خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها





چند روزی است با هجوم گنجشک ها مواجهم. همین حالا هم چنان سر و صدایی راه انداخته اند که گویی مراسم عروس برون دارند. عادی یا غیر عادی بودن رفتارشان را نمی دانم. اما آن روزها که توی اتاق 448 خوابگاه تختم کنار پنجره بود و هنوز درخت های وسط خوابگاه از سرما قطع نشده بودند یک چیز مهم را کشف کردم. اینکه پرندگان به طلوع و غروب خورشید هیاهویی میکنند مثال زدنی. یادم است یکبار که صبح از خواب بیدار شده بودم با وحیده توی سرویس روبرو شدم. گفت چرا دمغی؟ گفتم اولا هنوز صورتم را نشسته ام، پس نمی توانم بخندم. دوما اینکه این گنجشک ها مخ آدم را می خورند. وحیده خندید. فکر می کنم هنوز هم یک جایی توی این تهران با تمام آن سی و شش تا دندانش دارد می خندد. یادم نمی آید چرا آن روز کلافه شده بودم. اما دیروز وقتی داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم و گنجشک ها پر طمطراق جیک جیک می کردند از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. انگار دنیا هنوز جایی برای سرخوشی دارد. انگار هنوز می شود بالا و پایین پرید.

یادم است وقتی خیلی کوچولوی کوچولو بودم، وقتی داشتیم با خواهرم از کوچه ای عبور می کردیم یک گنجشکی گوشه ی خیابان مرده بود. من با تعجب پرسیدم: اینکه خونی نشده چرا مرده؟ خواهر هم خیلی بزرگ نبود اما گفت می دانی وقتی گنجشک ها از ذکر خدا غافل بشوند می میرند. آن روز فهمیدم که جیک جیک یعنی ذکر خدا. جیک جیک یعنی همان سبحان الله و الحمدالله ی ما آدم ها. وقتی بزرگتر شدم یادم است توی کلام علامه حسن زاده آملی خواندم که مثلا خروس ذکر یا سبوح و یاقدوس می گوید. دیوانه بودم. جوان و دیوانه. سعی می کردم هر وقت صدایی می شنوم مثل کوکو ی یاکریم با دقت گوش کنم تا شاید بفهمم دقیقا سبحان الله می گوید یا یاقیوم یا...

اما حالا در همین اکنون، که به قول سهراب: زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است! این قیل و قال گنجشکان را فریادهایی میبینم برای رساندن یک پیغام برای من و تو! اینکه آی آدم ها مثل ما فرار کنید، فرار کنید به سمت بی نهایتی که فقط در دستان خداست. اگر ذره ای دیر بجنبید اسیر خاک شده اید...







+ جمعه ها یک سکوت بزرگ در هفته است. جمعه ها یک رنگ سفید عمیق دارد که تمام رنگ های هفته را پاک می کند. بگذریم..





++ پیشنهاد: موافقید یکم وصیت نامه ی زنده هارو بخونیم؟؟؟







۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۳
احلام



گوشی ام افتاده کنار پایه ی میز، حوصله ی برداشتنش را ندارم. بهتر است رو به شکم روی موکت بخوابد. برای موبایل که کراهت ندارد رو به شکم بخوابد؟ بوی سبزی پیچیده توی خانه. انگار نذری آش دارم. ولی نذری نیست. برای خودمان دو نفر پخته ام. اکثر زن های دور و بری ام گفته اند سبزی را مثلا یک ساعت مانده به خاموش کردن بریز. اما توی سر من نمی رود، باید از همان اول سبزی را با مواد بریزی! اصلا رنگ و لعابش بهتر هم می شود. این سومین آشی است که در خانه می پزم. و حق دارم ادعای تجربه بکنم.

