خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها



چند روزی است فکر می کنم زیادی تغییر کرده ام. وقتی زیر سپیدارهای تبریزی کنار جاده به سگی نان دادم  و گفتم تو مادری، من را دعا کن! فهمیدم چیزی در من تغییر کرده است.

وقتی یکهو یاد پنج سال پیش می افتم که در روز آذری و برفی از دندانپزشکی برمی گشتم و از درد دندانم هیچ نمی فهمیدم از بس عاشق سرما بودم، یعنی اتفاقی برایم افتاده!

وقتی بعد از دوهفته پایم به خانه می رسد و شروع می کنم به شمردن انارهای ریزه و میزه ی درخت و می گویم هشت تا هستند به نیت امام رضا یعنی حالم دگرگون شده است.

شاید از عواقب آمدن پاییز است. آدم وقتی دلتنگ چیزی است، به نزدیکی اش که می رسد حالش دگرگون می شود. آخر پاییز ماه  آدم های عاشق است. هر چند عاشق نیستم، اما دلم برای ادا و اطوار های عاشق گونه ی پاییزی ام تنگ شده است.

راستش را بخواهید صدای قلبم بم شده است. از عوارض وسعت است یا پیری، نمی دانم..

















پ.ن: احلام می خواهد شیوه اش را عوض کند... دعایش کنید... زلزله ای باید

       







سخت نوشت: چند روز است ابوعلی رفته است و من تازه امروز خلوتی یافته ام تا راحت بنشینم و کمی با خودم کنار بیایم که: ابوعلی رفت!

یک سوال بزرگ: حالا رسالت ابوعلی را چه کسی انجام می دهد؟

 همه را دلاور خطاب می کرد، فکر می کنم راه ابوعلی فقط دلاورها را می خواند.....







+ بعد از دوهفته به خانه برمی گردیم. ببخشید که فرصت خواندنتان را نداشتم.





۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۸
احلام



آنقدر با شهدا عکس گرفتی تا آخر خودت هم رفتی....






پ.ن: بالاخره رسیدی به سیدابراهیم. وصالت مبارک. حالا هی برید با همدیگه سر به سر بقیه بگذارید، اکیپ تان در بهشت تکمیل شد.





+میدونستم بالاخره شهید میشه و حرف زدن برای من سخت.




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۱۲
احلام


یک زمانی فکر می کردم روزها باید عصیان کنم و شب ها به تمام عصیان هایم اعتراف کنم و با چشم های قرمزم با آرامش بخوابم. اما کم کم ماجرا عوض شد. عصیان دیگر دو شیف کار می کرد. روز و شب نمی شناخت. حالا کمتر وقت اعتراف و چشم قرمز کردن می رسد. اسیر روز مرگی نیستم. اسیر عصیانم.
امروز دلم برای تمام عبادت هایی که دودشان کرده بودم سوخت. دلم می خواست برگردم به  اوان جوانی و جلوی خدا با همان چشم های قرمز بایستم و بگویم خدایا منم همان عبد عاصی ات! حتی اعتراف به عصیان هم خودش کیف دارد جلوی خدا!
خط های آخر دعا بود. یکبار خواندم، عربی اش را. دست و پا شکسته فهمیدم منظور چیست ولی باز هم ترجمه را خواندم، باز هم عربی. الهی ان رجائی لا ینقطع عنک و ان عصیتک...











پ.ن: خیلی ببخشید پست ناقص به اتمام می رسد. خبر شهادت فردی رو آوردن که بسیار برام مهم بودن. هر چقدر هم که براشون آرزوی شهادت کرده باشم، برام باور کردنی نیست. کاش دروغ باشه. وای چقدر بدبختم..
وای









۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
احلام



تو فارغ از من و من در غم تو....




