خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها


امروز که از امتحان کذایی رسیدم (کذایی به معنای واقعی کلمه) اول برای خودم چایی دم کردم. بعد هم لم دادم و در فضای مجازی کار مفید کردم.(مفید به معنای الکی کلمه) یکهو رفتم و پی دی اف چهار اثر از فلورانس را باز کردم و خواندم. بعد کمی عصبانی گشتم. انجیل تحویل آدم می دهند چقدر زیبا و شکیل، بعد ما اسلام تحویل می دهیم چه زمخت و خشک و غیر قابل قورت دادن. بعد می رویم پایان نامه می نویسیم بررسی دلایل منطقی و غیر منظقی دین گریزی جوانان در حیطه ی شهر و روستای ایران در قرن چهاردهم از دیدگاه اینوری و اونوری! بگذریم (مثل همیشه) بعد هم اذان شد و به زور نماز خواندیم (به زور به معنای اصلی کلمه) و وقتش رسید به شکم. و بعد باز هم چای دم کردیم و .. دفعه اول با خرما، ایندفعه با قند! بعد هم بلند شدم و تمام ریخت و پاش های حاصل از شب امتحان را جمع کردم. یکهو دیدم دارم دکوراسیون خانه را هم تغییر میدهم. گلدان از اینور به آنور چراغ از پستو به رو پستو. گل خاک خورده روی میز! بعد هم که یکهو تگرگ و باران و عن قریب سیل. اما بعدش باران آرام.پتو را دورم پیچیدم و درب هال را باز کردم و شروع کردم به یخ زدنی شاعرانه. حالا یخ نزن کی یخ بزن! سینوس هایم شاد و شنگول از این تجمع سرما! حافظ آوردم دیدم کلا دارد میزند توی سرم: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند/ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند... هر چه به خودم نگاه کردم و بعدش زل زدم به شعر به هیچ نتیجه ی متوازی الاضلاعی نرسیدم. گفتم آخر حافظ جان من که در خلوت تو را برگزیدم، چرا با من چنین کردی؟ شکست عشقی بیش از این؟
سرتان را درد نیاورم چون عدسی نازنیم دارد آبش خشک می شود و باید بروم سر وقتش
خواستم یک جای خوب برایتان معرفی کنم
راستش چند وقتی هست که از گوشی مجهز امروزی به دور هستیم و کارهای نتی کلا بر عهده ی سیستم است، و ایضا خیلی وقت است اینستا نداریم. ولی بعضی صفحات و بعضی آدم ها را نمی شود ازشان یاد نگرفت. مثل خانم منصوره مصطفی زاده. مادر دو گل عزیز. مادر شاد و شنگول و با تدبیر. نمی گویم با همه ی نظراتش موافقم ولی مهم این است از خواندنش شاد می شوم و می گویم وای چه قشنگ! یا عه چه جالب! یا چه کارها!!!
از اینجا بزنید ببینید
بشتابییییید
مخصوصا مادرها سریع تر بشتابید





پ.ن: دلم نیامد اینجا را معرفی نکنم. می دانم همه تان سرتان مشغول کارهای بسیااااااااااااااااااااااااااااار مفید در گوشی است ولی خوب تفریحا سری هم به اینجا بزنید. بالاخره مغز هم نیاز به تفریح دارد . اصلا هم کنایه نزدم. اصلنشم






+ آخر هفته می خواهید چی کار کنید که شاد بشید، برام بگید؟ بگید. بگید. بگید. بگید. لدفن
فقط کارای جالب بکنیدا. نگید می خواهید بخوابید تا لنگ ظهر. والاع





۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۸
احلام


آن روزها سفت و سخت بودم. تنگ و در هم تنیده بودم. اما نمی دانستم. کسی در گوشم نجوا میکرد: تو آفریده شده ای اما باید خودت را بشکنی. من آنقدرها سفت بودم که هر چقدر زور می زدم شکسته نمی شدم. به کلاغ ها التماس کردم که مرا از ارتفاع پرتاب کنند. این کار را کردند اما من همان بودم که بودم. خود را به دست رودخانه سپردم اما آب هم مرا نرم نکرد. دنیا را می دیدم لذت می بردم ولی از خودم در رنج بودم. نمی دانستم چرا گنجشک ها اینقدر خوش حال اند و هر روز می خوانند یا اینکه چرا درخت ها اینقدر باد را در آغوش می گیرند و می رقصند. آنقدر به دنیا خیره شدم تا دیگر خودم را فراموش کردم. روزها سپری گشت تا اینکه باز کسی در گوشم خواند: خودت، خودت را آفریده.. چه شده بود؟ یعنی من هم به اندازه ی این دنیا زیبا بودم؟ خودم را نگاه کردم. سراسر سیاه و سفت و زمخت. ناامید بودم. اما من چطور آفریده ای زیبا بودم؟ به درون چاله ای خزیدم. فکرهای مختلف به سراغم می آمد. آنقدر مشغول فکر شدم که نفهمیدم زیر خروارها خاک دفن شده ام. زمزمه ای دوباره گفت: حالا وقتش رسیده، بشکن.. تمام وجودم به لرزه درآمد. چشم هایم را بستم. و شکستم. شب سختی را گذرانده بودم. فکر می کردم دیگر هیچوقت دنیای زیبا را نخواهم دید. بیهوش و ناتوان به خواب رفتم. اما بیدار شدنم آن قدر مرا به شگفت وا داشت که مرا به جنب و جوش درآورد تا از خود برون شدم و هسته ام را رها کردم. هر روز مشغول کندن خاک های دور و اطرافم بودم. دلم می خواست خودم را به همه نشان بدهم. آن روز موعود فرا رسید. سر از خاک بیرون آوردم. لب هایم به خنده باز شد و دو برگ کوچک از آن بیرون جست. زمزمه اینبار بر من وزید: او آفرید و تو بالاخره آفریده شدن را فراگرفتی....










پ.ن: این دنیای گوشی ها و تلویزیون ها یک چیز بزرگ را می خواهند از ما بگیرند و آن "تفکر" است. چیزی که خدا در قرآنش ما را بسیار به آن فرا می خواند....





+ ما خالق چه هستیم؟





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۶
احلام


بعضی وقت ها غروب خانه مان دلگیر می شود. یعنی دلگیر که نه، یک سکوت خاصی که آدم دلش می خواهد ساعت ها توی هال راهروی منتهی به حیاط بنشیند و هی سرما از نوک انگشتان پایایش خود را بکشد بالا. سرمای زمستان نیست اما یک جوجه سرمای کوچک است که عجیب سوز دارد. راستش را بخواهید خیلی وقت است که کتاب شعری دست نگرفته ام. البته تا هفته پیش فقط حافظ را. دلم در این غروب یک دیوان شعری می خواهد که اصلا شاعرش را نمی شناسم. شعرهایی جدید بگوید آن هم از دل طبیعت . مثل سهراب. اصلا چرا ما آدم ها همه مان شعر نمی گوییم. فکرش را بکن هر کس به هر جایی می رفت شعری می نوشت و یک جایی نصب می کرد و بعد نفر بعدی به همین منوال. آن موقع به نظر من آدم های روستایی شاعرهای خوبی می شدند. تازه تک درخت های صحرا هم دیگر تنها نبودند و هر از چندگاهی آدمیزادی برگی از شعر آویزانش می کرد. از این فکر و خیال ها بگذریم. برگردیم به همان راهروی باریک منتهی به حیاط 22 دی ماه 97 خانه ی ما. شاید خودم باید اول از همه شعر بگویم:
تن درختان همه سرد است
اما تن زمین نه!
ریشه ها لحافی از گرما کشیده اند و فقط خوابیده اند
مگر این که مرگ دست درازی کند و..
تن من سرد است
اما قلب من هرگز سرد نخواهد شد
حتی پس از مرگ
این است تفاوت اشرف مخلوقات است با غیر
چون ممات ما عین حیات خواهد بود اگر با عشق گرم شده باشیم...


