خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها


جفت پیکرها غرق خون بودند. جلو رفتن حکم مرگ را داشت. قناص شان انگار چهارتا چشم داشت. بچه ها صم بکم چمباتمه زده بودند و هیچ کس نه کلامی حرف میزد نه خیال تیراندازی و درگیری داشت. یکهو محمود رضا از جاش بلند شد و رفت سوار ماشین شد. ازش دور بودم، به خیالم برای کاری می خواهد برگردد عقب. اما محمودرضا رفت وسط معرکه. فریاد چند تا از بچه ها بلند شد: کجا میری؟ چند تا از هم رزم های عراقی بودند که هاج و واج داشتند به ما و محمودرضا نگاه می کردند. محمودرضا نزدیک پیکرها شد و ماشین را طوری نگه داشت که قناص خیلی دید نداشته باشد. خیلی سریع پیکرها را کشید تو ماشین و برگشت عقب. بچه ها از هیجان چیزی که دیده بودند توی پوست خودشون نمی گنجیدند. روحیه ی همه چندین برابر شده بود. عراقی ای که کنار دست من نشسته بود زیر لب یک چیز را تکرار می کرد: مجنون.. هو مجنون...






پ.ن: محمودرضا اسم مستعارش را حسین نصرتی گذاشته بود. با این اسم داشت به هل من ناصر ینصرنی ارباب لبیک می گفت..





* متن برگرفته از خاطره ای که از شهید نقل شده است..






+ برای روح بلند شهید مدافع حرم، محمودرضا بیضایی صلوات








- پیشنهادی دارم. این چهار روز تا عید بندگی را به تفکر بگذرانید. زندگی انسان باید ورق بخورد، سالی نو شروع می شود برای بندگی. باید رو به رشد بود....




۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
احلام


محمد هادی حتی با صدای پشت تلفن تو آرام میشد

گفتی: بابایی میرم پیش امام هادی

محمد هادی می خندید

سامرا شد محل دیدار تو با ارباب

حالا محمد هادی تو با عکست آرام می شود






پ.ن: مهدی در فتنه های 88 حضور جدی داشت. می گفت باید پشت امام خامنه ای اول صف بایستی وگرنه جا می مانی




+برای روح شجاع شهید مدافع حرم مهدی نوروزی صلوات






* روز قدس را با همه ی گرمایش رفتیم اما دلم برای این بی تدبیری های فلسطینیان می سوزد. کاش بیشتر از این جسور بودند...




۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۷
احلام



گفتم: حسن شدیم هشت نفر!

حسن خیلی جدی گفت : خوب عملیات مون امام رضا میشه دیگه!

عملیاتمان تمام شد

اما حسن عملیات را با زیارت اشتباه گرفت و رفت برای دیدن ارباب..







پ.ن: حسن یک دست لباس نظامی روی در کمدش میخکوب آماده گذاشته بود. می گفت: می خواهم آقا هر وقت امر جهاد داد بی درنگ لباس هایم را بپوشم و بروم.




*شهید حسن قاسمی داتا شهیدی بود از خطه ی علی بن موسی الرضا...


+ برای روح دلیر شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا صلوات





پ.ن: همه ی شهدا از یک جایی، دیگر در زندگی شان بی پروا می شوند. آنقدر جدی معامله می کنند که ذره ای به سمت فسخ معامله خودشون نیستند. خوب است آدمی در خواسته اش جسور و پر تلاش باشد. با سستی کسی به جایی نرسیده!




۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۵
احلام


صادق جانم

وقتی پیکرت را آوردند

چیزی برای استقبال از تو به غیر از نُقل نیافتم

تو همنشین ارباب شده بودی، خوشحالی از این عظیم تر؟




پ.ن: صادق توی یک خط وصیت نامه نوشت: سلام مرا به رهبرم امام خامنه‌ای برسانید و به ایشان بگویید: "شرمنده‌ام چون یک جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدیم نمایم.




* مادر و همسر شهید صادق عدالت اکبری در مراسم تشییع هر دو بر سر حضار نُقل می پاشیدند و هرگز برای شهیدشان سیاه نپوشیدند.