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۷
احلام



 

دستش را می اندازد روی زیارت نامه ی من. انگشتان کوچکش ورق ها را کج می کند. می خندم و دستش را می بوسم. به من خیره می شود. دستش را بالا می آورد. کف دست کوچک و سفیدش نمایان می شود. بوس کردنی می شوند. بوی شکلات می دهند. دستش را عقب نمی کشد و روی دهانم نگه می دارد. می خندم و باز بوسه بارانش می کنم. مادرش برمی گردد و به بازی من با پسرش نگاه می کند. چشمانش پر از اشک است اما به ما می خندد.  دست کوچکش را میگیرم و طلب دعا می کنم : سلام منم به امام رضا برسون. همچنان خیره به من نگاه می کند. دلخوش می شوم که با دل معصومش مرا دعا خواهد کرد.

 

 

 

آفتاب زیاد و سایه کم است. مجال رفتن به سایه نیست. قامت می بندم. رکوع که می رویم شروع به ناله کردن می کند. کم کم جیغ می زند. موقع تکبیره الاحرام متوجه شده بودم که معلول است. صدای دلداری دادن مادرش می آید اما افاقه نمی کند. جیغ زدنش را ادامه می دهد، انگار از چیزی شاکی شده است. رکعت دوم  که سلام می دهم ناخودآگاه نگاهشان می کنم. کنج رواقی که من کفش هایم را  با سرعت پرتشان کردم در سایه ایستاده اند. جفتشان گریه می کنند. پسر هفت هشت ساله به نظر می رسد و سنگین، اما مادر در آغوش گرفته و چیزی به گوشش می گوید. قامت می بندم به ادامه نماز. نماز که تمام می شود، صدایش نمی آید. مادر آرام آرام کیک را در دهانش می گذارد. پاهای پسر کاملا کج هستند اما به طریقی ایستاده است. برای خلاصی از آفتاب به سمت کفش هایم می روم تا بروم. لبخندی به پسر می زنم و او هم با چشم های قرمزش می خندد. مادرش نمی دانم مضطرب چه چیزی است. مادر بودن برایم ناگوار می آید..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: خوانندگان قدیمی اینجا می دانند که هر سال  در  زادروزم، لباس خادم معنوی امام رضا به تن می کنم و یادی از شمس الشموس می کنم. امسال توفیق شد که از کنار مضجع شریف امام الرئوف این کار را انجام بدهم. امروز  در حرم به نیابت از همه ی شما که اینجا را می بینید جامعه کبیره ای خواندم.

 

 

 

 

+ببخشید که کم است. اینجا خیلی مجال قلم زدن نیست. چه بسا مجال نگاه کردن بسیار است ..

 

 

 

_ هدایای غیر نقدی شما را می پذیریم :)))

 

 

 

 

بعدا نوشت: حرم مثل ساحل امن برای این روزهای من شده است. نفس کشیدن و قدم زدن و.... به قدری آرامش بخش است که تمام طلب هایم گم و گور شده اند....

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۸
احلام



عازم خورشیدم








پ.ن: حلال کنید




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۵۹
احلام



دست می گذارد روی پیشانی ام. قدبلند و هیکلی تر از هر عربی است. نگاه می کند در چهره ی او و عربی بلغور می کند! لعنت به من که عربی نمی دانم و او می داند. رویم را برمیگردانم، از پنجره تابلو نئون پیداست: "مستشفی" . سرعت روشن و خاموش شدنش روی دور تند است. تا رویم را برگردانم اتاق خالی شده است. حالا می خواهم باز هم چشم هایم را ببندم. کفش هایم در دست، سر بالا نمی کنم و فقط پاهایم را می بینم. او به شانه ام میزند: رسیدیم جایی که می خواستی سلام بده! سرم را بلند می کنم، گنبد در هاله ای از مه است. پرچم قرمزش روی آرام گوشه ای از گنبد را پوشانده. دیگر نمی بینم. هیچ چیز!

