خیال می کنم گل های بته جقه ی روسری اش خیلی کم رنگ تر از قبل شده اند. از حکمت می پرسم، از هنر، از کلاس های دکتری از مقاله اش.. بی کم و کاست در حال تعریف کردن است و من دلم موج می زند به گذشته ها! به گذشته هایی که نه من فلسفه ی زندگی می دانستم نه او! جفتمان از یک قماش بودیم، سرخوش و مست و پر شور!
حالا جفتمان خسته ایم و روبروی هم نشسته ایم. من با چنگال پاستا را نوک می زنم و او آب طالبی اش را هورت می کشد. او به نوعی و من به نوعی دیگر،انگار آدم ها همه چیزشان باید با هم فرق کند. خاطره ها یک به یک یادمان می آید و خنده بر لبهایمان جاری می شود.کم کم به همان سرخوشان قدیم تبدیل می شویم. چنگال دیگری می خواهیم او شریک پاستایم می شود و من با همان نی از آب طالبی اش می خورم. الان هایمان را می ریزیم دور و بر می گردیم به روزهایی که با هم خوش گذرانده بودیم. به سفرهایمان، به مهمانی ها و کلاس ها و ...هیچ لحظه ای فراموش نشده است.
چای سفارش می دهیم. ریسه می رویم از خاطراتی که با چای داریم. دلمان می خواهد بی کلاس چای را بخوریم. حتی برای آب شدن نبات ها در چای با همدیگر مسابقه می دهیم. او همه چیز را تند تند می بلعد و می نوشد و من ناز و کرشمه ای دارم برای خوردن.
همیشه اینطور است، اگر صدسالمان هم بشود باز تا به هم برسیم به طرفه العینی با هم ندار می شویم. خیلی به داشتن چنین دوستی هایی دلخوش می شوم اما هیچ چیز در این دنیا مدام نیست. مثل همیشه او باید به مغرب برود، من در مرکز بمانم و عارف از مشرق بر ما بتابد.
پ.ن: همه ی دوستی ها در پس زمان ها کمرنگ می شوند. چون ما آدم ها در زمان رنگ عوض می کنیم. امروز با کمیل ساعاتی از هر دری صحبت کردیم. از اوضاع فرهنگی گرفته تا اسطوره ها و اوضاع شخصی خودمان. چقدر حسرت پشت حرف های جفتمان بود. دنیا دارد آن روی خودش را هم به ما نشان می دهد. و ما چقدر باید درد بکشیم بابت هر چیزی...
+ کمیل و عارف و احلام، هنرمند و فیلسوف و نویسنده هستند که دیوانگی در خونشان موج می زند :) و از قضا مسافت هایشان از غرب به شرق کشیده شده و رنج دیدار می کشند!
البته کمیل و عارف، خانم هستند :))) با این اسم مستعار انتخاب کردنشون، والاع
_ عکس هم هنرنمایی کمیل است بر دفترچه کافه شهردخت. آهان راجع به کافه شهردخت بگویم. محیطی کاملا دخترانه و فوق العاده خوب. یک مجموعه خانومانه با تمامی مخلفات، کافه، باشگاه، آتلیه، آرایشگاه و.... امیدوارم در همه شهرها چنین چیزهایی برپا بشود. کارگر شمالی بین نصرت و بلورا کشاورز. کوچه مهناز
البته بگویم من عاشق میز صندلی هایش شدم :) جان می دهد برای ساعت ها نشستن و نوشتن و نوشتن و نوشتن. بیایید این هم عکسش :