خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها






اگه شما هم مثل من کلی کارای نصفه و نیمه دارید که روز به روز هم عقب میافته و یه روزی میرسه که یا کلا بی خیالش می شید یا کلا دیگه انقضا شده اون عمل و یا اینکه به وای وای و فاجعه و ضرر می رسید پس تا آخر آذر بیایید دست به دست هم دهیم به مهر و کارهای عقب موندمون رو انجام بدیم.

وقتی کاری عقب میافته یا نصفه انجام میشه انگار یه بخشی از تمرکز و حواس آدمو میدزده و گرو پیش خودش نگه میداره. و وقتی انجامش میدیم خیلی محکم تر می تونیم قدم برداریم بریم سراغ کارای بعدی و حتی کار اصلی خودمون.

پس بیایید کارای عقب افتادمون رو به نحو احسن انجام بدیم و دفترشون رو ببندیم. چه معنی میده آدم فکرش هزار جا تقطیع بشه.

و مورد بعدی اینکه بیایید کمی ذهنمون رو جمع بندی کنیم . از این انباشت و کلی چیز میز دور و برخودمون جمع کردن خودمون رو رها کنیم. باور کنید ذهن آدم رو آروم میکنه

من که می خوام تا آخر آذر از شر این نصفه و نیمه های زندگی خودمو رها کنم. و خیلی زندگی مو جمع و جور و مفید و مختصر بکنم

شما هم اگر می خواهید بسم الله

به طور مثال :

1. کتاب های نصفه. و حتی کتاب هایی که خریدیم که بخونیم ولی هرگز نخوندیمشون. اگه واقعا قصد خوندنشون رو نداریم خیلی سریع اهدا بکنیم. بی هیچ تعارفی. یا اگر نصفه خوندیم یا تمومش کنیم و یا اگر هرگز قصد خوندنش رو نداریم بسپاریم به اهدا. زندگی تون رو سبک کنید

2. جمع و جور کردن اسباب و وسایل. اگه همتون مثل من یه دنیا وسایل و خرت و پرت دارید خواهشا راجع بهشون تصمیمات جدی بگیرید و خیلی خوب تقسیم بندی کنید. خیلی راحت دور بریزید (اگه واقعا لازم میشد توی این چند سال یه بار یادتون میافتاد که همچین وسیله ای دارید) اگه نمی خواهیدشون یا بدید به کس دیگه (منظورم در صورت سالم بودن) و باقی رو حتما تقسیم بندی و فایل بندی کنید.

3. هارد و لب تاب و گوشی و رم ها و .... خدای من همه این ها رو یک تقسیم بندی جدی بکنید و از شر چیزای بی ربط به زندگی و اهدافتون حذف کنید

4. کانال های تلگرام و گروه ها و... این دیگه گفتن نداره. نگذارید اونا ذهنتون رو تسخیر کنند. همیشه از سایت ها استفاده کنید. یوتیوب واقعا خیلی دنیای خوبیه برای آموزش. سایت های خوبم که فت و فراوون . اگه بشه براتون معرفی میکنم و شما هم برامون معرفی کنید

5. فیلم ها و برنامه و خریدها و .. هر کاری که همش عقب میافته بالاخره انجامش بدید. پدر صلواتی صد ساله می خواهی بری یه تی شرت بخری خوب بروووو بخر. یا می خواهیم برای گوشیمون قاب بخریم هی عقب میندازیم. یه کش سر می خواهیم زحمت اینکه بریم وارد مغازه بشیم نمیدیم به خودمون (راجع به خرید حرف مفصل است، اولیش هم این است که اصلا چرا اینقدر خرید میرید؟ فقط ضروریات)

6. کارای دانشگاهی. مقاله، پایان نامه و.. وای وای اینا همون کارایی که بعدش اشک آدمو درمیارن. یه جمله ای من و همسرم کنار تابلو وایتبردمون زدیم: اشکی که بعد از شکست میریزی همان عرقی است که هنگام تلاش باید ریخته می شد.

...

...

..

