی می شود که پیامبر در آن است. پیامبر آغوش باز می کند و او را در کنار خود زیر ردا نگه می دارد. به دنبال علی، حسن و پس از او حسین وارد می شود. فاطمه تمام محبتش را با کلماتش نثار فرزندانش می کند. من در گوشه ای نشسته و این آمد و شد عاشقانه را نظاره می کنم. اتاق مملو از نور شده. فاطمه که همه را به آغوش نبی کشانده حالا خود نیز به نزد پدر می رود. لحظه ای به دلم می افتد که من نیز به زیر عبای پیامبر بروم. از جایم نیم خیز می شوم. اما نبی دست خود را بالا می آورد و مرا از حرکت باز می دارد. با لبخند شیرینی می گوید تو در راه خیری همسرم. همین خبر برای من بزرگترین شادمانی است و می دانم که مرا در میان آن پنج گوهر جایی نیست. پیامبر دست به دعا برمی دارد. اهل بیت خود را دعا می کند. عطری عجیب در خانه می پیچد. تاب و توان از من گرفته می شود. بی اختیار اشک می ریزم. صحنه ی باشکوهی در مقابلم رقم خورده و من نظاره گر چیزی هستم که هر کسی به آن دست نیافته است. فاطمه و علی چشم بر هم گذاشته اند و حسنین خیره به پیامبر نگاه می کنند. بر دلم می افتد که اتاق را ترک کنم.
بر می خیزم و در اتاق خود به کنجی پناه می برم. زیر لب شکر می گویم و اشک میریزم. شکر می گویم که من دوستدار چنین خاندانی هستم. به ناگاه چشمم به شیشه ای می افتد که کنج طاقچه است. آن خاک. آیا روزی می رسد که خون در آن جاری شود؟؟؟
راه مسجد تا خانه را تنها می آیم. باد گرم چشمانم را اذیت می کند. به گمانم فاطمه زودتر از من به خانه بازگشته است. چارقد آبی ام را تا زیر مژه های زیرینم می کشم و دلم می خواهد زودتر به خانه برسم. عبایم در راه به خاری گیر می کند و شتاب من برای رفتن، گوشه ای از آن را پاره می کند. از دور میبینم که در خانه باز است. حتما فاطمه آن را برای من باز گذاشته است. پشت در را می اندازم و چارقد از صورتم باز می کنم. صدای فاطمه می آید: آمدی ام سلمه؟ آنقدر با لحن ملایمی می گوید ام سلمه که دوست دارم بروم و لب هایش را ببوسم. جانم به فدایت آمده ام. صدایش از کنار اجاق می آید. به کنارش می روم و از پشت به شانه اش می زنم: باز هم داری برای پدرت دلبری می کنی؟ برمی گردد و لبخندی تحویلم میدهد: از مسجد که بازگردد گرسنه خواهد بود. به ظرف روی اجاق نگاه می کنم، آردها سرخ شده اند و منتظر آب هستند. به فاطمه می گویم بگذار من ادامه اش بدهم اما می گوید نه این کار من است. روی سنگ آستانه ی اتاق می نشینم و به فاطمه خیره می شوم. چقدر لاغر و تکیده شده اما برق نگاهش تیز و برنده است. درست مانند شب عروسی اش که به سمت حجله می رفت. آه چه زود گذشت تمام این سال ها. در عبایم دنبال پارگی می گردم که ناگهان فاطمه را بالای سرم می بینم. گویا حرف مهمی دارد و از پرسیدنش شرم دارد. می پرسد: قضیه ی آن خاک داخل شیشه چیست؟ لحظه ای درنگ می کنم، از کدام خاک حرف می زند. به طاقچه ی اتاق اشاره می کند. می دانم که می داند. اما من آنقدرها دل ندارم که برای او بازگو کنم. می گویم: آردت می سوزد، آب را بریز. بلند می شود و آب رویشان می ریزد. جلز و ولز کاچی کل خانه را برداشته. کسی به در می کوبد.....
+ ادامه دارد...