چشم باز می کنم، تابلو مستشفی خاموش شده! او کنارم نشسته، اضطراب از نگاهش پیداست و شاید عصبانیت! می خواهم حرف بزنم ولی نمی توانم. اول لب هایش را جمع می کند بعد حرفش را می زند: تب تو الان چهل و دو درجه است! می فهمی!؟

حرف میزند و میزند و من تبم تکان نمی خورد. دستم را بالا می برم: فقط یکم روضه بخون، نتونستم تو حرم گریه کنم! انگار راز تبم را کشف کرده است. صندلی را نزدیک تخت می کشد. انگار می خواهد حرف خصوصی با من بزند: حسین وقتی به زمین کربلا رسید، اسب ها از حرکت ایستادند. حسین را حرکت نمی دادند! زینب پرده محمل کنار کشید و به اسب خیره شد که فرمان حسین نمی برد. حسین چشمش به چشمان زینب افتاد. هر دو فهمیدند اینجا همان وعده گاه عشق است. حسین به آرامی از اسب پیاده شد. اما روز دهم حسین طور دیگری از اسب.........







پ.ن: نمی دانم چرا ولی، دلم بال بال می زند شب های جمعه ی اینجا را پرده ی ارباب بزنم. به رسم تکایایی که از کودکی همه مان جیره خارشان بودیم..

نمی دانم تا کی، به چه کیفیت و کمیتی! شاید اصلا آخرینش باشد. اما نیتم پرده های بیشتری می طلبد. شاید هم فقط چهل پرده...





+ خیلی خسته بودم. و شاید تبدار. به زور خودم را کشاندم پشت سیستم تا این شب جمعه هدر نشود. ببخشید کم و کاستش را. قطعا چنین لقمه هایی برای همچو منی بزرگ است. دیگر شما می مانید و نیت ها خودتان...




۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۲
احلام


هوا گرگ و میش بود. و شاید فقط آفتابی بود که پرده ای از غبار آن را گرفته بود. صحن خلوت بود. علامه به آرامی راه می رفت و دور و برش خلوت. برای اینکه خودم را به او برسانم باید می دویدم. اما تا قصد دویدن کردم، خودم را نزدیک علامه دیدم. گفتم: جناب علامه برای من دعا کن! همه برایم تعریف کرده بودند که رفتارش عجیب و غریب است، تند و صریح با همه حرف می زند. پایش بیافتد عصایش را هم در سرت می کوبد! تند برگشت به سمت من، طوری که قدمی به عقب برگشتم. گفت: تو قرآن را داری چه نیازی به دعای من!!؟؟ قدم از قدم برنداشتم. علامه رفت. رفت به زیارت بانو.

چشم هایم را باز کردم و دیدم هیچ صحنی نیست و حتی علامه ای! اما کلامش در گوشم زنگ می زد!











پ.ن: بعد از این همه سال بالاخره این را به گوش عده ای رساندم، اما باز هم سنگینم. خواب و رویایی که همیشه تن و بدن من را می لرزاند در تمامی تصمیم گیری هایم! باز هم به ادامه مسیر خوانده شدم. مسیری که حداقل بوی قرآن در آن موج میزند....






* بازگشت دیرهنگامم به دانشگاه آن هم به عنوان یک جوجه ارشد تبریک عرض می نمایم :)






۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۶
احلام


صبح که از خواب بیدار شدم، طعم گس امروز را حس کردم. درست همان معنی که دهخدا برای کلمه گس آورده است.طعمی مثل سنجد و به نارسیده!

به دیدار ام مائده رفتم. نمیدانم باید برای بیمار سرطانی چه چیزی برد، موز می خرم. از دیدنم خوشحال می شود، می گوید پس تو فلانی هستی که اینقدر ازت تعریف می کنند! جوان است خیلی جوان، همان طور که مائده نوجوان است و من در آن قضیه ی فانی به او اجازه فعالیت ندادم و حالا می بینم به خاطر قضیه ی مادر به چه پختگی ای رسیده! نازنین زینب را شش ماه زودتر از شیر گرفته اند و هنوز عصبی است بابت ندیدن های مادرش! شیمی درمانی باید آغاز بشود و من اصلا نمی دانم باید چطور با بیمار سرطانی حرف زد! به بیخود بودن خودم امروز پی بردم. چقدر نگران سه دخترانش می باشد. می گوید مائده را عروس کنم زودی تا حداقل عروسی اش را ببینم!