اصلا شبیه شعر نیست، اما شبیه معر که هست :)







پ.ن: قلب تپنده ی عالم همین اکنون در کجا می تپد؟ شاید کودکانه باشد این خیال اما دلم می خواهد با همین دست هایم شالگردنی برایش ببافم از رنگ سپید. با شیارهایی عمیق. دلم می خواهد اگر قلبش از من و امثال من سرد شده باشد یکطوری با این شالگردن جبرانش کنم.
می شود بگویی کجایی حضرت صاحب؟





۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۶
احلام




به نظرتون توی 79 روز باقیمانده از سال چه کارهای خوبی میشه کرد؟ چه مهارتی میشه یاد گرفت؟









پ.ن: تنبل ها چی میگن: هعی امسالم داره تموم میشه، از سال جدید ایشالله شروع می کنیم :/




۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۷:۴۶
احلام


فاطمه خود را برای رفتن آماده می کند. من نیز به دنبالش روان می شوم. اما به گرد پایش هم نمیرسم. در را باز می کند. بوی او می وزد. فاطمه خضوع می کند گویی تمام عالم به پشت در آمده باشد. چشمان پیامبر روی مژه های بر روی هم رفته ی فاطمه است. و فاطمه هنوز شرم چشم در چشم شدن با پدر را دارد. پیامبر که پا به خانه می گذارد متوجه می شوم که تمام وجودش می لرزد. من و فاطمه به هم نگاه می کنیم. یعنی آیه ای جدید بر او نازل شده؟ پدر هر چقدر هم بلرزد باز هم قربان صدقه دخترش می شود و دختر گوی سبقت را از پدر هم می رباید. از فاطمه طلب ردایی می کند. وقتی خود را به آن می پیچد به گوشه ای خیره می ماند. فاطمه از او می پرسد که غذا را آماده کند. اما او جواب می دهد منتظر باش. دوباره در می زنند. باز هم این بار فاطمه زودتر از من میرسد. من چارقدم را تا زیر گوشم جا میدهم و رویم را می پوشانم. صدای علی می آید. وقتی وارد می شود یک جمله می گوید: بوی پدرت از خانه می آید. همیشه از این خاندان در عجبم، گویا جانشان به جان هم بند است. فاطمه در مقابل علی سراسر ناز است. طوری قدم برمی دارد که گویا برای اولین بار می خواهد دل علی را برباید. علی وارد اتاقی می شود که پیامبر در آن است. پیامبر آغوش باز می کند و او را در کنار خود زیر ردا نگه می دارد. به دنبال علی، حسن و پس از او حسین وارد می شود. فاطمه تمام محبتش را با کلماتش نثار فرزندانش می کند. من در گوشه ای نشسته و این آمد و شد عاشقانه را نظاره می کنم. اتاق مملو از نور شده. فاطمه که همه را به آغوش نبی کشانده حالا خود نیز به نزد پدر می رود. لحظه ای به دلم می افتد که من نیز به زیر عبای پیامبر بروم. از جایم نیم خیز می شوم. اما نبی دست خود را بالا می آورد و مرا از حرکت باز می دارد. با لبخند شیرینی می گوید تو در راه خیری همسرم. همین خبر برای من بزرگترین شادمانی است و می دانم که مرا در میان آن پنج گوهر جایی نیست. پیامبر دست به دعا برمی دارد. اهل بیت خود را دعا می کند. عطری عجیب در خانه می پیچد. تاب و توان از من گرفته می شود. بی اختیار اشک می ریزم. صحنه ی باشکوهی در مقابلم رقم خورده و من نظاره گر چیزی هستم که هر کسی به آن دست نیافته است. فاطمه و علی چشم بر هم گذاشته اند و حسنین خیره به پیامبر نگاه می کنند. بر دلم می افتد که اتاق را ترک کنم.

