بسم الله
دیروز خیلی اتفاقی شایدم غیر اتفاقی با رفیق شفیقی قدیمی رفته بودیم مرکز تبادل کتاب. همان که در چهارراه ولیعصر است. من که پیشترها ماجرایش را شنیده بودم اما خوب از نزدیک ناظر قضیه نبودم. وقتی وارد مرکز تبادل کتاب می شی بوی کتاب آدم رو کیفور می کنه. آن هم بوی ورق های قدیمی که من رو یاد یک کتابخانه ای تخصصی می انداخت که یادآوریش هم برام لذت بخشه. البته نه من و نه رفیق شفیق هیچ کتابی نیاورده بودیم و البته مثل همیشه هم جیبمان خالی بود، البته کارت بانکی رفیق فکر می کنم پر بودها! :)
خلاصه چرخی توی مرکز زدیم و من بیشتر از اینکه به کتاب ها نگاه کنم رفته بودم بالای منبر و روضه ی کتاب می خواندم. البته کتابی هم خواستم که شکر خدا موجود نبود تا کارت دوستم از سرش کمی کم شود.
از قفسه های زیاد آن جا خوشم آمد، قفسه هایی مملو از کتاب تا جایی که نظم دادن به بعضی قفسه ها به علت تعداد زیاد کتاب ها میسر نشده بود و به قولی درهم چپانده شده بودند. :)
قضیه از این قرار است که تعدادی کتاب که خوانده ای یا دیگر برایت قابل استفاده نیست میاوری آنجا و بعد از کارشناسی قیمتی رویش گذاشته می شود. تا به فروش برسد. (که قطعا قیمت یا کم می افتد یا اگر نایاب باشد بیش تر)
و یا اگر کتابی هم ندارید برای فروش، می توانید کتاب بخرید با قیمتی پایین تر از بازار!
و چیز دیگری که مورد توجه بود، این بود که می توانستی کتابی را برداری و همانجا شروع کنی به خواندن و باز هم به قفسه برگردانی.
در اولین نظر غیر کارشناسی بنده این میشد که یک کتاب دست دوم فروشی باکلاس است :)
فکر میکنم ایده ی خوبی بود بشرطها و شروطها! بشرط اینکه این کار، فرهنگی اداره شود و به آن مثل قضایای دیگر سیاست و اقتصاد (چشم طمع و از این قضایا) را وارد نکنیم تا آخرش به طرز مفتضحی ازش یاد کنیم. خواهشا راجع به کتاب فرهنگ بسازیم نه صرفا پیاده سازی یکسری طرح های ناقص! ببینیم و تعریف کنیم..

پ.ن: چند وقت پیش یک بنده خدایی بود رفته بود روسیه، مسکو. از مکان های مختلف که مردمانش به وفور در حال کتاب خواندن بودند عکس انداخته بود. من جمله مترو، در آن ازدحام جمعیت مترو یک نفرشان فقط داشت به گوشی اش نگاه می کرد. تعداد قابل توجهی هم کتاب دستشان بود. من هم دیروز توی مترو وسوسه شده بودم که عکسی بگیرم (به خاطر شئونات اخلاقی نمی شد، اینقدر وضع حجاب فوق العاده است در واگن خانم ها، خیلی زیاااااد) از ده نفر، نه نفرشان سرشان در گوشی بود. به مدد آویزان بودن بنده از میله قابل مشاهده بود که تعداد هفت نفر از آن نه نفر هم مشغول بازی بودند، حتی بازی پو :\ ، البته یک نفر هم داشت کتاب درسی می خواند، بعد از پنج دقیقه دیدم جذب گوشی اش شد و تا آخر مسیر کتاب بسته و گوشی باز شد! یعنی خودم را از همان میله حلق آویز می کردم به حق بود و جا داشت! حالا نمی گم همه کتاب بخونیم، ولی محض رضای خدا کم از ماسماسک استفاده کنیم.
+ یه اتفاق کتابی دیگه هم افتاده برام، بعدا مفصل می گم :)
* آدرس این مرکز تبادل کتاب: چهارراه ولیعصر، ابتدای مظفر شمالی (همونجا که سنگ فرش شده. گلخونه هم داره این مرکز تبادل کتاب، جالب بود و غیره و غیره)