خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

بسم الله



دیروز خیلی اتفاقی شایدم غیر اتفاقی با رفیق شفیقی قدیمی رفته بودیم مرکز تبادل کتاب. همان که در چهارراه ولیعصر است. من که پیشترها ماجرایش را شنیده بودم اما خوب از نزدیک ناظر قضیه نبودم. وقتی وارد مرکز تبادل کتاب می شی بوی کتاب آدم رو کیفور می کنه. آن هم بوی ورق های قدیمی که من رو یاد یک کتابخانه ای تخصصی می انداخت که یادآوریش هم برام لذت بخشه. البته نه من و نه رفیق شفیق هیچ کتابی نیاورده بودیم و البته مثل همیشه هم جیبمان خالی بود، البته کارت بانکی رفیق فکر می کنم پر بودها! :)

خلاصه چرخی توی مرکز زدیم و من بیشتر از اینکه به کتاب ها نگاه کنم رفته بودم بالای منبر و روضه ی کتاب می خواندم. البته کتابی هم خواستم که شکر خدا موجود نبود تا کارت  دوستم از سرش کمی کم شود.

از قفسه های زیاد آن جا خوشم آمد، قفسه هایی مملو از کتاب تا جایی که نظم دادن به بعضی قفسه ها به علت تعداد زیاد کتاب ها میسر نشده بود و به قولی درهم چپانده شده بودند. :)

قضیه از این قرار است که تعدادی کتاب که خوانده ای یا دیگر برایت قابل استفاده نیست میاوری آنجا و بعد از کارشناسی قیمتی رویش گذاشته می شود. تا به فروش برسد. (که قطعا قیمت یا کم می افتد یا اگر نایاب باشد بیش تر)

 و یا اگر کتابی هم ندارید برای فروش، می توانید کتاب بخرید با قیمتی پایین تر از بازار!

و چیز دیگری که مورد توجه بود، این بود که می توانستی کتابی را برداری و همانجا شروع کنی به خواندن و باز هم به قفسه برگردانی.

در اولین نظر غیر کارشناسی بنده این میشد که یک کتاب دست دوم فروشی باکلاس است :)

فکر میکنم ایده ی خوبی بود بشرطها و شروطها! بشرط اینکه این کار، فرهنگی اداره شود و به آن مثل قضایای دیگر سیاست و اقتصاد (چشم طمع و از این قضایا) را وارد نکنیم تا آخرش به طرز مفتضحی ازش یاد کنیم. خواهشا راجع به کتاب فرهنگ بسازیم نه صرفا پیاده سازی یکسری طرح های ناقص! ببینیم و تعریف کنیم..










پ.ن: چند وقت پیش یک بنده خدایی بود رفته بود روسیه، مسکو. از مکان های مختلف که مردمانش به وفور در حال کتاب خواندن بودند عکس انداخته بود. من جمله مترو، در آن ازدحام جمعیت مترو یک نفرشان فقط داشت به گوشی اش نگاه می کرد. تعداد قابل توجهی هم کتاب دستشان بود. من هم دیروز توی مترو وسوسه شده بودم که عکسی بگیرم (به خاطر شئونات اخلاقی نمی شد، اینقدر وضع حجاب فوق العاده است در واگن خانم ها، خیلی زیاااااد) از ده نفر، نه نفرشان سرشان در گوشی بود. به مدد آویزان بودن بنده از میله قابل مشاهده بود که تعداد هفت نفر از آن نه نفر هم مشغول بازی بودند، حتی بازی پو :\ ،  البته یک نفر هم داشت کتاب درسی می خواند، بعد از پنج دقیقه دیدم جذب گوشی اش شد و تا آخر مسیر کتاب بسته و گوشی باز شد! یعنی خودم را از همان میله حلق آویز می کردم به حق بود و جا داشت! حالا نمی گم همه کتاب بخونیم، ولی محض رضای خدا کم از ماسماسک استفاده کنیم.







