خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها


خیال می کنم گل های بته جقه ی روسری اش خیلی کم رنگ تر از قبل شده اند. از حکمت می پرسم، از هنر، از کلاس های دکتری از مقاله اش.. بی کم و کاست در حال تعریف کردن است و من دلم موج می زند به گذشته ها! به گذشته هایی که نه من فلسفه ی زندگی می دانستم نه او! جفتمان از یک قماش بودیم، سرخوش و مست و پر شور!

حالا جفتمان خسته ایم و روبروی هم نشسته ایم. من با چنگال پاستا را نوک می زنم و او آب طالبی اش را هورت می کشد. او به نوعی و من به نوعی دیگر،انگار آدم ها همه چیزشان باید با هم فرق کند. خاطره ها یک به یک یادمان می آید و خنده بر لبهایمان جاری می شود.کم کم  به همان سرخوشان قدیم تبدیل می شویم. چنگال دیگری می خواهیم او شریک پاستایم می شود و من با همان نی از آب طالبی اش می خورم. الان هایمان را می ریزیم دور و بر می گردیم به روزهایی که با هم خوش گذرانده بودیم. به سفرهایمان، به مهمانی ها و کلاس ها و ...هیچ لحظه ای فراموش نشده است.

چای سفارش می دهیم. ریسه می رویم از خاطراتی که با چای داریم. دلمان می خواهد بی کلاس چای را بخوریم. حتی برای آب شدن نبات ها در چای با همدیگر مسابقه می دهیم. او همه چیز را تند تند می بلعد و می نوشد و من ناز و کرشمه ای دارم برای خوردن.

همیشه اینطور است، اگر صدسالمان هم بشود باز تا به هم برسیم به طرفه العینی با هم ندار می شویم. خیلی به داشتن چنین دوستی هایی دلخوش می شوم اما هیچ چیز در این دنیا مدام نیست. مثل همیشه او باید به مغرب برود، من در مرکز بمانم و عارف از مشرق بر ما بتابد.






پ.ن: همه ی دوستی ها در پس زمان ها کمرنگ می شوند. چون ما آدم ها در زمان رنگ عوض می کنیم. امروز با کمیل ساعاتی از هر دری صحبت کردیم. از اوضاع فرهنگی گرفته تا اسطوره ها و اوضاع شخصی خودمان. چقدر حسرت پشت حرف های جفتمان بود. دنیا دارد آن روی خودش را هم به ما نشان می دهد. و ما چقدر باید درد بکشیم بابت هر چیزی...




+ کمیل و عارف و احلام، هنرمند و فیلسوف و نویسنده هستند که دیوانگی در خونشان موج می زند :) و از قضا مسافت هایشان از غرب به شرق کشیده شده و رنج دیدار می کشند!

البته  کمیل و عارف، خانم هستند :))) با این اسم مستعار انتخاب کردنشون، والاع







_ عکس هم هنرنمایی کمیل است بر دفترچه کافه شهردخت. آهان راجع به کافه شهردخت بگویم. محیطی کاملا دخترانه و فوق العاده خوب. یک مجموعه خانومانه با تمامی مخلفات، کافه،  باشگاه، آتلیه، آرایشگاه و.... امیدوارم در همه شهرها چنین چیزهایی برپا بشود. کارگر شمالی بین نصرت و بلورا کشاورز. کوچه مهناز

البته بگویم من عاشق میز صندلی هایش شدم :) جان می دهد برای ساعت ها نشستن و نوشتن و نوشتن و نوشتن. بیایید این هم عکسش :



۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۳
احلام







آن سوی رودخانه زیر درختان

ارنست همینگوی

200صفحه



معتقدند که این اثر همینگوی هیچ ارزش ادبی ندارد و از همینگوی بعید بود نوشتن چنین چیزی! ولی خوب خیلی هم اینطور نبود و شاید هم بود! یعنی به غیر از آن مکالمات سرهنگ با دختر که کل کتاب رو در بر میگرفت، بخش های مربوط به شکار فوق العاده بود! من را یاد داشتن و نداشتن می انداخت.
و باز هم معتقدند راز خودکشی همینگوی در این کتاب نهفته است. البته که من به شما چیزی نمی گویم، خودتان بروید بخوانید :)

 اینکه نهلیست از کتاب های همینگوی برداشت می شود شاید درست باشد. ولی خوب دوست دارم بعد از خواندن کتاب به فکر بیافتم، از کتابی که فکری دنبالش نیست خوشم نمی آید. ساده و عمیق نوشتن همینگوی را دوست دارم.
+ فکر کنم تمام شخصیت های همینگوی در تمام داستان هایش، پولشان فقط صرف مشروبات الکلی می شود. چقدر می خوردند آخر!!!؟؟