اعظم مرا به خانه شان می برد! اصلا نمی دانم چطور می شود که حرف می رود سمت فوت مادرش! از نیروی فوق العاده اش در دفن مادرش حرف می زند! و من آن روز را به خاطر میاورم که چقدر اعظم به آداب میت مسلط بود و حیا از سر و رویش میبارید! از مرگ پدرش هم حرف می زند! برای من عجیب است حرف هایش! می گویم خدا این ها دیگر کیستند؟ چقدر خدا را در لحظات سخت راحت و ساده می بینند! حالا اعظم و ام البنین تنها زندگی می کنند و تمام خواستگارانشان بهانه هایی جالب از یتیمی این دو می آورند و سنشان رو به فزونی می رود!

به جلسه شیخنا می روم. خانم وادی من را به آشپزخانه می برد و دور از چشم همه ماچم میکند! دلم خیلی برایش تنگ شده بود! دوست 50 ساله داشتن خیلی خوب است. خانمی تازه وارد است و با سوالاتش همه ما را می خنداند! شیخنا هم جواب هایش را با حوصله می دهد. از صحبت کردن خدا با ما می گوید، هوالاول والاخر و الظاهر و الباطن! همین آیه لو می دهد که خدا همه جوره و در هر شکلی با ما حرف می زند. فقط توجه ما توجه نیست.

سوار تاکسی میشوم و می خواهم افطار را به خانه برسم تا مامان تنها نباشد. بین راه سه تا پسربچه ی کرو کثیف و درب و داغان جلوی ماشین را می گیرند و می گویند پول نداریم، سوار می کنی؟ راننده هم سوارشان می کند! در جامعه ما به آن ها می گویند کودکان کار، و شاید ولگرد! از اول تا آخر یکبند از آرزوهایشان برای محرم حرف می زنند! گویا عاشق اسب اند! در هوای خریدن کره اسبی هستند تا اسب امام حسین باشد و این ها هر شب دسته راه بیاندازند و اسب را با خود ببرند! حرف هایشان را دوست دارم حتی اگر همه اش به همدیگر بپرند! متوجه می شوم که یکی شان گاه پیش پدرش می رود و گاه پیش ننه اش! خودشان می گفتند ننه! یکی اما از کتک عمویش در رفته بود و حسابی داشت ماجرا را تعریف می کرد. وقتی داشتم پیاده می شدم راننده عذرخواهی کرد که این بچه ها مخم را خوردند! به راننده نگفتم که بسیار برایم شیرین بود، هر چند عمق تلخی داشت!

اذان را وقتی در تاکسی دوم بودم گفتند! مامان روزه اش را باز کرده بود و من نرسیده بودم. وقتی سر سفره نشستم، طعم گسی در دهانم بود. شاید علاجش  یک جرعه آب بود. سلام بر حسین....










پ.ن: بعضی روزها، خواه ناخواه اینطور پیش می رود. آدم ها ی آن روز آنقدر پر رنگ می شوند که خودم را گم می کنم. و چه خوب است این گم شدن ها!



+تقاضای عاجزانه دعا برای شفای ام مائده که نازنین زینبش هنوز به دوسال نرسیده! 






 





۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۰
احلام



پیام داده بود که متنی برای کارت عروسی ام داری؟ گفتم نه، هیچوقت از آماده های دیگری استفاده نمی کنم، می خواهی برات چیزی بسازم؟ گفت باشه تا 2 ساعت دیگه بهم برسون.

حاصلش این شد:


خانه ی بخت در آسمان ها نیست

بلکه خانه ای در زمین است که بوی خدا می دهد

عشقمان را به رایحه ی چهارده گل خوشبو می کنیم

تا به خانه ی بخت برسیم

***

حسین(ع) مسیرش را از عرفات آغاز کرد، با دعا و قدم هایتان ما را به مسیر اربابمان یاری کنید






* عروسی شان شب عرفه است. دقیقا روز حرکت کاروان امام حسین از مکه. به خاطر همین جمله مناسبتی شد








+ اگر روضه پای کارت عروسی تان می خواهید به اینجانب مراجعه کنید :)




۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱
احلام