و کلی از این مسائل که تا آخر آذر درموردشون حرف خواهیم زد






پ. ن: من توی این چند روز یه سری کارامو کردم. مثلا می خواستم چیزی بدوزم بالاخره دوختم. روی یخچالم یه مگنت بود که کنده شده بود، بالاخره بعد از یک ماه چسبش زدم. بالاخره عسل رو به ظرف کوچکتری انتقال دادم و ظرف به اون بزرگی رو شستم. بالاخره سجاده ام رو شستم. کوله ام رو شستم. گلدون رو جاش رو عوض کردم. سبزی قرمه خریدم و سرخ کردم (کاری که همش عقب مینداختم)

شاید این مسائل به نظر مسخره بیاد ولی همیشه از همین کارهای ریز و کوچیک شروع کنیم. چون بیش از اندازه موثره




+خیلی حرف در این زمینه ها وجود داره. و شاید تعجب کنید که من از این پست ها گذاشتم. ولی هر چی بیشتر جلو میرم به این نتیجه میرسم که ما خیلی کم مهارت درست زندگی کردن رو بلدیم. از خوب و درست مطالعه کردن گرفته تا فن بیان و درست برنامه ریزی کردن و ... که واقعا از ضروریات به آرامش رسیدنه. اگه دوست دارید با من همراه بشید و بریم جلو. ان شالله پست به پست و موضوعی در موردشون حرف میزنیم



۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۵:۴۹
احلام


زندگی نامه مارک تواین به پایان رسید. هر چقدر جای جایش جالب بود، آخرش به تلخی گرایید. خوب چه می شود کرد. از دست دادن عزیزان تلخ است.

باز هم تکرار مکرر می کنم که این کتاب را از دست ندهید :)

خوب کتاب بعدی ای که دم دستم هست و حدود 50 صفحه ای هم یکهو دیدم که خوانده ام، دشمن عزیز جین وبستر است. با کتاب قبلی هیچ قرابتی ندارد جز اینکه هر دو نویسنده آمریکایی هستند و فضاها هنوز درون آمریکاست.(صدای پس زمینه مرگ بر آمریکا  :))) )

خیلی وقت پیش شاید حدود 10 سال پیش بابالنگ دراز را خوانده ام. حالا این دشمن عزیز گویا ادامه ای است بر بابالنگ دراز. بخوانیم ببینیم چه خواهد شد




پ.ن: شما چه می خوانید؟



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۸
احلام


هنگامی که سوزی هشت ساله بود، چند بار مادرش به او گفت: سوزی، تو نباید سر چیزهای جزئی گریه کنی. این حرف زمینه ای برای فکر کردن به دست سوزی داد. او برای چیزهایی دلشکسته شده بود که به نظرش مصیبت بزرگی می آمد- مثلا شکستن یک اسباب بازی، به هم خوردن یک پیک نیک، به خاطر رعد و برق و باران، به چنگ گربه افتادن- و حالا این کشف غریب برایش پیش آمده بود، علت غریبی، اینها مصیبت های بزرگ نیست. چرا؟ مصیبت ها را چه جوری باید اندازه گرفت؟ قاعده اش چیست؟ برای تشخیص مصیبت های بزرگ از مصیبت های کوچک باید راهی باشد؛ قانون این تناسبات چیست؟ این معما را مدتی با شوق زیر و رو کرد. ظرف دو یا سه روز گاه گاه بهترین افکار خود را متوجه آن ساخت، ولی این مسئله او را متحیر می کرد- و شکست داد. بالاخره خسته شد و پیش مادرش رفت و از او کمک خواست.

_مامان چیزهای جزئی چیست؟

اول این سوال ساده ای به نظر می آمد. با این حال، قبل از آنکه جوابش را در قالب عبارات ریخته شود، کم کم اشکالات فکر نکرده و پیش بینی نشده ظاهر گردید. کوشش برای توضیح به وقفه برخورد. سوزی کوشش کرد با یک مثال به مادرش کمک کند و او را نجات دهد. مادرش خواست خود را آماده کند که به شهر برود و یکی از ماموریت هایش این بود که ساعت بازیچه ای را که وعده اش از مدت ها قبل به سوزی داده شده بود، خریداری کند.

-مامان اگر خریدن این ساعت را فراموش کنی، این یک مسئله جزئی خواهد بود؟

او منظورش ساعت نبود، چون می دانست که خریدن ساعت فراموش نخواهد شد. آنچه که امید داشت این بود که آن معما را حل کند و مغز کوچک و گیج شده او را صلح و آرام ببخشد.