دختری در قطار

پائولا هاوکینز

411 صفحه


نمی دانم این اعتقادم درست است یا نه!  کتابی که زیادی در دست مردم عامه (عامه به معنای مردم کوی و برزن که چیزی از خاص بودن درونشان دیده نمی شود، مخصوصا دختران صورتی)  باشد و تعریفات وااااای خیلی عالی بود، وااااای اصلا یه چیز دیگه بود را نمی خوانم! خلاصه هر اعتقادی هست تبدیل به عادت شده. اما عادت شکستیم و یک کتاب این مدلی خواندیم. دختری در قطار!!!! حتما شنیدید اسمش را.

اولش از زاویه ی شروعش خوشم آمد اما خوب بعد حسابی ناامیدم کرد و در آخر که دیگر کلا افسردم کرد.

داستان خیانت و جنایت و پلیس بازی و.. از این کشکیات که همه جا پر است.

البته بی انصافی است از قصه پردازی کتاب غافل بشویم، نویسنده هیچ جا اجازه نداد کتاب را زمین بگذارم. مجبور شدم یک کتاب 400 صفحه ای را یک شبه بخوانم!

+ حالا همه تعریف می کنند از این کتاب، خوب ما نمی کنیم!! راستش آثار فاخر مزه ی دهان ما را عوض کرده است (اصلا فخر فروشی نبود، اصلا)  :)









بعد از تاریکی

هاروکی موراکامی

198 صفحه


هاروکی موراکامی با هر کتابش من را غافلگیر می کند. این یکی هم از این قبیل بود.

از اینکه حسی درونی یک شخصیت درون یک کتاب به چالش کشیده شود را دوست دارم. دقیقا از آن کتاب هاست که آدم می خواهد بعد از خواندنش مدام فکر کند.

از همه چیز این کتاب خوشم آمد حتی از اسمش که مفهومی چند جانبه داشت.

بگذارید کمی از کتاب را لو بدهم، کاری که هیچوقت نکردم: دختری از خانه بیرون زده و می خواهد یک شب را در توکیو بیدار بماند (صرفا همین) از طرف دیگر دختری که خواهر ایشون هست، به خواب رفته، (صرفا چون می خواسته بخوابد همین) هیچ بیماری ای وجود ندارد او فقط خوابیده آن هم دو ماه تمام....

+ اینکه کتاب حرفی برای زدن دارد و باز هم پای آمریکا در میان است تا ما را به نهلیستی دیگر بکشاند شکی درش نیست.











پ.ن: خوب سرمون شلوغ بود اما نه برای کتاب خواندن! یعنی راستش را بخواهید حالمان خراب بود، گفتیم با کتاب مست بشویم (مست شدن اصلا چیز بدی نیست، آن هم با کتاب)

روز نوشت را دهم مرداد تمام کردم، امروز هم دوم شهریور (البته این ها را اوایل هفته پیش تمام کردم) 20 روز سه تا کتاب خوب نیست ولی بد هم نیست!






+ عنوان مطلب هم مثلا هایکو کتاب است :)





۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷
احلام


پای سپیدارهای تبریزی نباید خوابید، فقط باید دراز کشید و گوش داد. برگ هایش عجیب عاشق اند، صدای دست دادنشان با باد، صدای گل انداختن گونه هایشان از بوسه ی خورشید، همه شنیدنی است.
هنوز گل های پایین دامنم خیس اند.  باز هم بی هوا برای آب خوردن خم شده ام و گل ها تنی به آب زده اند. به گمانم با جلبک های کنار چشمه سر و سری دارند. این ها نیز عجیب بازیگوش اند.
آخ که آلبالوهای داخل جیبم را فراموش کرده ام. کدامین بانو همچون من سر به هوایی می کند، اینجا همه ی بانوان سر به زیر اند!
 آلبالوها سرحال و سرزنده اند، هر چند بعضی شان خونشان را به گل های دامنم اهدا کرده اند. به گمانم باید پای عشقشان خونی ریخته میشد.
اولین روز شهریور خوب دارد خودنمایی می کند و خنکای مهر را به یاد می آورد. باید از این به بعد جلیقه ی ارغوانی ام را به تن کنم، راستی چقدر دلم برایش تنگ شده است. بانوی آذری باشم و سرما به جانم نیافتد؟
چشم هایم را می بندم و تنی به خیال می زنم. به دیشب می رسم. به خوابی که دیده ام. به مصاف خورشید رفته بودم. ضریح به کنار رفته بود و همه مشغول غبار روبی بودند. دست در ضریحی نامرئی گره کردم و گفتم: غبار من دارد به خروارها خاک تبدیل می شود، غبار از من بزدا! باران می بارید در حرم. از صدایش این را فهمیدم..
چشم باز می کنم،  طرقه ای بر بالاترین برگ سپیدار نشسته است. همان برگ که با خورشید هم خانه شده است. دلم می خواهد به کنار من بیاید و هزار ذکر را با من در میان بگذارد شاید من هم عاشق بشوم. اما می رود، باز هم سفری به خورشید. خداکند هزارمین ذکر فراموشش نشود......