+ برای بال های صادق شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری صلوات








+ توفیقی بود که دقایقی با مادر این شهید بزرگوار هم کلام بشوم. حس اینکه دارم با یک کوه صحبت می کنم مرا آب می کرد..





۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
احلام


گفتند: آماده ای، امشب حرکت داریم؟

به من نگاهی کرد، گفتم: مگه از شهدا نخواسته بودی که کارِت جور بشه، برو دیگه!

چند ساعت بیشتر وقت نداشت تا آماده بشود

با آن قیافه ی سیاه سوخته از اردوی جهادی رفت 

وقتی عکسش را دیدم، سالم سالم بود، انگار خوابیده بود

با خودم گفتم: زینب بر بالای تل.....










پ.ن: محمد در وصیت نامه اش خطاب به دخترش نوشته است: فاطمه جونم! دختر بابا سلام، اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد.






* شهید بلباسی فاطمه و حسن و مهدی را دارد و یک تو راهی دارد که نامش را زینب نامیده است. شهید بلباسی 17 اردیبهشت 95 در خانطومان به شهادت رسید.



+ برای روح روان شهید مدافع حرم محمد بلباسی صلوات







۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۳
احلام


سرمای بیرون، گرمای حال به هم زن اتاق را تا حدی خوب می کرد. نمی توانم قدم هایم را سلانه سلانه بردارم وگرنه با سرعتی که نیروها در حرکت داشتند، با یک برخورد پخش زمین می شدم. همیشه آماده سازی ها باید با جدیت رخ می داد. پس نبرد و رویارویی نزدیک بود که اینطور همهمه همه جا را برداشته بود. غلامحسین آویزان بود به میله ی ماشینش و داشت بچه ها را برای بار زدن راهنمایی می کرد. از اینکه زیردست غلامحسین بودم خوشحال بودم، به نیروهایش درست و حسابی کمپوت می رساند. منظورم از کمپوت همان مهمات است. بالاخره فرمانده باید حساب دل و روده ی ما را داشته باشد تا با اولین مقابله بیرون نریزد.

حالا سرما از نوک بینی ام داشت توی جانم وول می خورد. بعضی از بچه ها انگار جیم شده بودند. نه ممد بود نه حیدر، حتما رفته بودند آرایش دشمن را دید بزنند، کار همیشگی شان بود.

امروز صبح با حلما صحبت کرده بودم، چقدر شیرین می گفت: بابا لفتم جوجو خلیدم، اونم قلمز! کاش لحظه ای به خانه برمیگشتم و حلما و جوجه اش را می دیدم. حتما الان کارتون جوجه اش را کنارش گذاشته و خودش خوابیده! واقعا حلما چه می فهمید شب حمله یعنی چی! وای که انگار همه ی دلتنگی ها همین امشب باید روی سر آدم هوار بشود.

سرگرم همین خیال شده ام که می بینم یکی از بچه های گردان را روی برانکارد دارند سوار آمبولانس می کنند. هنوز حمله شروع نشده چه اتفاقی افتاده بود؟ نزدیکتر می شوم و می بینم تیری به پایش خورده است. آمبولانس می رود و من رد نورش را در جاده ی تاریک پی می گیرم. دارد برمی گردد عقب، به همین راحتی. تقریبا همه فهمیده اند که چرا تیر خورده، اما هیچکس سرزنشش نمی کند. همینکه اینجا کم آورده خیلی بهتر از آن است که آن جلو میان نبرد خودش را ببازد و بقیه را به خطر بیاندازد.

نور آمبولانس در پیچ جاده گم می شود. دستی روی شانه ام می رود: سید خیلی دلت می خواد برگردیا؟ می خوای من یه تیر بزنم به پات؟

ممد است، با چشم هایی که انگار روزهاست خواب ازشان پر کشیده است.

ـ نه تو رو خدا، خودم بلدم به خودم تیر بزنم، تو خطا می زنی فلج می شم

آنقدر بلند می خندد که حیدر متوجه ما می شود و به دو به سمت ما می آید.

ـ چیه سید؟ نور بالا می زنی، بپا امشب لامپات روشن نمونه ما رو به کشتن بدی!