+ یه اتفاق کتابی دیگه هم افتاده برام، بعدا مفصل می گم :)





* آدرس این مرکز تبادل کتاب: چهارراه ولیعصر، ابتدای مظفر شمالی (همونجا که سنگ فرش شده. گلخونه هم داره این مرکز تبادل کتاب، جالب بود و غیره و غیره)




۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۶
احلام






گفت: بمون و جهاد کن!
گفتم: جهادی که پایه اش تقوای توام با علم نباشه یک پشه را زمین نمی زند چه برسد به دشمن!








پ.ن: تکلیفمون رو با عرصه ی جهادی که ازش دم می زنیم مشخص کنیم! کم دروغ بگیم که: لبیک یا خامنه ای!

      





طرح یک سوال: ما دقیقا در فضای مجازی چه می کنیم؟ اگر سنگر است آیا سرباز کارآمدی هستیم یا عملا در جبهه ی دشمن می جنگیم و خودمان خبر نداریم؟




حال من






۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۶
احلام



دیروز همینطور توی مترو دنبال سوژه می گشتم تا در موردش فکر کنم یا به قول استاد برای پر کردن بانک ذهنیم دزدی بکنم. هیچ بشری چنگی به دل نمی زد. حتی آن خانم بارداری که داشت گدایی می کرد و به قول خودم داشت ستم می کرد به آن بچه ی تو شکمش! یا پسر بچه ای که داشت چسب زخم می فروخت و کلمات را طوری ادا می کرد که فکر می کردی مثلا اوتیسمی، چیزی دارد. البته نمی دانم چرا مدت هاست که اینقدر رفته ام تو نخ این فروشنده های مترو که روز به روز هم دارند بیشتر می شوند طوری که صنفی عمل می کنند و با هم هماهنگ اند. مثلا هیچکدام حق ندارند در روز عادی حراج کنند و قیمت ها را بشکنند، حراج برای روزهای جمعه است. یا مثلا می دانم لوازم ارایشی ها کجا می روند برای ناهار:) حالا با درستی و غلطی کارشان کاری ندارم (هر چند غلط می دانم و دلایل بسیار دارم) هر چه هست به نظرم مسئله دارد جدی می شود. بگذریم. نتیجه ی این دزدی بی نتیجه من این شد که خانمی که داشت فروشندگی می کرد، کنار من نشست. من هم خسته نباشیدی گفتم. گفت: ممنون، امان از بی فروشی، شما هم خسته نباشید ظاهرا شما خسته تری! :) خندیدم به تابلو بودن ظاهرم که خستگی ام را لو می داد. سن مادرم را داشت. حتی شبیه مادرم هم بود. فکر من هم که چفت و بست ندارد. رفتم توی این فکر که اگر مادر من این کار را می کرد چه می شد! اصلا چرا می آمد برای این کار!؟ بارها شده بود که با این ها صحبت کرده بودم و دلیل انتخاب این کار رو پرسیده بودم. دلم نیامد از او بپرسم چون سرش را به شیشه تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. قطعا دلایل زیادی داشت که با این سن و سال هر روز راهش را بکشد به این مترو خراب شده که جز سرسام برای آدم ندارد. کاری که شاید همه ی ما مسافران مترو با تحقیر به آن  نگاه می کنیم. کاری که باعث می شود عده ای برای حفظ آبرویشان حتی ماسک و عینک بزنند تا شناخته نشوند. امروز صبح در همین شبکه های اجتماعی فیلمی دیدم که باعث شد این ها را بنویسم. پسربچه ای توی یکی از ایستگاه های مترو زانو بغل گرفته و سر به زانو گذاشته و قرآن را از حفظ می خواند و مردم به او پول می دهند. معلوم است که خجالت می کشد که این کار را می کند و نمی خواهد چهره اش معلوم شود. خیلی دلم می خواست آنجا بودم و سرش را از زانویش بر می داشتم و می گفتم تو سرت را بالا بگیر، بگذار کسانی که حقوق نجومی می گیرند سر به پایین باشند. به نظرم دیدن این تصاویر برای ما یعنی عذاب الهی! فکر می کنید خداوند حتما باید زمین بشکافد و صاعقه بفرستد؟ عذاب یعنی همین چیزها! یعنی خودفروشی یک زن به خاطر سی هزار تومن! آنوقت یک کیلومتر آن طرف تر دختری هزینه ی پاستیل ماهانه اش چهارصد هزارتومن باشد! 