روی میزم چند تا دفتر، دوتا دیکشنری یک داستان کوتاه زبان اصلی و جلد سوم جنگ و صلح و کتاب فاضل نظری که یک خودکار از دیشب لایش مانده و مقداری انگور دانه ریز توی کاسه هست. با خودم می گویم باز هم داری ادا در می آوری. ادای آدم هایی که سرشان شلوغ است و سرشان به تنشان می ارزد. خیلی وقت است که سرم برای تنم زیادی است. قصد رفتن را ندارم. مثل قبل ها که به رفتن فکر می کردم. دلم می خواهد بمانم. بمانم با این همه کارهای نکرده ام. کاش حافظه ام یاری می کرد و تمام اطلاعاتی که تمام این سال ها خوانده ام یکباره جمع می شدند و می ریختند وسط هال. می نشستم دانه دانه تقسیم بندی شان می کردم. می دانم خیلی هایشان لایق زباله هستند، راستی اطلاعات که فرش لاجوردی ام را کثیف نمی کند؟

دلواپسم. دلواپس شخص خودم. حتی ادای هیچ چیزی را هم نتوانستم درست و حسابی دربیاورم.

بلند می شوم و میروم سری به آش می زنم. بیست دقیقه دیگر می شود دو ساعت. منظورم زمانی است که روی گاز مانده. موقع برگشت و نشستن پشت میز پایم می رود روی موبابل. فکر کنم چرتش را پاره کردم. می نشینم. سه خط می نویسم. باز بلند می شوم تا در راهرو را باز کنم تا شاید هوا بیاید و سرم از این سودا خنک شود. مثل اینکه دیر شده. سه ساعت پیش که خواب بودم باد می آمد. و من خواب خواب..

صدای این شاخه و آن شاخه شدن کلاغ است. راستی چرا مدتی است دیگر قار قار نمی کند. نکند هجوم این یاکریم ها مانع قار قار او شده!!

بیست دقیقه دیگر اذان می گویند. باید نماز بخوانم. اما یاد شعر فاضل می افتم. همان که خودکار گذاشتم و چندباری از صبح خوانده ام. چرا بی عشق سر بر سجده تسلیم بگذارم/نمی خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست.

پایم را می گذارم روی گوشی ام. به درخت باغچه که کمر خم کرده نگاه می کنم. چند سال است دارد عبادت می کند؟ تا حالا یکبار شده به خدا بگوید من دیگر درخت تو نیستم. ساخته دست تو نیستم می خواهم برای خودم زندگی کنم! اصلا شده یکبار نمازش قضا بشود؟

کاش خدا این اختیار را از ما می گرفت. چه نصیبمان شده از این همه اختیار؟ نه عاشقیم و نه دلداده!

صدای بوق قطار می آید. راستی گفته ام در نزدیکی ما خط ریل قطار هست؟ هر وقت خانه اینقدر ساکت می شود صدایش را می شود شنید. تازه هفته پیش داشتم از رویش رد می شدم و توی خیالات خودم بود که یکهو دیدم صدای بوق قطار می آید یعنی یک قدم دیگر برداشته بودم الان از جسمم چیزی نمانده بود. سریع برگشتم عقب و عصبانیت راننده قطار را دیدم. آخر کدام دیوانه ای قطار به آن بزرگی را نمی بیند؟

شاید مرگ فکر خوبی باشد. اگر خوب نبود چرا آن معصوم دعا می کرد که خدایا اگر دیدی  دارم روی زمینت یاغی گری می کنم مرگم را برسان تا بیشتر از این خجالت زده ات نشوم!!

اما گفتم که نمی خواهم بروم. می خواهم بمانم و جبران کنم تمام یاغی گری هایم را. حوصله ندارم خدا برایم روز قیامت حکم حبس ابد در جهنم را بدهد.

خدایا می شود یک نماز، فقط یک نماز به من فرصت دهی تا برگردم؟ برگردم به همان صبح ها که با بادصبا به نظاره ات می نشستیم....





پ.ن:

گاهی آدمیزاد خیلی خودشو میبازه. خیلی احساس تنهایی می کنه. چون فقط خودش می دونه توی این دنیا چه کارها کرده. اما یک فردی مثل حر بهمون میگه هیچوقت دیر نیست. ولو تا دیروزش قصد کشتن امامت رو داشتی.

روزهای سخت می گذره. بگذارید روسیاهیش به شیطون بمونه.