+ بر اساس افسانه های خراسان «طرقه» نام پرنده کوچکی است که قصد رسیدن به خورشید را داشت. برای این کار باید هزار اسم خداوند را از بر می کرد تا از سوختن در گرمای خورشید در امان باشد. بنابراین تمام اسمها را از بر کرد و در بالا رفتن ذکر می کرد ولی در نزدیکی خورشید اسم هزارم را فراموش کرد و سوخت...




پ.ن: گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید...




کاش عاشق بودم...




۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۶
احلام







و عروس را در حال نماز یافتیم...











+ وصال با یار حقیقی..







پ.ن: برادر هم  به خانه ی بخت می رود و احلام در خانه ی پدری به امپراطوری می نشیند :))

نمی دانم حُسن است یا نه! فعلا به عنوان ته تغاری دچارش شده ایم :)




+ انگار یه کوه از رو دوشم برداشتن، پر از هوای نوشتن شدم....

+عکس رو هم که خودم گرفتم :)




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۷
احلام



فکر می کردم باید سرد باشد، باید وقتی سراغم می آید دندان هایم از سرمای حضورش بر هم بخورد، طوری که اطرافیانم صدای ترق تروقش را بشنوند! اما گرم بود، گرمایی غیر قابل وصف، منشاش از قلبم سرازیر میشد. به طرز دیوانه واری در بدنم پخش می شد. گاهی به سمت پایم می دوید و گاهی به دست هایم هجوم می آورد. هیچ عرق کردنی در کار نبود و اطرافیان وقتی به من دست می زدند میگفتند چقدر دست و پایش سرد است! و باز پتو روی پتو بود که روی بدنم می انداختند! گرما زبانم را خشکانده بود و نمی گذاشت حتی یک مویه ی خفیف بکنم! هیچ خاطره ای در ذهنم نبود، هیچ حرفی و حتی حیلت و تفکری برای رهایی از این وضع! بالاخره کارش را شروع کرد، آن هم از پاهایم!  سلول هایم یک به یک می مردند و دیگر تولید نمی شدند! سلول های مرده مثل بتنی سرد تا بیخ گلویم ریخته شد اما در گلویم متوقف شد! سرم هنوز از حرارت داشت آتش می گرفت! می دانستم تمام بغض های این سال ها حتی مانع از عبور مرگ می شود. عمیقا دلم برای خودم سوخت و قطره اشکی از چشم چپم سرازیر شد! اینطور شد که بغض شکست و مرگ از گلویم هم بالا رفت..
هیچ نبود جز سکوت، من به سکوتی در تنهایی رسیده بودم، معنا و مفهمومی نداشتم، جز سرما! سرما را حس می کردم، سرمایی از رخوت و بی کسی!
چشم هایم جایی را نمی دید جز هاله هایی از سیاهی و سفیدی..
انتظار خوره ای شده بود بر جانم، تا که خورشید را حس کردم!
خورشید هم از پاهایم شروع کرد، تابید و تابید تا به چشم هایم رسید، ناگهان متوقف شد، شعفم از حرکت ایستاد! ترس همه ی وجودم را گرفت، اگر خورشید برود و نتابد؟
دستی به روی چشم هایم رفت: چشم هایت قدرت دیدن خورشید را ندارند باید قوی بشوند!
دست کنار رفت و من خورشید را دیدم!
فکرش را نمی کردم یک روز با خورشید چشم در چشم هم بشویم و من تاب بیاورم آب نشوم..
اما یک تفاوتی احساس می شد، خورشید بوی خاصی می داد، بویی که پیشتر هم آن را بوییده بودم!
چشم از خورشید بستم و بو کشیدم، بوی حرم می آمد!
چشم باز کردم و خود را بر دوش آدمیام دیدم که به گرد خورشید می چرخیدیم...