چرا در مملکتی زیست می کنیم که برای نویسنده جماعت کاری نیست؟
+هست؟
ساعت 7 است، همه چیز آماده. دلشوره گرفته ام که کی می شود ساعت هفت و نیم. هفت و بیست و پنج دقیقه بلند می شوم تا عملیات را آغاز می کنم. اول شمع های روی میز را روشن می کنم و چراغ ها را خاموش. بعد گاز را و بعدش هم لب تاب را. اصلا پنج دقیقه هم نمی گذرد. و من باید در تاریکی بنشینم. شاید یک ربع و شاید نیم ساعت. کمی سکوت ترسناک است و دوری من نسبت به شمع ها مضطربم می کند، چون از بچگی هر وقت برقی می رفت ما می چسبیدیم به روشنایی و اصلا دور از نور نمی رفتیم. فشفشه ها توی دستم عرق می کنند ولی عمرا رهایشان کنم، چون پیدا کردنشان دردسر می شود توی تاریکی. یکهو صدای خش خشی می آید. یک بادکنک از دیوار کنده شده و روی زمین افتاده. سریع میرسم بالای سرش و برش می گردانم روی دیوار. به خاطر دیوار صاحبخانه خیلی کم با احتیاط بعضی چیزها را می توانیم روی دیوار بزنیم. تازه با یک تکه ی کوچک چسب.
ده دقیقه می گذرد. نباید بگذارم لب تاب خوابش ببرد. مجبورم یک طوری مشغولش کنم. وگرنه سریع نمی توانم آهنگ را پلی کنم. بله را در صفحه وب باز می کنم. چند پیام در کانال آقا آمده. مشغول خواندنش می شوم. یک متن از دیدار امروز گذاشته اند، خانه ات شهیدآباد است. مشغول خواندنش می شوم. غرق در حسینیه آقا هستم که صدای پارک و دزدگیر را می شنوم. سریع می دوم سمت گاز تا اگر کلید را چرخاند فشفشه ها را فرو کنم داخل شعله. کلید را می چرخاند. فشفشه ها کند عمل می کنند و من حسابی به این تنبلی آن ها واقفم. به موقع میرسم به لب تاب و پلی را می زنم. دستگیره را پایین می دهد و داخل می آید. تولد تولد تولدت مبارک... مبارک مبارک تولدت مبارک...
+ ما آدم ها برای واقعه ای که سال ها پیش رخ داده اینقدر شادی می کنیم. اینقدر دقیق می شویم. حتی حساس هستیم که کسی یادش هست یا نه! یا برای کسانی که دوستشان داریم کلی برنامه میریزیم. برای اکنون هایمان چقدر می دویم و حساسیم؟
* کیک را که آوردم خانه، سریع شمع هایش را گذاشتم. ولی وقتی توی یخچال جای دادم، ترسیدم که شمع ها بیافتند و کیک خراب بشود. مجدد آن را بیرون آوردم. اما بیرون آوردن همان و از دست من افتادن همان! خلاصه به سرعت کیک نیمه بر زمین ولو شده را جمع کردم. اولش خنده ام گرفت. ولی برای اولین بار در عمرم برای موضوع کوچکی مثل این گریه کردم. و بعد باز هم خندیدم.
خیلی کیک قشنگی شد اتفاقا. مگه نه؟ همه کیک ها که نباید شیک و پیک باشن. به قول مامانم میره تو شکمت همه چی قاطی پاتی میشه دیگه :)))
اصلا به ویرانی عجیبی رسیده این کیک :))))
اینبار بهتره بریم سراغ عبادت هایی که یا قولش را به خدا داده ایم یا از انجامش بازمانده ایم. امکان داره خیلی از ما نذوراتی داشته باشیم و بنا به هیچ دلایلی همش عقب می اندازیم. بهتره اینکارو سریع تر انجام بدیم. مثلا اگر قراره پولی پرداخت کنید یا نماز و روزه ای بخونید یا هر چیز دیگه. بهتره هر چی سریع تر انجامش بدید. مرگ خبر نمی کنه
مورد دیگه نماز و روزه هایی که امکان داره بنا به هر دلیلی قضا شده باشه رو ادا بکنیم . حالا یه روز روزه ی قضا داریم. هی عقبش میندازیم. چه کاریه؟ خوب یه روز سنگین و رنگین روزه بگیرید (تا آخر آذر روزها کوتاهتره،خیلی فرصت خوبیه ها)
حالا اگر نماز و روزه هاتون تعدادش زیاده یه جدول براش توی اکسل یا ورد درست بکنید و نماز صبح و ظهر و عصر و.. قشنگ تقسیم بندی کنید. و هر موقع هر کدوم رو خوندید یه تیک بزنید.