+ هوا تاریک شده است. درخت را صاف و شفاف نمی بینم. اما هنوز کمانه کرده است. راستی یادم رفته آبش بده ام. بدون وضو نمی تواند نماز مغرب را بخواند که! می تواند؟

اذان می گویند، از آن می گویند..




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۹
احلام


شاید چند هفته نداشتن هیچگونه نت و ارتباط اینترنتی آدم رو عاصی بکنه. بالاخره زندگی ما آدم های امروزی خواه ناخواه گره خورده به این تکنولوژی بی در و پیکر. اما خوب من از نبودن اینترنت رنج نبردم. بلکه تازه فهمیدم چقدر نیستم. ما آدم ها خیلی ریلکس یا گاهی پر از دغدغه زندگی می کنیم و وقتی یک مکث کوتاه ما رو  از یکسری مسائل متوقف می کنه توی دلمون پر میشه از شک و شبهه. خوره ی شک تا ایمانمون هم میرسه.(البته نه اینکه در نبود اینترنت من زندگیم متوقف شد، نه. به طور کلی عرض می کنم. نه که ماشالله در نت غوطه می خوریم همه مون، از اون جهت)

خلاصه که شک می کنیم که داریم قدم هامون رو کجا میزاریم و کجا نمی گذاریم. به قول اون فیلمه شک خوبه اما طولانیش نه!

اول محرمی شیخنا بالای منبرش حرف سنگینی بارمون کرد که هنوزم که هنوزه وقتی صبح به قول خارجی ها wake up میشم فکر میکنم کلماتش روی قلبم سنگینی میکنه.

شاید گفتنش اینجا درست نباشه، اما می گم تا شما هم سنگین بشید و توی این دنیا به سختی قدم بردارید. شیخنا بالای منبر عمامه اش رو محکم تر کرد و گفت: فکر کنید وجودتون یه حوض پر از آبه، حالا یه آجر بردارید و بندازید داخلش، مقداری از آب میریزه بیرون و یه آجر کنج حوضتون جا می گیره. حالا فکر کنید چی میندازید داخل حوض وجودتون و چه چیزی بیرون میریزه و از دست می دید!!





پ.ن: هوای پاییز کم کم داره شروع میشه. چرا اینقدر عاشقانه رقم می خوره این فصل؟




+دلم برای شعر تنگ شده خیلی زیاد... 


پاسخی در خور پیچیدگی موی تو نیست

می کشد کار من از فکر تو آخر به جنون


فاضل







۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۶:۵۰
احلام


می گفتم: صالح توی چشمات انگار بارون اومده شبنم شده. می گفت: شما زن ها هم که هر چیزی رو می خواهید رمانتیک کنید. یکی نبود بگوید که خودت از تمام زن های عالم رمانتیک تر هستی. روزی نبود که یه شعر جدید برام نخونه. برام عجیب بود که اینقدر حافظش برای حفظ شعر خوبه. البته حسودیم میشد. دوست داشتم من براش شعر بخونم. یه بار به فاطمه گفتم که شوهرم هر روز یه شعر برام می خونه. گفت مواظب باش جایی اینو نگی چون حسابی چشم می خوری. بعدم گفت برو شوهرتو بزار روی سرت و حلوا حلوا کن که اصلا گیر نمیاد چنین شوهر عاشق پیشه ای! آخه همون موقع با صالح قهر کرده بودم و این گفتگو با فاطمه حاصل درد و دل بعد از قهرم بود. حلوا درست کردن بلد نبودم و حتی زورم هم نمی رسید که بخوام صالح رو بزارم روی سرم. اون روز داشتم به آدم هایی که صالح رو برده بودن روی سرشون نگاه می کردم. دلم داشت می شکست و شایدم باز حسودیم میشد. من نتونستم صالح رو برای خودم نگه دارم و حالا اون بالای سر مردم تاب می خورد و کیف می کرد برای خودش. بارون اومد اونم نه نم نم بلکه از اون شدید هایش. دور و بر قبر همه فرو رفته بودن توی گل و لای. صورت صالح رو باز کرده بودند و قطرات بارون مستقیم میخورد روی گونه اش و صاف از روی بینی اش سر می خورد. سردم بود. سرمایی که نمیشد با پالتو و بخاری و.. رفعش کرد. اونقدر ها بی وفا نبودم که بخوام با خاک گور اینقدر سریع سردم بشود. ولی سرما داشت استخوان هایم می لرزاند. به بابا گفته بودم که بگذارند داخل قبر بروم. ثانیه ها برای من مثل عمری می گذشتند. چادرم که خیس بود و پر از گِل داشت کفن را کثیف می کرد. بیشتر سردم شد. منِ آلوده پیش صالح چه می کردم؟ صالح حالا اسم و رسم دار شده بود. اول اسمش را گذاشته بودند شهید.