بر می خیزم و در اتاق خود به کنجی پناه می برم. زیر لب شکر می گویم و اشک میریزم. شکر می گویم که من دوستدار چنین خاندانی هستم. به ناگاه چشمم به شیشه ای می افتد که کنج طاقچه است. آن خاک. آیا روزی می رسد که خون در آن جاری شود؟؟؟









۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۷
احلام


راه مسجد تا خانه را تنها می آیم. باد گرم چشمانم را اذیت می کند. به گمانم فاطمه زودتر از من به خانه بازگشته است. چارقد آبی ام را تا زیر مژه های زیرینم می کشم و دلم می خواهد زودتر به خانه برسم. عبایم در راه به خاری گیر می کند و شتاب من برای رفتن، گوشه ای از آن را پاره می کند. از دور میبینم که  در خانه باز است. حتما فاطمه آن را برای من باز گذاشته است. پشت در را می اندازم و چارقد از صورتم باز می کنم. صدای فاطمه می آید: آمدی ام سلمه؟ آنقدر با لحن ملایمی می گوید ام سلمه که دوست دارم بروم و لب هایش را ببوسم. جانم به فدایت آمده ام. صدایش از کنار اجاق می آید. به کنارش می روم و از پشت به شانه اش می زنم: باز هم داری برای پدرت دلبری می کنی؟ برمی گردد و لبخندی تحویلم میدهد: از مسجد که بازگردد گرسنه خواهد بود. به ظرف روی اجاق نگاه می کنم، آردها سرخ شده اند و منتظر آب هستند. به فاطمه می گویم بگذار من ادامه اش بدهم اما می گوید نه این کار من است. روی سنگ  آستانه ی اتاق می نشینم و به فاطمه خیره می شوم. چقدر لاغر و تکیده شده اما برق نگاهش تیز و برنده است. درست مانند شب عروسی اش که به سمت حجله می رفت. آه چه زود گذشت تمام این سال ها. در عبایم دنبال پارگی می گردم که ناگهان فاطمه را بالای سرم می بینم. گویا حرف مهمی دارد و از پرسیدنش شرم دارد. می پرسد: قضیه ی آن خاک داخل شیشه چیست؟ لحظه ای درنگ می کنم، از کدام خاک حرف می زند. به طاقچه ی اتاق اشاره می کند. می دانم که می داند. اما من آنقدرها دل ندارم که برای او بازگو کنم. می گویم: آردت می سوزد، آب را بریز. بلند می شود  و آب رویشان می ریزد. جلز و ولز کاچی کل خانه را برداشته. کسی به در می کوبد.....






+ ادامه دارد...





۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۶:۰۷
احلام



چرا در مملکتی زیست می کنیم که برای نویسنده جماعت کاری نیست؟




+هست؟


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۶:۳۷
احلام


ساعت 7 است، همه چیز آماده. دلشوره گرفته ام که کی می شود ساعت هفت و نیم. هفت و بیست و پنج دقیقه بلند می شوم تا عملیات را آغاز می کنم. اول شمع های روی میز را روشن می کنم و چراغ ها را خاموش. بعد گاز را و بعدش هم لب تاب را. اصلا پنج دقیقه هم نمی گذرد. و من باید در تاریکی بنشینم. شاید یک ربع و شاید نیم ساعت. کمی سکوت ترسناک است و دوری من نسبت به شمع ها مضطربم می کند، چون از بچگی هر وقت برقی می رفت ما می چسبیدیم به روشنایی و اصلا دور از نور نمی رفتیم. فشفشه ها توی دستم عرق می کنند ولی عمرا رهایشان کنم، چون پیدا کردنشان دردسر می شود توی تاریکی. یکهو صدای خش خشی می آید. یک بادکنک از دیوار کنده شده و روی زمین افتاده. سریع میرسم بالای سرش و برش می گردانم روی دیوار. به خاطر دیوار صاحبخانه خیلی کم با احتیاط بعضی چیزها را می توانیم روی دیوار بزنیم. تازه با یک تکه ی کوچک چسب.