پ.ن: دنیا با همه ی بزرگی اش تنگ می شود برای من وقتی افکارمان اینقدر دنیایی شده. با توام دختر مذهبی که ادعایت می شود ولی خبر دارم که حتی از یک تور لباس عروست نمی گذری و هر روز و شبت را از این روضه به آن روضه می روی و کرور کرور اشک می ریزی! با توام پسر مذهبی که برای رسیدن به فلان مقام داری زیرآب می زنی و از هیچ پارتی ای دریغ نمی کنی و حتی دروغ! با توام روحانی مفت و مسلم که جلوی چشمانم مال یتیم می خوری و آیه ها روی منبر می خوانی! با توام که هیچ سمتی و دین و مرام و مسلکی نداری و بزرگترین نامردی ات همین سر در لاک فرو بردنت است و زندگی حیوانی ای که در پیش گرفته ای!




+ متن کاملا بداهه است، شاید احساسی بنامی اش، ولی احساسی نیست. من برای این عذاب الهی که پیش رویم است خودم را مسئول می دانم و زیر آتشش دارم آب می شوم. خواه شما خودت را مسئول بدانی یا ندانی!





- ببخشید به دوستان سر نزدم این مدت. به زودی همه را خواهم خواند




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۴
احلام


قلبم به شماره افتاده است، درست مثل عددهای کامپیوتری صلوات شمار، البته نه به کندی آن ها، بلکه به تندی بال بال زدن مگسی که روی گل های چادرم سرسره بازی اش گرفته!
وقتی اینطور میشود یعنی زنگ خطر! یعنی یا از چیزی در گذشته و یا در آینده ناراحت و نگران هستم!
دلم می خواهد بی خیالش شوم، مثل تمام لحظه های زندگی که بازی است و بازی..
هیچ چیز نمی تواند مرا از این حال خارج کند به غیر از تسبیح تربت..
چشم می بندم و  دلم می خواهد زانو هایم را در خاک کربلا  فرو کنم تا شاید قوتشان برگردد، شاید سرپایم کند..
تا شاید ارباب با معرفت خودش ببخشد مرا که شمر درونم اینقدر بروز کرده است..
اصلا خدا را چه دیده ای، شاید مثل زهیر در خیمه ی ارباب با یک درگوشی از این رو به آن رو شدم!
همه می گویند این ها همش خیالات است، نباید چنین انتظارهایی داشت، اما من می خواهم خط بطلانی بر همه ی این حرف ها بزنم..
مگر حسین کم است که از او انتظار نداشت..
وقتی دلسپرده نیستیم، به باورهایمان توهین نکنیم..
راستی ما چرا دل نمی دهیم به ارباب؟
به عشق زینب..
چرا؟





+ فی البداهه ای بر روی سجاده ی نماز...







پ.ن: یک سحر می خواهم ارباب. سحری که تو باشی و تو. اصلا کربلایت مفت چنگ بقیه، نوش جانشان. من باران تو را می خواهم....





- اگر روزی به دست آرم سر زلف نگارم را

  شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را..






۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۸
احلام


یادتان هست یک زمانی سیاحت غرب روی بورس بود؟ حتی کتاب را خوانده بودند با صداهای دهشتناک و روی نوارکاست ها دست به دست می شد. یک بخشی داشت که فرد را تحت فشار قرار می دادند و به قولی روغنش را در می آوردند و توی قوطی می ریختند. یادتان هست؟ همیشه به آن روغن آدم فکر می کردم. خیال نکنید برای آن دنیا است. توی همین دنیا هم روغن گیری هست آن هم در حد بنز!!