بعد هم یک توصیه ای. خیلی جو معنوی تون گل نکنه و بخواهید تند و تند بخونید و برید بگید هر نمازی می خونید یکی هم قضاشو بجا بیارید. آهسته برانید. مثلا اگر تعداد نمازهاتون زیاده بهتره از کم شروع کنید. مثلا یک روز نماز صبح، روز بعد نماز ظهر و ...یا در روز فقط دوتا نماز. روزه هم همینطور مثلا هفته ای یکبار، یا دوبار کفایت می کنه.
اگر هم کفاره ای دارید زودتر به فکر ادا کردنش باشید.
یک توصیه بزرگ هم حتما توی وصیت نامه قید کنید تمام تکالیفی که به گردنتون هست، شاید خدا دوستتون داشت و خواست زودتر برید پیش خودش :)
بلند بشید و همین الان دست به کار بشید.
تعلل نکنید
پ.ن: فکر کنید چقدر کارهای عقب مانده داریم که اگر کمی می جنبیدیم الان در آغوش خدا بودیم. یکسری آدم میشناسم که خیلی بچه زرنگ بودند. اسمشون شهید شد.
+از اتاق فرمون میگن نرم افزار گوشی هم برای نماز قضا هست. (ببین خلق الله از چه راه هایی کسب درآمد می کنند :) خیلی هم خوب)
دو روز گذشته برای من واقعا یک ماراتن سخت بود تا تمام خرت و پرت های این چند سال را به سامان برسونم. توی خونه پدری اتاقکی داشتم که پر از کتاب و جزوه و مجله و...بود (فکر کنید یک زمانی روزنامه و مجله روی بورس بودند). بالاخره طی یک تصمیم و اراده قوی همه ی وسایل تبدیل شد به 4 کیسه زباله و یک کارتون بزرگ کتاب های اهدایی (احتمالا میرن یه روستا) و تنها دو قفسه از وسایل مفید و قابل استفاده. واقعا برام باور کردنی نبود که تمام وسایلم توی همین دو قفسه بتونم جا بدم (البته دو قفسه که معادل با 2 تا کابینت آشپزخونه است)
جمع کردن وسایلی که بیش از اندازه تلمبار شده باشه واقعا حوصله می خواد. هر چند می دونم همه ی ما بعد از اینکه بالاخره مرتب کردن رو به اتمام میرسونیم توبه ی نصوح می کنیم تا دیگه هیچوقت این پاکسازی رو به تاخیر نندازیم و مثلا هر ماه بیاییم و یه چیزایی رو جمع کنیم و این خیلی به واقعیت پیوند می خوره.
ولی مغز آدمی رو باید به کارهای خوب عادت داد. سعی کنید عادت های خوب رو در خودتون پرورش بدید. با هر سن و سالی که هستید.
و چند نکته:
*همین فردا برید سراغ انباری ها (بعضی ها حتی کشویی که دارند روزمره استفاده می کنند فرقی با انباری نداره )
* وسایلی که برای ده سال بیست سال صد سال پیشه و هیچ کارایی نداره بریزید دور. مثلا مجله هارو می خواهید چی کار؟ حتی دایره المعارف رو (وقتی مدام گوشی توی دستتونه)
*کمتر خاطره بازی بکنید. فوقش اندازه یه جعبه کفش از کودکی هاتون وسایل نگه دارید نه اندازه یه کمددیواری
*کتاب هایی که سال هاست بهشون مراجعه نمی کنید بسپرید به کس دیگه!
*وقتی دارید وسایل رو تفکیک می کنید به این فکر کنید که واقعا چقدر استفاده کردید؟ و این تجربه ای بشه که اینقدر خرید نکنید. اسراف اسراف اسراف ممنوع. چه معنی میده مثلا یه کیف دارید میرید یکی دیگه می خرید. یه دفتر دارید بعد میرید دو تا دیگه می خرید چون حتما باید گل گلی باشه.
* خیلی راحت دور بریزید. نگران نباش ده ساله ازش استفاده نکردید قطعا در آینده هم استفاده نمی کنید
* بعضی چیزها رو میشه تغییر کاربری داد و دوباره استفاده کرد پس الکی هم اسراف نکنید
*و...
پ.ن: سبک بال باشید تا راحت بتونید پرواز کنید.
+ حتما برام بگید چی کارا کردید