 







پ.ن: گاهی برای دیدن تو چاره ای جز طلب مرگ ندارم! هر چند هنوز هم مرده ای متحرکم و به امید طوافی دوباره بر گِرد تو زنده ام!






+ روز عیدی یکم ژانر وحشتی شد :)





_ عکس هم از آخرین دیدارمان است! صحن آزادی بیتوته می کنم و مرگ ها را می شمارم و غیره و غیره





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۳
احلام



جوجه ها خوب پخته است. البته نه آن بخشی که آقای داماد به خاطر گرمای صحبت با عروس خانم کمی جزغاله شان کرده. این روزها آنقدر از ریزترین تا درشت ترین رسم ها و اعمال و آداب برگزاری مراسم عروسی صحبت شده که گاوگیجه گرفته ام و نمی فهمم چه می خورم. مثل اینکه آتلیه باید چقدر طول بکشد؟ بروند پارک یا نه؟ چه تایمی عروس باید از خانواده پدری خداحافظی کند؟ مولودی خان دف بیاورد یا نیاورد؟ مراسم پاتختی باشد یا نباشد؟ و هزار تا چیز ریز و درشت که حالا بین دوخانواده کشیده شده به سفره ی غذا! فرصتی نیست و یکسری مسائل هم باید وقتی جوجه را به نیش می کشیم حل بشود. سلایق ما آدم ها خیلی به همدیگر نمی خورد و برای هر هماهنگی ای باید کلی سرش بحث بشود. اما تمام این دوندگی ها هر چقدر شیرین باشد یک چیزش برای من آزاردهنده است. بین صحبت کردن ها سکوتی چند دقیقه ای حاکم می شود. سعی می کنم به عنوان آخرین عضو خانواده حرف را در دهانم مزمزه کنم و بعد بیرون بدهم که نگویند: تو چی میگی دیگه جوجه؟

پایین سفره نشسته ام و همه به طور مساوی در دوطرف من هستند. آخرین لقمه ام را قورت می دهم و حرفم را می زنم: دوستی داشتم که تعریف می کرد از مادر مرحومش، می گفت مادرم وقتی راجع به مراسمات عروسی برادرم صحبت می کردند و هر دو خانواده جمع بود گفت: نه رسم ما و نه رسم شما، رسمی که خدا قرار داده!

سکوت دنباله دار شد. هیچ کس حرفی نزد. بابا سرش را پایین انداخت و نیمی از نگاه ها سمت من بود و نیمی جایی دیگر.





                      






پ.ن: با تمام توانی که برای ساده برگزار کردن مراسم عروسی برادرم داریم ولی باز هم احساس می کنم ساده نیست. باز هم بعضی چیزها اضافه است و فقط برای دلخوشی مردم و خانواده ها برگزار خواهد شد. سنت پیامبر ازدواج است. مهریه ای سبک که توان پرداخت را حتی همان شب عروسی به داماد بدهد. جشنی که  ولیمه ای ساده دارد که در این وضع جامعه باید دل فقیران را بیشتر سیر کند. جهازی که مایحتاج اولیه باشد و کمر شکن نباشد. حذف مراسم هایی که به خاطر تغییر ماهیت از گذشته به امروز فقط تجمل را ترویج می دهد و جنبه شادی و بار معنایی خود را از دست داده اند. مثلا آیا حنابندان های امروزی مثل گذشته با یک کاسه حنا برگزار می شود؟؟ یا هزینه آرایشگاه و لباس و خرید عروسی یک شب حنابندان اندازه ی میلیون ها کاسه ی حنا است؟

جهاز بَرون دیگه چه صیغه ایه؟





+ امکان ساده زیستن وجود دارد فقط باید از اعماق قلبمان به آن باور داشته باشیم، آنوقت اطرافیان  با قلب ما هم آهنگ خواهند شد





:) نوشت: خدا رو شکر خانواده ما اصلا در قید و بند این چیزها نیست. پدرم عاشق ساده زیستی است و همه ما را آنطور بار آورده.  به علت مخالفت های من با خیلی از چیزها، هر چیزی می شود همه زود توی کاسه ام می گذراند: تو که می خوای ساده بگیری :))) بدوبخ شدیم رفت :))






۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۸
احلام


نمیدونم چه اصراری دارم که خودمو مقاوم نشون بدم..