_ نه حیدر جان اتصالی دارم، دلم برای حلما تنگ شده!

جفتشان می خندند و حیدر تفنگش را به سمت پای من می گیرد

ـ سید، جان من بزار بزنم و خلاصت کنم. سیداتصالی به چه دردمون می خوره آخه!؟

غلامحسین جفتشان را صدا می زند و از شرشان خلاص می شوم.

هر چه می کنم عکس حلما را توی گوشی ام نگاه نکنم باز هم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. با آن دامن قرمز و موهای صاف و خرمایی اش دلم را موجی میکند. انگار حلما لب باز کرده و می گوید بابا پس بغلم نمی کنی؟

برمی گردم به اتاق و قرآنم را برمیدارم. می دانم اصلا وقت اینجور کارها نیست اما باید فکرم را جمع و جور کنم. یک صفحه را که تمام می کنم باز می روم توی فکر! پسر شوخی نیست، اینجا برگشتنی توی کار نیست! اگر همه ی بدنت پر از ترکش بشود و نمیری چه؟ آنوقت باید چند ساعت بسوزی تا بالاخره بمیری! اگر درست بزنن وسط پیشانی ات و خلاص! اگر جنازه ات بماند و نتوانند برگردانند!؟ حلما چه کار می کند بعد از من؟ چه کسی بهشان می رسد؟

قرآن را محکم توی دستم فشار می دهم و سعی می کنم ادامه ی آیات را بخوانم : وَ لَئِن أَصابَکُم فَضلٌ مِنَ الَله لَیَقُولُنّ کَأَن لَم یَکُن بَینَکُم وَ بَینَهُ مَودّۀٌ یا لَیتَنِی کُنتُ مَعَهُم فَأَفُوزُ فَوزاً عَظِیماً..

روی کلمه ی یا لیتنی قفل می کنم. چشم هایم می خواهد از حدقه بیرون بزند. گرمای اتاق گیج ترم می کرد. این من بودم که داشتم برای جان خودم چرتکه می انداختم؟ پس این همه فریاد یا لیتنا کنا معک هایم کجا رفته بودند؟ از خودم خجالت می کشم. عرق از سر و رویم سرازیر و با اشک هایم قاطی می شوند.

باد خنکی وارد اتاق می شود، ممد از لای در صدایم می زند: سید کجایی پس!؟ پاشو بریم.








پ.ن: داستانی است بر مدار خاطره ای از یک مدافع حرم!





تذکر: خیال نکن خیلی علیه السلامی! پاتو کج بزاری تا بریدن سر امام هم میرسی! یعنی از همه ما برمیاد! بترس از شمر بالقوه  درونت که بخواد بالفعل بشه! خودم لمسش کردم که دارم میگم، حالا خود دانی! والسلام





۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۲
احلام


از بازی دراز شروع کرده بودی

اما دمشق منتظر تو بود

از نماز خوان کردن ارتش شروع کردی

و تا خاطره گویی از سرداران دفاع مقدس پیش رفتی

انگار داشتی مردم آنجا را هم بسیجی بار می آوردی






پ.ن: در ارتش سوریه نماز خواندن حکم اعدام داشت. سردار همدانی کاری کرد که وقتی می خواستی نماز بخوانی برایت مهر تربت می آوردند.



* از سردار همدانی صحبت کردن آن هم موجز کار سخیفی است، ببخشید ما را.

* حتما راجع به سردار تحقیق کنید و بیشتر بخوانید.