البته امید او به یاس تبدیل گردید- به علت اینکه اندازه بدبختی هر کسی را نمی توان مقیاس کس دیگری معین کرد و فقط مقیاسات شخصی که به ان بدبختی گرفتار شده، اندازه آن را تعیین می کند. افسر از دست رفته ی یک سلطان برای خود سلطان چیز مهمی است، اما برای یک بچه اهمیتی ندارد. بازیچه ی گمشده ای هم برای بچه بسیار مهم است، اما در چشم سلطان چیزی نیست که آدم به خاطرش دل افسرده شود. بالاخره روی یک حکم توافق شد که براساس مدل بالا قرار داشت و بر اثر این حکم، به سوزی اجازه داده شد که از آن به بعد مصایب خود را با متر خودش اندازه گیری کند.*





* کتاب زندگی من نوشته مارک تواین صفحات 382 و 383






پ.ن: سوزی دختر باهوش و متفاوت مارک تواین است که ماجراهایش آدم را به وجد می آورد. یک دختر شش ساله یا ده ساله چنان پایبند به مسائل اخلاقی می شود که شبانه روز راجع به آن ها فکر می کند. سوزی وقتی سیزده ساله می شود مخفیانه زندگی نامه ای برای پدرش تنظیم می کند که در نوع خود جالب است. و به قول مارک تواین چقدر صریح و صادقانه و بی پروا آن را نوشته است.

اما عمر سوزی هیچوقت به درازا نمی کشد....






+ حالا در صفحه 522 کتاب هستم و حدود دویست صفحه ای مارک تواین ماجراهای کاری اش و شکست هایش را گفته و فکر می کنم یک دوره اقتصاد گذرانده ام :) حالا به بخش جذاب نوشتن هایش رسیده ام.





برای من خسته کننده نیست که این متن های طولانی را تایپ می کنم. خواندنش که برای شما کسالت بار نیست؟




۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۶:۱۰
احلام






از آن اولش تصمیم داشتیم با همدیگر بخوانیم. یک کتاب بگیریم دستمان و من بخوانم و او بخواند. ولی خوب همیشه فقط اول هایش خوب پیش رفت و کار به آخر نکشید. اما این چند شب جرقه ای در خانه ی ما خورده که چشم و دلمان را روشن ساخته است. خانه مان شبیه کتابخانه شده . و طوری آرام سرهایمان را داخل کتاب می کنیم که اگر صدایی از کسی دربیاید آن دیگری با مداد روی میز می کوبد که: هیییس

من که سخت دلبسته زندگی مارک تواین شده ام و همسرم گاه زبان انگلیسی اش را می خواند و گاه کتاب کارآفرین یک دقیقه ای را. البته کارآفرین یک دقیقه ای را با هم شروع کرده ایم. و چون من مثل آن داستان خرگوش و لاک پشت به تندخوانی خود مطمئن هستم یک جایی از کتاب به استراحت نشسته ام و ایشان آهسته و پیوسته می خواند و نکته برداری می کند.

این روزها که خبر آتش سوزی کالیفرنیا می آید جفتمان یک افسوس می خوریم. البته افسوسی که تهش به خنده ای منجر می شود. مثلا در خیالمان بنده شهر کالیفرنیا را پیشنهاد داده بودم برای زندگی در آینده. و خلاصه آرمان شهر مان حسابی سوخت. و من می گویم ببین عجب شهر زیبایی انتخاب کرده بودم. :)) خلاصه اسباب خنده مان شده این خیال پردازی (مگه میشه آدم ایران رو ترک کنه؟؟؟ میشه؟)

البته چند وقت پیش حرفی توی سرم آمد و زود به زبان آوردمش، گفتم مگر ما آدم ها فرقی خواهیم کرد؟ چه در غرب چه در ایران؟ ما همین تنبل ها هستیم. و فقط آنجا مجبور می شویم برای زنده ماندن بیشتر و بیشتر تلاش کنیم. خوب چه می شود همین تلاش را در همین جا بکنیم. تلاش برای زنده ماندن روح و جسم مان!