لبخند بزنم و بگم: چیزی نیست، همه چیز عالیه!

ولی میشه یه بار در این عمر وبلاگی به شما بگم؟

بگم که : خسته ام...








پ.ن : خستگی به این معنی نه که نیاز دارم خودم را گوشه ی دنجی مخفی و کنم و  استراحت کنم، بلکه بیشتر از هر وقتی نیاز به حرکت دارم...

اصلا خستگی در من یعنی می خواهم از پوست خودم بیرون بزنم و تا ته دنیا بروم، چون کم آورده ام! آخر نامم آدم است...




+قطعا موقت، چون بعدا نمی خوام به خودم بگم: چنین چیزایی این جا نوشتی آدم ضعیف؟






۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
احلام



ماه های آخر یادداشت حسن باقری را با حسرت تمام خواندم. او در 9 بهمن 61 رفت وجنگ با تمام ناملایمت هایش ادامه یافت. خیلی از عملیات های بعد از او با یتیمی بزرگ شدند و جای خالی اش را حس کردند.

انقلاب ما جوان بود که جنگ به او تحمیل شد، پس نمی توان خرده گرفت که نیروها خیلی منظم و توجیه عمل کنند یا مثلا با خیانت بنی صدرها فجایعی مثل هویزه رخ ندهد!

شاید بیشترین انرژی ای که از نیروهای کارآمد مثل حسن باقری گرفته میشد،  بیان کردن مختصات جنگ بود تا تاوان ما سنگین تر نشود. به صراحت می شود گفت که حسن باقری در اتاق عقل جنگ می جنگید.

پدرم دیشب یاد خاطره ای افتاده بود، می گفت ما جایی رفته بودیم و قرار بود با دشمن مقابله کنیم، به فرمانده گفتم: "چرا ما رو اینجا آوردی اونم تو این لحظه!؟ دقیقا تو تیررس دشمنیم!" چه جوابی داده باشد خوب است؟ فرمانده گفته بود: فلانی خوب ما آمده ایم برای شهادت!!

جنگ همانطور که ایمان و عقیده می خواهد، عقل هم می خواهد! نمی شود یکجانبه حرکت کرد.



بخش هایی از کتاب را برایتان عکس گرفتم، دوست داشتید بخوانید



                        

* جلسات بسیاری بین سپاه و ارتش رخ می داد تا هماهنگ عمل کنند. که گاهی به جر و بحث های طولانی می کشید.





باقی در ادامه مطلب پیگیر باشید






۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۸
احلام








9 مرداد 95/ شهادت امام صادق علیه السلام



داخل سینی زغال ریخته بود و دورتادورش را با لاله های مقوایی تزئین کرده بود. سینی را روی سرش گذاشته بود و  از هرم گرما چفیه ای بین سرش و سینی قرار داده بود. هر کسی میامد دستی به اسفند می انداخت و روی زغال می ریخت. از کنار ماشین جای دیگر نمی رفت. اشک و عرق پیشانی اش درهم بود. نماد یک مادر که برای قد و قامت پسرش اسپند دود می کند. مثل آنوقت که او را در لباس دامادی می بیند و اشک شوق می ریزد و به بقیه می گوید اشکش از دود اسپند است. داشتم فکر می کردم، چرا اسپند دود می کند، کسی قرار است چشم بزند به شهدا!؟ کسی یک تکه تابوت  و چهارتکه استخوان را چشم می زند؟؟ چشم زدن دارد مگر؟







پ.ن: به گمانم چشم زدن دارد، آخر چشم همه به دنبال همان چهارتکه استخوان کادوپیچ شده بود...

        (عکس خودانداز)






+ شهدای امروز آرام بودند و سر به زیر.. نمی دانم چرا همچین حسی نسبت بهشان داشتم

+ امروز تشییع شهدای گمنام به یادتان افتادم..









حاشیه ای بر امروز: وقتی داشتیم از تشییع برمی گشتیم متوجه شدم که کیف پولم را دزدیده اند. خم به ابرویم نیاوردم، گفتم اگر جزو پذیرایی شهداست پس بنوش احلام. البته درگاه باتری دوربینم هم در بین جمعیت افتاد و گم شد. ( می دانستم همه ی این ها به چه دلیل است پس فقط خندیدم)