پ.ن: خدایا بس نیست این مچاله شدن آیا؟





تفکر نوشت: شهر را چراغانی کردیم. شب، روز شد. وقتی آمدی هیچ چراغی روشن نبود.



۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۰
احلام






1
بانو
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام







****










2

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد







پ.ن: دیروز توفیقی بود که در هوای بانوی قم دمی نفس بکشیم. دلم می خواست یک دست کتک مفصل از بانو بخورم ولی بین مان به سکوت گذشت. هیچ چیز مثل بی محلی آدم را له نمی کند. هیچ چیز...
و باز توفیق شد سری به بهشت معصومه بزنیم و مزار مدافعان حرم آن جا را زیارت کنیم. حس خوبی بود. از شهیدانی که اینجا در این سی روز ازشان نوشته بودیم هم دیداری کردیم مثل شهید صابری و موسوی و مکیان.. سلام رساندیم از جانب شما.
(عکس ها هم آشکار است که دست پخت خودمان است دیگر؟ )








مثل آدمی شده ام که آتش گرفته
اگر بایستد
می سوزد
اگر بدود
بیشتر می سوزد



(علیرضا روشن)




_ یکسری حرف های جدی با شما دارم. بماند برای بعد..




۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۳
احلام


مصطفی سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود. سرخی غروب با چشم های سرخش به موازات حرکت می کرد. نگاه کردنم به او سیری ناپذیر بود. خوشحالی از نرفتنش ته دلم بالا و پایین می شد ولی از گریه های او جرات به نمایش گذاشتنش را نداشتم. دلم می خواست بگویم بس کن، مگر خودت همیشه نمی گویی افوض امری الی الله! اما دست دل داری ام را از سرش برداشتم تا خودش با مسئله کنار بیاید. مامان بچه ها را به اصرار با خودش برد. من ماندم و مصطفی و سفره ی افطاری که در سکوت برگزار شد. سر و صدای ظرف ها که با آب درافتاده بودند مانع از این شد تا بفهمم مصطفی چه می گوید. آب را بستم. مصطفی گفت: می روم با یکی از دوستانم دعوا کنم. ظرف ها را رها کردم و چادرم را دوباره سرم کردم. مصطفی من را با دعوا چه کار؟ آن هم با دوستش!؟ مثل همیشه با او همراه شدم. درست مثل همان گشت های شبانه اش که اصلا جای یک زن نبود اما همراهی با مصطفی ورای هر خطری بود. رفتیم اندیشه، جایی که فکر نمی کردم اصلا مصطفی آنجا دوستی داشته باشد. قبور شهدای گمنام اولین مقصدمان بود. از پله ها بالا رفتم اما مصطفی بالا نیامد. دیدم سرش را انداخته پایین و با عصبانیت دارد چیزهایی زمزمه میکند. رفتم و کنار قبور زانو زد. صلوات می فرستادم و به مصطفی نگاه می کردم که زیر نور چراغ شب رنگ به رنگ می شد. اینکه از فرودگاه برش گردانده بودند برایش سنگین بود. دل دل می کردم که از شهدا بخواهم که او را هم راهی سوریه کنند. رفتم و کنارش ایستادم. اینجا آمده بود برای دعوا و من ناظر دعوای او با دوستانش بودم. مصطفی می گفت: اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید....

سه روز بعد از عید فطر مصطفی اعزام شد..








پ.ن: مصطفی گفته بود ایشالله تاسوعا پیش عباسم. و این چنین هم رقم خورد..





+ برای صدر عشق شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) صلوات





* سید ابراهیم، سی روز از شماها در این جا به نام روزی خوار نام بردم. من چیزی نمی خواهم، اما به کسانی که این متن ها را خواندند روزی خوار بودنتان را ثابت کن!