ده دقیقه می گذرد. نباید بگذارم لب تاب خوابش ببرد. مجبورم یک طوری مشغولش کنم. وگرنه سریع نمی توانم آهنگ را پلی کنم. بله را در صفحه وب باز می کنم. چند پیام در کانال آقا آمده. مشغول خواندنش می شوم. یک متن از دیدار امروز گذاشته اند، خانه ات شهیدآباد است. مشغول خواندنش می شوم. غرق در حسینیه آقا هستم که صدای پارک و دزدگیر را می شنوم. سریع می دوم سمت گاز تا اگر کلید را چرخاند فشفشه ها را فرو کنم داخل شعله. کلید را می چرخاند. فشفشه ها کند عمل می کنند و من حسابی به این تنبلی آن ها واقفم. به موقع میرسم به لب تاب و پلی را می زنم. دستگیره را پایین می دهد و داخل می آید. تولد تولد تولدت مبارک... مبارک مبارک تولدت مبارک...








+ ما آدم ها برای واقعه ای که سال ها پیش رخ داده اینقدر شادی می کنیم. اینقدر دقیق می شویم. حتی حساس هستیم که کسی یادش هست یا نه! یا برای کسانی که دوستشان داریم کلی برنامه میریزیم. برای اکنون هایمان چقدر می دویم و حساسیم؟






* کیک را که آوردم خانه، سریع شمع هایش را گذاشتم. ولی وقتی توی یخچال جای دادم، ترسیدم که شمع ها بیافتند و کیک خراب بشود. مجدد آن را بیرون آوردم. اما بیرون آوردن همان و از دست من افتادن همان! خلاصه به سرعت کیک نیمه بر زمین ولو شده را جمع کردم. اولش خنده ام گرفت. ولی برای اولین بار در عمرم برای موضوع کوچکی مثل این گریه کردم. و بعد باز هم خندیدم.

خیلی کیک قشنگی شد اتفاقا. مگه نه؟ همه کیک ها که نباید شیک و پیک باشن. به قول مامانم میره تو شکمت همه چی قاطی پاتی میشه دیگه :)))





اصلا به ویرانی عجیبی رسیده این کیک :))))



۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۰
احلام


اینبار بهتره بریم سراغ عبادت هایی که یا قولش را به خدا داده ایم یا از انجامش بازمانده ایم. امکان داره خیلی از ما نذوراتی داشته باشیم و بنا به هیچ دلایلی همش عقب می اندازیم. بهتره اینکارو سریع تر انجام بدیم. مثلا اگر قراره پولی پرداخت کنید یا نماز و روزه ای بخونید یا هر چیز دیگه. بهتره هر چی سریع تر انجامش بدید. مرگ خبر نمی کنه

مورد دیگه نماز و روزه هایی که امکان داره بنا به هر دلیلی قضا شده باشه رو ادا بکنیم . حالا یه روز روزه ی قضا داریم. هی عقبش میندازیم. چه کاریه؟ خوب یه روز سنگین و رنگین روزه بگیرید (تا آخر آذر روزها کوتاهتره،خیلی فرصت خوبیه ها)

حالا اگر نماز و روزه هاتون تعدادش زیاده یه جدول براش توی اکسل یا ورد درست بکنید و نماز صبح و ظهر و عصر و.. قشنگ تقسیم بندی کنید. و هر موقع هر کدوم رو خوندید یه تیک بزنید.

بعد هم یک توصیه ای. خیلی جو معنوی تون گل نکنه و بخواهید تند و تند بخونید و برید بگید هر نمازی می خونید یکی هم قضاشو بجا بیارید. آهسته برانید. مثلا اگر تعداد نمازهاتون زیاده بهتره از کم شروع کنید. مثلا یک روز نماز صبح، روز بعد نماز ظهر و ...یا در روز فقط دوتا نماز. روزه هم همینطور مثلا هفته ای یکبار، یا دوبار کفایت می کنه.