قطرات باران را از روی صورتش پاک کردم. لابد از دست من شاکی می شود که چرا دم آخری باران را از او دریغ کردم. حالا چطور باید از قبر بیرون می آمدم؟ چند نفری دستان من را گرفتن اما نمی شد.بالا آمدن سخت بود. و حتی غیر ممکن. آخر گرمای وجودم داشت با باران می رفت...










پ.ن: اینقدر با دلی آلوده روی خون شهدا راه نرویم!





+نه بوی گندمی، نه عطر سیبی

قفس قفس کتاب خواندم و چه هستم؟

دایره المعارفی به قطع جیبی!




۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۵
احلام


آنقدر که در جلد دوم به مهمانی اعیان و اشراف و مجلس رقص رفتیم دارم فکر می کنم امشب مهمانی آنامیخیویلیا است یا رستف ها پول دستشان رسیده و باز مهمانی می دهتد! 

آخ که الن و پی یر چقدر شبیه آناکارنینا یند. البته آنا دوست داشتنی تر از الن بدجنس است. ولی پی یر به همان وضعیت فلاکت بار شوهر آنا است. سیب زمینی ماسون!

چقدر صحنه ی سورتمه رانی نیکلا و عشقش به سونیا قشنگ بود! آخ برف و سرمای منفی ده درجه و...





پ.ن: از آنجا که جناب هم سر دارند سفر به گرای 270 را می خوانند و هر از چندگاهی اینجانب به سمت کتابخوان در می آیم ، چقدر دلم قلم روان و ساده احمد دهقان را می خواهد. و به راستی گاهی شبیه او می نویسم و حتی فکر میکنم!



+همین روند سریع برای پست گذاشتن را بپسندید :)



۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۰
احلام


 تو که مثلا سایت موفقیت  و خوب زندگی کردن و از این بساط ها هستی، وقتی برمیداری مقاله میزنی استرالیا واسه مهاجرت بهتره یا کانادا؟انتظار نداری که توی ایران بشینیم و پله های ترقی ای که تو کل سایتت پر کردی رو طی کنیم!؟

اصلا موفقیت واسه فرنگی هاست!

چه معنی ای داره یک ملت که خودشون رو قبول ندارن به موفقیت برسن




پ.ن: به قول تیتر اون کتابه: به خود آ

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۳۶
احلام


یادم است وقتی نوجوان بودم، کتاب جهاد با نفسی در خانه مان بود. ساده و روان. در نهایت پاکی روح و روانم میخواندم و گاه اشک میریختم. از خودم خجالت میکشیدم که نفسی پست دارم. سال ها بعد همان کتاب را روبروی خودم دیدم. وقتی چند ورقی جسته و گریخته از اول و وسط و پایانش خواندم مطالب به قدری برایم ساده و دم دستی آمد که از خودم تعجب کردم که آن موقع چه تاثیری در من داشته. و حتی شاید به خودم مغرور که حالا علم من کجا و این مطالب سطحی کجا!

اما امان از چند وقت پیش که باز هم همان کتاب جلویم سبز شد. این بار هم گریستم اما نه به خاطر نفس پاک و زلالم.به یاد آوردن آن احساسات ناب و اینکه دیگر هیچوقت رفتن شان به بازگشتی منجر نشد، درد آور بود. چه شده ام؟ به کجا رسیده ام؟ چه به دست آورده ام؟

جهاد با نفس برای کسانی معنا دارد که سرشان به تن شان می ارزد. یا دلشان شعله ور است. ما فقط ادای جهاد را در آوردیم. وگرنه اینقدر زود تسلیم نمی شدیم و میدان را به هدف خداحافظی از رزم نمی بوسیدیم!