+ وقتی این ها را می نویسم صدای گنجشک های طلوع عید فطر، تمام فضای خانه را پر کرده است. این منم که به صبح عید رسیده ام. با تمام نداری هایم.

سی روز از کسانی یاد کرده ام که خودم بویی از آن ها نبرده ام. هر روز عرق شرم بر جبینم نشست و مانع شد از اینکه ادامه بدهم. اما انگار نمی شد و رشته ای بود بر گردنم و هر روز من را به اینجا می کشاند.

اگر متن ها در خور شأن این عزیزان نبود، بر من خورده بگیرید که حق است حق!

ممنون که پا به پای من آمدید، ممنون

عیدتان مبارک :)





(مطلب در بین الطلوعین نگاشته شده است)




خارج از همه چیز: فکر کنم باید برم بستری بشم بابت وبلاگ زدگی  :)))




۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۹
احلام


رو به ضریح در حال و هوای خودم با بی بی بودم که دیدم سر و صدای چند تا بچه بلند شد! برگشتم و دیدم چند تا دختر و پسربچه سوری دور تا دور مهدی را گرفته اند. مهدی رفته بود بیرون و برای همه شان شیرینی خریده بود. تکیه دادم به دیوار و زل زدم به مهدی. مثل همیشه شیک و تر و تمیز بود. مهدی به قول بچه ها یک افغانستانی باکلاس بود. یاد چند ساعت قبل افتادم که توی ماشین با هر مداحی ای که می گذاشتم گریه می کرد. ته دلم خالی شد، نکند مهدی... باز هم نگاهش کردم، آخرین نفر دختر بچه ای بود که موهای طلایی اش شانه نخورده بود. ظاهرا شیرینی ها ته کشیده بود و به او نرسیده بود. بغضی در چهره ی دختر بود، اما مهدی او را در بغل گرفت و به سمت خروجی حرم رفت. مهدی با دخترک دور تر می شد و دل من روضه خوان می شد. یادم افتاد که مهدی عاشق حضرت علی اکبر است. و چه شباهتی دامن مهدی را گرفته بود. یعنی آن روز بچه ها دور برادرشان را گرفته بودند و طلب آب می کردند؟ یعنی علی اکبر دست نوازشی بر سر رقیه کشیده بود و لبخندی؟ و چه سخت بود دیدن برادری  که لای عبای پدر برگردد......







پ.ن: مهدی با آن هوش و ذکاوتش سال آخر دانشگاهش را رها کرد. سِمَت تک پسری خانواده اش را رها کرد. و خیلی از آمال و آرزوهای جوانانه اش را کنار گذاشت. مهدی نوشته: رسیدن به 30 سال بعد از آقا علی اکبرم برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر (ع) اصلا نمی تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از اقا علی اکبر (ع) نمی خوام.....






* عاشقی را چه نیاز است 

به توجیه و دلیل

که تو ای "عشق"

همان پرسش بی زیرایی...

#قیصر امین پور



+ برای روح لطیف شهید مدافع حرم مهدی صابری صلوات









- دلم را آب کردی از همان روز اول که با پیکر بی جانت روبرو شدم. به خیالم آخرین شبی بود که به صبح نخواهم رساند. حتی نامت برای من آشکار نبود. اما نزدیک بودی به جان و روح من. هنوز هم نمیشناسم و هنوز هم نمی دانم چیستی و کیستی. بگذریم، حرف هایمان با تو برای خودمان....




_ این فیلم پیکر شهید مهدی صابری برای من غم ندارد، نشاط است. نمی دانم برای شما چطور خواهد بود. ببینید




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۱
احلام


گفتم بمان و محمدحسین را ببین، بعدش می روی...

فرمانده هم از لیست اعزامی ها حذفش کرده بود!

رسما داشت گریه می کرد.

آخر تسلیم خواهش هایش شدم..

زنگ زدیم و گفتیم محمدحسین به دنیا آمد، حرم سه ساله ی ارباب بود!