اگر هم کفاره ای دارید زودتر به فکر ادا کردنش باشید.

یک توصیه بزرگ هم حتما توی وصیت نامه قید کنید تمام تکالیفی که به گردنتون هست، شاید خدا دوستتون داشت و خواست زودتر برید پیش خودش :)

بلند بشید و همین الان دست به کار بشید.

تعلل نکنید





پ.ن: فکر کنید چقدر کارهای عقب مانده داریم که اگر کمی می جنبیدیم الان در آغوش خدا بودیم. یکسری آدم میشناسم که خیلی بچه زرنگ بودند. اسمشون شهید شد.



+از اتاق فرمون میگن نرم افزار گوشی هم برای نماز قضا هست. (ببین خلق الله از چه راه هایی کسب درآمد می کنند :) خیلی هم خوب)






۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۵:۵۸
احلام





دو روز گذشته برای من واقعا یک ماراتن سخت بود تا تمام خرت و پرت های این چند سال را به سامان برسونم. توی خونه پدری اتاقکی داشتم که پر از کتاب و جزوه و مجله و...بود (فکر کنید یک زمانی روزنامه و مجله روی بورس بودند). بالاخره طی یک تصمیم و اراده قوی همه ی وسایل تبدیل شد به 4 کیسه زباله و یک کارتون بزرگ کتاب های اهدایی (احتمالا میرن یه روستا) و تنها دو قفسه از وسایل مفید و قابل استفاده. واقعا برام باور کردنی نبود که تمام وسایلم توی همین دو قفسه بتونم جا بدم (البته دو قفسه که معادل با 2 تا کابینت آشپزخونه است)

جمع کردن وسایلی که بیش از اندازه تلمبار شده باشه واقعا حوصله می خواد. هر چند می دونم همه ی ما بعد از اینکه بالاخره مرتب کردن رو به اتمام میرسونیم توبه ی نصوح می کنیم تا دیگه هیچوقت این پاکسازی رو به تاخیر نندازیم و مثلا هر ماه بیاییم و یه چیزایی رو جمع کنیم و این خیلی به واقعیت پیوند می خوره.

ولی مغز آدمی رو باید به کارهای خوب عادت داد. سعی کنید عادت های خوب رو در خودتون پرورش بدید. با هر سن و سالی که هستید.

و چند نکته:

*همین فردا برید سراغ انباری ها (بعضی ها حتی کشویی که دارند روزمره استفاده می کنند فرقی با انباری نداره )

* وسایلی که برای ده سال بیست سال صد سال پیشه و هیچ کارایی نداره بریزید دور. مثلا مجله هارو می خواهید چی کار؟ حتی دایره المعارف رو (وقتی مدام گوشی توی دستتونه)

*کمتر خاطره بازی بکنید. فوقش اندازه یه جعبه کفش از کودکی هاتون وسایل نگه دارید نه اندازه یه کمددیواری

*کتاب هایی که سال هاست بهشون مراجعه نمی کنید بسپرید به کس دیگه!

*وقتی دارید وسایل رو تفکیک می کنید به این فکر کنید که واقعا چقدر استفاده کردید؟ و این تجربه ای بشه که اینقدر خرید نکنید. اسراف اسراف اسراف ممنوع. چه معنی میده مثلا یه کیف دارید میرید یکی دیگه می خرید. یه دفتر دارید بعد میرید دو تا دیگه می خرید چون حتما باید گل گلی باشه.

* خیلی راحت دور بریزید. نگران نباش ده ساله ازش استفاده نکردید قطعا در آینده هم استفاده نمی کنید

* بعضی چیزها رو میشه تغییر کاربری داد و دوباره استفاده کرد پس الکی هم اسراف نکنید

*و...





پ.ن: سبک بال باشید تا راحت بتونید پرواز کنید.




+ حتما برام بگید چی کارا کردید





۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۵۹
احلام