ما بعضی از شب ها با همدیگر قرآن هم می خوانیم. راجع به آیات بحث هم می کنیم. غصه مان می شود که کتاب راهنمای زندگی مان اینقدر بین ما مهجور است

راستی زندگی ما چقدر رنگ و بوی قرآن دارد؟






پ.ن: خیلی دلم خواست راجع به این روز و هفته کتابخوانی چیزی ننویسم ولی نمی شود. روز پنجشنبه رفتم کتابخانه، اصلا نمی دانستم چه خبر است. گفتند روز کتاب و کتابخوانی است. چون قیمت عضویت از پنج هزار به پانصد تومن تقلیل یافته بود، عده ی کثیری برای عضویت آمده بودند. من که داشتم می رفتم سمت قفسه ها گفتند که امروز کتاب نمی دهیم سرمان شلوغ است (در روز کتابخوانی کتاب نمی دادند، صرفا دکان عضویت گرم بود) من هم گفتم باشد. از انجا که می دانستم شماره های قبلی مجله ها را با قیمتی اندک می فروشند. گفتنم من شماره ی قبلی ترجمان را می خواهم. گفتند نه نمی شود. باید تا دو شماره قبل زیر قفسه مجله موجود باشد. گفتم باشد و توی دلم گفتم: فکر نمی کنم حتی یک نفر در اینجا دستش را به این مجله بزند و حالا که ما مشتاقیم برای خواندن قانون بازی شان گل کرد.خلاصه هیچ استقبالی از خواندن ما در روز کتاب و کتابخوانی نشد. من نمی فهمم چه شده که حالا آن روز را کش می دهند می گویند هفته کتابخوانی!!






۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۴:۵۳
احلام





" ...در هانیبال پسربچه ی برده ای داشتیم که از یک نفر او را کرایه کرده بودیم. این پسر که اهل ساحل شرقی مریلند بود، از خانواده و دوستانش جدا کرده و در نیمی از سراسر قاره آمریکا کشانده و فروخته بودند. روحیه ای شاد داشت و پاک و خوش اخلاق بود و شاید پر سر و صداترین مخلوقی به شمار می رفت که تا آن وقت خدا خلق کرده بود. در تمام مدت روز آواز می خواند، سوت می زد، زوزه می کشید، سرفه می کرد و می خندید. این حرکاتش دیوانه کننده و غیر قابل تحمل بود. بالاخره یک روز من از کوره در رفتم و با خشم پیش مادرم دویدم و گفتم: سندی یک ساعت آواز خوانده بدون اینکه یک وقفه در آوازش باشد، من تحملش را ندارم، بهتر نیست که لطفا دهن او را ببندید؟

اشک در چشمان مادرم جمع شد و لبانش به لرزه افتاد و چیزی شبیه به این در پاسخم گفت: برده ی بیچاره! وقتی که آواز می خواند، علامت این است که بدبختی خود را به یاد نمی آورد، و این امر مایه ی آسایش خاطر من است اما وقتی که خاموش است متاسفانه به فکر می افتد و من نمی توانم این را تحمل کنم. او دیگر هرگز مادر خود را نخواهد دید، و اگر می تواند آواز بخواند، من نباید جلو او را بگیرم، بلکه باید شکرگزار باشم. اگر بزرگتر از این بودی حرف مرا می فهمیدی. آن وقت صدای این بچه ی بی کس تو را خوشحال می کرد.

این سخنان ساده که شامل لغت های کوچکی بود، در من تاثیر کرد و سر و صدای سندی دیگر برای من اسباب زحمت نبود.... "




+ بخشی از کتاب زندگی من نوشته مارک تواین





پ.ن: از سال گذشته دنبال کتاب زندگی من می گشتم. تا اینکه بالاخره کاشف به عمل آمد که در کتابخانه محله ی جدیدمان موجود بوده و من بی خبر بودم. زندگی من در واقع زندگینامه ی مارک تواین است که به قلم خودش نوشته شده. مارک تواین که کتاب های هاکلبرفین و تام سایر و شاهزاده و گدا و.. را نوشته.

مارک تواین سعی کرده به سبک کاملا شاد و مفرح زندگی خودش را بنویسد و نه خشک و بی روح. هر فصل که شامل حدود 5 الی 10 صفحه است موضوعی دارد و به قول مترجم انگار هر فصل یک داستان کوتاه می خوانی و لذت وافر می بری.