+ برای روح بلند و روان شهید مدافع حرم سردار حسین همدانی صلوات








یاد نوشت: بگذارید امروز که روز شهادت مولایمان و پدرمان حضرت امیرالمومنین است از شهید دیگری هم یاد کنیم.شهید حجت الاسلام سیدرضا بطحایی. این شهید بزرگوار همراه با خانواده برای زیارت به حرمین عسکریین می روند ولی در راه برگشت به محاصره داعشیان ملعون می افتند.شهید بزرگوار متاسفانه با همسر باردار و پسر کوچکشان به طرز فجیعی به شهادت می رسند. وقتی در محاصره بودند با شهید مصطفی صدرزاده آخرین تماسشان را می گیرند و می گویند: مگر شما مدافع حرم نیستید، تفنگتان را بردارید و بیایید ما در محاصره ایم. لحظات سختی بر شهید صدرزاده می گذرد وقتی دستش را از معرکه کوتاه می بیند. این ماجرا نمونه ای کوچک است از جنایت هایی که آن ملعون ها در حال انجامش هستند. ما در آرامش زندگی می کنیم و شب قدرمان را می رویم و هزار غر هم بابت کم بودن صدای بلند گو و ازدیاد جمعیت و..می زنیم. اما باور کنید عده ای همین شب ها حتی در مرزهای خودمان در حال مبارزه هستند. برای مدافعان حریم خودمان حداقل دعا کنیم.


+ شهید صدرزاده صحبت هایی از حسن اخلاق و سبک زندگی عجیب شهید بطحایی دارند که اگر طالب بودین و اجازه داشتم صوتش برایتان می گذارم.





۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۷
احلام


گفتی: فاطمه سلما را ببوس و بگو پدر برای تو جان می داد!

حالا فاطمه سلما هر روز در بغلم پیچ و تاب می خورد و من از جانب تو بوسه بارانش می کنم

وقتی بزرگ شد خواهم گفت: پدرت برای تو و همه بچه های شیعه جان داد..





پ.ن: مهدی روحیه جهادی داشت. از اردوهای جهادی به مرخصی نمی رفت



* پیکرش ماند در میدان معرکه و برنگشت



+ برای روح دلیر شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد صلوات








بی ربط نوشت: فکر کنم بعد از ماه مبارک چند ماه برم مرخصی و هیچی ننویسم ...




۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۸
احلام


زاویه ای آرام در کنج حرم بانو گیر می آوردی

و تمام زندگی ات را بر مدار نَفَس بانو می چیدی

اما دلت آشوب شد وقتی فهمیدی که حرم زینب را حرامیان دوره کردند

کنج آرام حرم بانوی قم را رها کردی

حالا کنار بانوی دمشق آرام گرفته ای

حتی جسمت هم خیال برگشتن ندارد...*





پ.ن: طلبه ی جوانی بود بی ریا. پدرش و برادرش بعد از مدت ها فهمیدند که او استاد حوزه شده است.

* پیکر شهید هنوز به وطن بازنگشته است...



*عکس مربوط به دیدار خانواده شهید با حضرت آقاست. فاطمه خانم دختر کوچک شهید :)



+ برای خنده های مکرر بشری و فاطمه دختران شهید مدافع حرم محمد مهدی مالامیری صلوات






توصیه نوشت: از بین مستندان ملازمان حرم که لابد خیلی هایتان دیده اید یا حداقل اسمش به گوشتون خورده. مستند مربوط به شهید مالامیری شاید یکی از بهترین هاست. سبک زندگی شاد و اسلامی. از نصر تی وی یا هر جایی می تونید فیلم رو ببینید. حتما ببینید.




۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
احلام


داشت خون خونت را می خورد وقتی اینطور از حضرت آقا حرف میزد

بالاخره سر رفتی و حرف دلت را زدی

آن روز از کلاس مدرسه اخراج شدی ولی در کلاس دیگری داشتی قد می کشیدی

کلاس دفاع از ولایت

راستی رسول

چه خوب ذفاع می کنی

پیکرت را از اطراف حرم زینب آوردند

معلوم است خون خونت را خورده بود وقتی تکفیری ها را آن اطراف دیده بودی...







پ.ن: رسول شجاعانه می جنگید. گاهی فکر می کردیم باید برویم و تکه های رسول را جمع کنیم ولی می رفتیم و می دیدیم زیرکانه زنده است و دارد می جنگد.





+ برای روح زیبای شهید مدافع حرم محمد حسن (رسول) خلیلی صلوات






امشب نوشت:  اول اینکه حلال کنید احلام را. دوم اینکه این شب ها به جان دو کس حتما دعا کنیم سلامتی و فرج حضرت صاحب الامر و سلامتی رهبر عزیزمون.




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
احلام