وقتی برگشت نه محمد حسین او را دید و نه او محمد حسین را..

جفتشان با چشمان بسته همدیگر را ملاقات کردند...






پ.ن: بعد از اعزام به سوریه محمد حسین به دنیا آمد. وقتی پروازی شد محمد حسین بیست روزش بود. در وصیت نامه اش نوشته: محمد حسین عزیز شما را ندیدم اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (س) به من هستید . با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد . چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنویدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.




+ برای لبخند مدام فاطمه و محمد حسین فرزندان شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا صلوات






حضرت ماه نوشت: همیشه دیدار رهبری با دانشجویان حال و هوای خاصی دارد. پر شور و پرنشاط و پر از دغدغه. دیشب که داشتم دیدار را نگاه می کردم آقا فرمودند مسئله اصلی ما "دل" است. و فرمودند: آن کسی میتواند در میدان مبارزه بِایستد که از آن نیروی درونی برخوردار باشد، آن عامل درونی ایمان است. و خیلی حرف های دیگر که باید چندباره و با دقت در ذهنمان پیاده کنیم. خیلی از ماها در مسائل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و.. سینه میدریم برای اینکه بگوییم با اقا هستیم (البته من همان را هم نمی درم :) ) ولی خدا وکیلی چقدر از نظر ایمانی خودمان را قوی می کنیم تا در همین عرصه ها بند را آب ندهیم؟ چطور انتظار داریم وقتی لباس غواصی نپوشیده ایم وسط اقیانوس شنا کنیم! حضرت آقا دیشب دوتا توصیه ی کوچک و شاید بزرگ در این زمینه داشتند: خواندن روزانه قران(همیشه تاکید دارند) و خواندن دعاهای 5 و 20 صحیفه سجادیه. حداقل همین ها را مداومت کنیم. بقیه صحبت ها هم قطعا جای بحث دارد و شیرین بود.


+ از دیشب نماهنگ آرامش دلها را بارها و بارها نگاه کرده ام. 







۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۳
احلام


قبرها را یکی یکی طواف می کرد.می دانستم چقدر دلتنگ فاتح و ابوحامد و.. شده است. من گوشه ای روی نیمکت نشسته بودم و زل زده بودم به سید که چقدر با طمانینه آنجا قدم می زد. بچه ها لابلای قبرها بالا و پایین می دویدند و برای خودشان کیف می کردند. یکی از دخترهای کوچولو محکم به سید خورد. کم مانده بود اشک هایش جاری بشود که سید او را در بغل گرفت. لبخند زدم اما غم توی دلم  شعله ور شد. تمام این سال ها خدا ما را منتظر فرزند گذاشته بود و امتحان سختی از حسرت های من می گرفت. سید کنار من نشست: ببین اینجا جای منه، منو اینجا دفن می کنید! همینطور نگاهش کردم. سید من، چقدر هوای رفتن به سرش زده بود، اما من او را برای خودم می خواستم. حالا روی همان نیمکت نشسته ام با این تفاوت که سید روبروی من است. درست همانجایی که با دستش نشان داده بود. سید من، عشق ترین عشق ها بود، اما در مقابل عشق زینب در دل سید یارای مقابله نداشتم..













پ.ن: سیدحکیم شاید تمام زندگی اش را پای مبارزه باظلم گذاشت، حتی سال ها به افغانستان رفت و با طالبان هم جنگید اما قسمت بود کنار بانو زینب آرام بگیرد.




* سید محمد حسن حسینی معروف به سیدحکیم از فرماندهان تیم فاطمیون (مدافعان افغانستانی) بود که در 17 خرداد 95 به فیض شهادت نایل آمد.



+ برای روح با مرام شهید مدافع حرم،  سید محمد حسن حسینی صلوات









_ برایم زندگی این زن جالب بود و خطابش به همسرش که دائم سید من بود...





۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۸
احلام