مارک تواین آنقدر شرور و شیطان است که آدم نمی تواند از کتاب دست بردارد. پسری که مثلا اگر این هفته در برکه غرق شده باز هم هفته دیگر همانجا غرق می شود. و به قول خودش تا شنا را یاد بگیرد هفت باری تا غرق شدن پیش می رود. یا برای اینکه از دست ترس مبتلا شدن به سرخک رها بشود خودش را میچسباند به یک فردی که سرخک گرفته تا حتما سرخک بگیرد و رها بشود. پسری که تمام روز را شیطنت می کند و شب ها نادم می شود ولی باز هم وقتی خورشید طلوع می کند به کارهایش ادامه می دهد.

و باز هم جوانی و سر پر سودا و غرور. و البته رنج عظیمی که در لفافه ای از طنز نمی توان پنهانش کرد.

تمام فصل ها درسی دارند و بیهوده بیان نشده اند و اصلا مطالب و شرح اضافه ندارد

خوبی دیگر این کتاب این است که با مارک تواین یک دوره تاریخ و فرهنگ و جغرافیای آمریکا را هم می خوانی آن هم با شیرینی تمام.




توصیه احلام:

* اگر می خواهید یک کتاب خیلی خوب را از دست بدهید، این کتاب را نخوانید*






+کتاب 734 صفحه دارد. پی دی افش هم در اینترنت موجود است. من فعلا 250 صفحه اش را خوانده ام




۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۳:۵۰
احلام




کتاب دوستانى هم هستند که از ترسِ اینکه گنجینه‌ى کتابشان را براى همیشه از دست بدهند، هرگز کتاب امانت نمى‌دهند. (یک ضرب المثل قدیمى عربى اندرز مى‌دهد که «کسى که کتاب امانت مى‌دهد، یک احمق است؛ اما کسى که کتاب را پس مى‌دهد، احمق‌تر است.») من به پیروى از توصیه‌ى هنرى میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول دائما باید در گردش باشند. تا جایى که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصا کتاب را؛ کتاب‌ها به مراتب بیشتر از پول، چیزى براى عرضه کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه مى‌تواند دوستان بسیارى برایتان به ارمغان بیاورد. زمانى که با ذهن و روحتان صاحب کتابى هستید، ثروتمندید. اما وقتى آن را به شخص دیگرى بدهید، سه برابر ثروتمندید.»



– از متن کتاب تولستوی و مبل بنفش اثر نینا سنکویچ



*برگرفته از سایت کافه بوک





پ.ن: بنده دکوری و ویترین و.. را بالکل هر گونه اشیای بی فایده را در خانه ام راه نداده ام. در عوض یک کتابخانه درست و حسابی را توی هال گذاشته ام. به خاطر همین بعضی مواقع مهمانان عزیز سرکی به کتابخانه می زنند. (خیلی به ندرت، برای خودم هم عجیب است، چون اگر بنده جای مهمان هایم بودم فقط روی کتابخانه خیز برمیداشتم) بعد کتاب هایی را انتخاب می کنند. با کلی خوشحالی می گویم: ببرید بخوانید. آن ها هم یک لبخندی می زنند. دو دقیقه ای توی دستشان می چرخانند. بعد وقتی من حواسم نیست یکهو میبینم دوباره گذاشته اش سر جایش :/

خلاصه ما کتاب هم می دهیم نمیبرند. تازه با کمال پررویی گفته ام چرا نمی برید خوب؟ می گویند آخه نمی خونیم.