همین الان که دارم این پست را می نویسم یک بنده خدایی تماس گرفت که بیا و لاشه ی کیف و مدارکت را ببر. خنده ام گرفته واقعا! من همان لاشه ی کیف نیازم بود، کیف چرم ساده ی مردانه ام را به هر کیف گل منگلی ترجیح می دهم. شاید بیست تومانی هم تویش پول بود، اگر جناب دزد محتاج بود، نوش جانش! اگرم محتاج نبود باز هم عیبی ندارد. برای هدایتش از خدا مسئلت می خواهم که فکر و دست کجش صاف بشود. حالا که دارد در مجلس شهدا دزدی می کند همین شهدا یکجوری دستش را بگیرند. آمین




۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۲
احلام







فکر کنید سر رسید خاطرات شخصی که همیشه ازش چیزهای ناقصی شنیده اید افتاده است دستتان، فکر می کنم کیفور می شوید که بدانید در سرش چه می گذشته. این روزها مشغول خواندن و سرک کشیدن در خاطرات یک مرد جنگی هستم. مرد جنگی که در گلف یک اتاق برای خودش دارد که دیوارهایش پر از نقشه است. مرد جنگی ای که سرش درد می کند برای شناخت دشمن. حسن باقری که به قیافه اش می خورد مثلا هفده سال داشته باشد اما بیست و شش ساله است و به اتاق فرماندهی جنگ راه یافته است. کتاب "روزنوشت" یادداشت هایی است که شهید حسن باقری در سالنامه ای یادداشت می کرده. این کتاب بی هیچ کم و کاستی همه ی دست نوشته ها و حتی حاشیه ها را جمع آوری کرده است. نمی دانم خاطرتان هست یا نه که چند سال پیش کتابی 5 جلدی به نام "گزارش روزانه جنگ" رونمایی شد. گزارش روزانه جنگ بولتن های روزانه ای بود که حسن باقری و دوستان از اخبار جنگ برای فرماندهان و ارشدان جنگ تهیه و ارسال می کردند.یعنی یک کتاب فوق العاده. اما کتاب روزنوشت که در واقع ادامه ی آن کار است، دست نوشته های شخصی شهید است که البته دور از  مسائل جبهه و جنگ نیست و گزارش وار کارهایش را درونش نوشته است.




نمونه ای اتفاقی از کتاب:


چهارشنبه 9 / تیر/ 1361

صبح آمدیم قرار گاه کربلا. با برادر محسن [رضایی] و رحیم [صفوی] و دیگر قرارگاه ها راجع به طرح مانور بحث کردیم . محسن [رضایی] راجه به تشکیلات سپاه می گفت که ما کادر طراح کم داریم و نیروی عملیاتی می توانیم پیدا کنیم. راجع به تبلیغات نیز قرار شد پیگیری کنند که صدا و سیما بیشتر کار کند در این زمینه. ساعت یازده با سرهنگ [عی صیاد] شیرازی راجع به طرح و عملیات همفکری شد. ساعت یازده و نیم جلسه هماهنگی با ستاد ارتش در [قرارگاه] کربلا برگزار گردید. عصر آمدیم اهواز. خرید کردم. شام خانه بود.

[در حاشیه سالشمار آمده است:] روزه نگرفتم.








پ.ن: همانطور که از نمونه کتاب مشاهده می کنید، شاید برای بعضی، کتاب حوصله بری باشد ولی برای من جذابیت خاصی دارد و نمی توانم ازش جدا بشوم (طوری می خوانم که دیروز حواسم پرت شد و پایم خورد به عسلی و نصف ناخنم پرید و خون و.. اتفاقا آن وسط دخل کتاب یک نفر رفته بود روی مین :) بازسازی صحنه ای شد خلاصه )

سال ها منتظر بودم کتاب گزارش روزانه جنگ را گیر بیاورم و بخوانم، که نه پولش را داشتم و نه کتاب خانه ای داشت و نه در دست و بال دوستان موجود بود. ان شالله با خواندن این کتاب فرجی بشود تا آن کتاب 5 جلدی را هم گیر بیاورم برای خواندن. (خداوکیلی آدم بعضی وقت ها برای خواندن یک کتابی گلرزیان لازم می شود)





+ کتاب را دور از قهرمان سازی هایی که برای شهید حسن باقری است می خوانم. او را یک آدم عادی تصور می کنم که مثل خودم نمازش قضا می شود، با دیگری پرخاش می کند و ..

همانطور که سال ها پیش خاطرات بوتو و گوبلز و رفسنجانی و ... را می خواندم این کتاب را می خوانم و دوست دارم خود حسن باقری به من بگوید که چه کارها کرده است





+ عکس از روی جلد هم کار خودم است. ببخشید زیاد حرف زدم..



۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
احلام