پ.ن: خوبی جنس آدمیزاد این است که هیچوقت برای تغییر کردنش دیر نیست! اما دیده اید وقتی کتری جدیدی می خرید آن اوایل که استفاده میکنید وقتی موقع شستن دستی به تن کتری می کشید جرمش به سرعت پاک می  شود. اما اگر بی خیال باشید و دیر به دیر جرمش را بگیرید کف می بندد و جرمی بس کلفت ایجاد می شود! حکایت ما آدم ها این است که وقتی سن مان بالا می رود، جرم نفسمان هم بالا می رود و سخت می شود جرمگیری کرد.




+نزدیک است....



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۶
احلام





می دانستم که امکان ندارد بیایی

اما خیال آمدنت شیرین ترین خیالی بود که می توانستم برای آن شب داشته باشم

دعوتت کردم

نیامدی

اما هدیه ای ارسال کردی

که اکنون جزو باارزش ترین دارایی های من است

ممنووووووون بابای ماهم






پ.ن: آنقدر که جناب هم سر از به دست آوردن این انگشتر خوشحال شدند از به دست آوردن من خوشحال نشد :)))))







+ هدیه حضرت آقا: قرآن. کتاب خانواده. انگشتر. چادر





۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۰
احلام


بعضی ها برایشان سخت است که یک کتاب 4 جلدی بخوانند. مثل کوهی است که در اولین نگاه با خودشان می گویند عمرا بتوانم آن را صعود کنم! پس کلا بی خیالش می شوند. ولی باید بگم جنگ و صلح از آن کتاب هاست که دوست داشتم بیشتر از 4 جلد بود :)

وقتی تولستوی صحنه های سربازی مغرور در طلوع صحنه ی جنگ توصیف میکند آنقدر دل انگیز است که اصلا انگار نه انگار جنگ است! و بیشتر صحنه ای عاشقانه به نظر میرسد

وقتی دشمن خود را نه احمق بلکه نابغه جنگی میداند کیف میکنم. آدم یکجورهایی هم دشمن را دوست دارد هم خودی را :)

از یک شخصیت که همه از او بدشان آمد من یکی خوشم آمد، آن هم پدر ماریا و آندره، به شدت سخت گیر ولی انسان! دخترک احمقش را با سختگیری اش نجات داد! 




پ.ن: تولستوی هیچ چیز اضافه ای نساخته و این یکی از حسن های کتاب است. چون اغلب کتاب های چند جلدی از توصیف ها و مطالب بی ربط پر می شوند. 



+ پیش به سوی جلد 2 :)



۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۱
احلام


چقدر خوب است روزی دو ساعت برق میرود. دیروز حتی دو ساعت صبح و دو ساعت عصر برق رفت. آخر وقتی برق میرود دیگر آدم رسمآ فلج میشود. من که اینطورم. حتی حوصله ندارم گاز را روشن کن، چون فندکش به برق وصل است. نه لبتابی و نه مقاله ای نه پنکه و کولری، نه اتویی و نه ماشین لباس شویی. و خیلی چیزهای دیگر. 

همه چیز ملغی میشود و آدم میداند که دو ساعت در گرما باید بشیند و جنگ و صلح بخواند! گرماگرم جنگ و شکست! راستی کجای کتاب به صلح میرسند؟

شاید ما هم با اداره برق به صلح برسیم و این جنگ را به پایان برسانیم. تا کی ما همش مصرف کنیم و آن ها به اجبار قطع کنند؟

آی مردم بیاییم صلح را به جان بخریم

دو ساعت در گرما بنشینیم و کتاب بخوانیم، فارغ از این دنیایی برقی!

چرا تن به جنگ می دهید؟





پ.ن: به نظرم اگر کار خیلی ضروری ندارید، روزی فقط نیم ساعت از اینترنت استفاده کنید، آنقدر کیف میدهد! باور کنید یک زمانی ما نمی دانستیم اینترنت با کدام ط نوشته می شود و خیلی هم حالمان خوب بود!






۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۸
احلام