یعنی دربدر این انگیزه های کتاب خوانی هستم که در جامعه موج می زند







۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۴
احلام

یکی از خوبی های وبلاگ این است که آدم در وسط هر گونه شلوغی و دغدغه ای و شادی ای که باشد توی فکرش هست که جایی را دارد که آن را بروز دهد. (بگذریم از خیل آدم هایی که دم به دقیقه زندگی شان را در اینستا و.. به سمع و نظر جهانیان می رسانند) روی صحبتم با بلاگرها است که منظور این حرف مرا می فهمند.
اما خوب صحبت اینجاست که یکی از ضعف و یا شاید قوت های وبلاگ این است که مانع از این می شود که همه چیز را بنویسی. و حتی شاید میایی کلی درد و غر بنویسی می بینی تهش یک متن طنز نوشته ای و شاید هم بالعکس.
کلا این مکث و تامل در پست گذاشتن در وبلاگ، من یکی را تا به حال خیلی راضی نگه داشته. چون وقتی پست می گذارم با خودم می گویم این کلمات ارزش این را دارد که حتی یک نفر وقتش را برای خواندنش بگذارد یا نه!!
خلاصه من هنوزم با وبلاگ حال می کنم. همانطور که بعضی مادرهای ما هنوز با همان گوشی دکمه ای های قدیمی حال می کنند.
چند روزی است میایم اینجا که خاطرات سفر اربعین را بنویسم ولی دلم می خواهد به همه بگویم چرا اینقدر تنبل شده ام؟؟
و بعد با خودم دو دوتا چهارتا می کنم و می گویم خوب که چی ؟ چه چیز می شود جماعت را به چنین چیزی آگاه کنی؟
شاید باید این وقت شب که هر کاری کردم مستند زندگی مارک تواین را دانلود کنم و نشد باید این حرف را اینجا میزدم.
جمعه صبح  ناخودآگاه رفتم سمت کتاب حرکت ع. صاد و چمباتمه زدم و دقیق و دقیق تر خواندمش. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت.. تشنه می شدم ولی باز هم جواب را نمی یافتم.
جوابی که در تمام این سال ها از تمام رندان عالم فقط شنیده ام که باید در درون خودت پیدا بکنی اش!
آخر ای رندان عالم! حفاری درون من باید چند سال طول بکشد؟









پ.ن: آدمی که بداند دردش چیست اما نتواند درمانش کند خیلی برایش سخت می گذرد. چون به قدری توانش از بیماری گرفته شده که توان مقابله را ندارد







بگذر نوشت :) می دانم آن یار دلنوازم فقط می خواهد مُصر بودن مرا ببیند. فقط همین.





۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۱۱
احلام


پتو را از روی سرم کنار می کشم. زنی که کنار من خوابیده بود نیست. هول می کنم. نیم خیز می شوم. خیلی ها نیستن. خیلی ها هم خواب هستند. فاطمه با چادری سفید دارد نماز می خواند. غمی توی دلم می آید. حالا توی این وضعیت بچه ی توی شکمش چه می شود؟ ولی چه آرامشی توی صورتش است. رویا با امیر علی اش خوابیده . اما نه به گمانم چشمانش باز است. می خواهم بروم جلوی اردوگاه. دنبال غذا. می دانم فاطمه هم گرسنه است. پیرزنی دست پسر جوانی را که زخمی شده را گرفته. صد متر آن طرف تر از ما او را روی زمین دراز می کند و خودش هم بالای سرش می نشیند و گریه می کند. یک طوری ام می شوم وقتی چادر ندارم. کاش وایمیستادم تا فاطمه نمازش را تمام می کرد و چادرش را می گرفتم. اصلا فاطمه این چادر را در این گیر و دار از کجا پیدا کرده؟ روسری ام را جلو می کشم. تازه یادم میافتد که توی این سه روز اصلا رنگ آینه را ندیده ام. سربازی را می بینم که از در داخل می آید. جلویش را می گیرم. می گویم: غذا؟ جواب نداده می دانم چه می خواهد بگوید ولی می گوید: داره از راه میرسه، خواهش می کنم برگردین سر جاتون. بر میگردم سر جایم ولی فاطمه را می بینم که امیرعلی را توی بغلش گرفته و گریه می کند. تا مرا می بیند می گوید رویا رفت. رویا رفت. سریع امیرعلی را از فاطمه می گیرم و می پرسم کدام طرفی رفت؟ نباید می گذاشتی. جفتمان می دانیم رفته است دنبال عباس. پاهای شلم جان می گیرد تا دنبال رویا بگردم. نباید خیلی دور شده باشد. می بینمش. کنار درب غربی یک سرباز جلویش را گرفته. به رویا که میرسم عقبش می کشم یک سیلی محکم  میزنم توی صورتش: می خواهی بچه ات نه بابا داشته باشه نه مامان؟ رویا عصبانی تر از من است. هلم میدهد: به تو هیچ ربطی نداره. می خواهد به سرباز حمله ور شود ولی من دوباره از پشت می گیرمش. مجبور می شوم فریاد بزنم: فکر کردی فقط خودت نگرانی. منو ببین، فاطمه رو ببین، این زن و مردها رو ببین، همشون اون بیرون عزیزی رو دارن که نگرانش هستن. وقتی کلمه ی عزیز را می آورم بغضم می گیرد. سه روز است از نگرانی داوود چشم روی چشم نگذاشته ام اما به خاطر فاطمه و رویا خواسته ام خود را قوی نشان بدهم....


پتو را از روی سرم کنار می کشم. سرمای صبح و نوری ضعیف که اتاق را در خود پیچانده. صدای خش خش نایلونی از هال می آید. دستم به خواب رفته. داوود توی هال با لباس آماده نشسته کنار سفره. سلام میدهد. ولی من هنوز توی اردوگاهم. به داوود خیره شده ام که دوباره سلام میدهد. می پرسم چرا منو بیدار نکردی؟







*  خواب جنگ به همان ترسناکی خیال جنگ است



پ.ن: از یه جهاتی خیلی خوبه که هیچکس دیگه وبلاگمون رو نمی خونه. هر چه می خواهیم دل تنگمون می نویسیم. مثبت بیاندیشیم :)



+ تشنه ی نوشتن شده ام...



۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۲:۱۶
احلام


چند مدتی هست هر وقت تلویزیون رو روشن می کنم دنبال یه برنامه ای هستم که از کتاب حرف بزنه. از شبکه نسیم کتاب باز رو میده که خوب فکر کنم برای خیلی ها جذاب باشه. ولی نمیدونم چرا به من نمیچسبه. از شبکه چهار هم یه برنامه ای میده کاملا بی برنامه که کتاب خون میارن و کتاب معرفی میکنن. خیلی خوب بود ولی :)) ولی دقیق کی پخش میشه نمیدونم. البته شبکه ی چهار یه تبلیغاتی رو هم مدام پخش می کنه سعید بیابانکی میاد و میگه جمعه بیایید کتاب 4. که حتی یکبارم نشد ببینم. فک کنم شبکه 5 هم یه تیزری راجع به معرفی کتاب داره. کوچولو موچولو.

من این برنامه هارو دریافت کردم. فقط نمیدونم اصلا دقیقا کی میدن!! :)

شبکه ی تماشا هم هر وقت من میزنم داره سرزمین آهن میده، خدا برکت به این سرزمینشون هزار الله اکبر.

کلا تلویزیون نگاه نکنه آدم سنگین تره

والا با این فیلماشون







پ.ن: اگه برنامه ای راجع به کتاب و کتاب خوانی موجود است معرفی کنید تا توی یه پستی مفصل تبلیغشون بکنیم :) اینقدر خوابالو نباشید دیگه. زود ، تند، سریع.. fast.. fast...fast....




۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۴
احلام


جناب مستطاب حسن الدوله ی روحانی ..

اما بعد،

از میان تمام درخواست ها و مکاتباتی که به سویتان در این چند ساله روان شده است، حقیر طالب یک فقره امر فوری دیگر هستم. که امیدوارم جنابتان و حضرت ظریف الممالک مانند آن قضایای برجام و پسابرجام به آن ننگرند.

در ابتدا کمال تشکر را دارم که قیمت ویزا به دولت فخیمه عراق را تقلیل دادید. اما خدمتتان عارضم گویا این تقلیل بر روند صادر ویزا تاثیر شگرفی گذاشته است. مشتاقان اربعین تا ویزایشان برسد دیگر موکب های عراق بساطشان جمع می شود و از اربعین هم می گذرد. تمنا داریم دولت فخیمه تان این امور صدور ویزا را همچون کش تنبان نکشند. خیلی هایمان هنوز با صورت های با سیلی سرخ  شده زندگی می کنیم. دیگر طاقت خوردن کش توی صورتمان بابت جاماندن از قافله اربعین را نداریم.



از طرف کسی که شما باید خدمتگزارش باشید یعنی ملت






ما ز دولت چشم یاری داشتیم که نشد، دیگر حق داشتن چشم تسریع که داریم، نداریم؟




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۰۱
احلام