1
عادت بد یا خوب، خطوط و چارچوب های محیط تمام ذهن من را درگیر خودشان میکنند. انگار باید روی کاشی ای بایستم که امتدادش بخورد به کنج چپ پنجره فولاد! شکر خدا هوا آنقدری سرد هست که فرش ها اندک اند و آدم ها رواق های گرم و نرم را به صحن ترجیح داده اند! با این حال پیدا کردن خط مستقیم کاشی ها کار آسانی است. کاشی مورد نظر را پیدا می کنم و پا جفت می کنم. کار بیهوده ای است که بخواهم باد، چادرم را از کاشی بیرون نکشد! اولین دیدارم با منحنی گنبد که به اتمام می رسد، زن و مرد جوانی را می بینم که از یکدیگر عکس می گیرند، فرآیند دو عکس تک نفره تمام می شود و معلوم است که می خواهند عکس دونفره بیاندازند. نگاهی به دور و بر می اندازند تا آدمی پیدا کنند! چند نفری رد می شوند اما یا وسواس دارند یا خجالتی اند! دل دل می کنم که بروم یا نروم ولی می روم جلو! جلو رفتن من برایشان غیر منتظره است اما درخواست من قبول می شود و عکس دو نفره ای در چارچوبی میزان ثبت می شود. دقیق از کنج چپ پنجره فولاد تا منحنی گنبد طلا! تشکر می کنند و سرشان می رود توی گوشی که عکس را ببینند! بر نمی گردم توی کاشی حساب شده ام! راهی آزادی می شوم.
2
عادت بد یا خوب، صحن انقلاب مکث چند دقیقه ای هر بار زیارت را از من طلب می کند. خطوط قرمز آسمان هنوز از پشت صحنه ی گنبد محو نشده است. صدای نقاره ها به اوج رسیده و قامت ها به سمت او بسته شده! اما من کج رفتارتر از بقیه ام! گیج کاشی سحر هستم که پیدایش کنم و باز همان جا بایستم. اینجا چیزی گم نمی شود، اما تصاحب می شود. مردی دقیقا روی همان کاشی به سمت نقاره ها قامت بسته و فیلم می گیرد! بی خیال شدن هم خصلت خوبی است! اما خوب صحنه ی خانواده ای چند نفره که دنبال آدمی می گردند تا از آن ها عکس بگیرد وسوسه انگیز است! بزرگترها کنار هم ایستاده اند و کوچکترها درهم! فرقی نمی کند، خدا را شکر کادر خوبی بسته شده و جیغ کوچکترین عضو خانواده در عکس نمی افتد! یادشان می رود تشکر کنند ولی من خوشحالم که عکس خوبی شد! کاشی آزاد شده ولی میل ماندن نیست! راهی جمهوری می شوم.
3
عادت بد یا خوب، بچه ها باید با چیزی بازی کنند ولو مُهرهای حرم! آفتاب گرمی است و کاشی های صحن جان می دهد برای نشستن! سومین مهر است که تا پیش پایم قِل می خورد و من به شیوه ی کودکان قِل می دهم به سمت پسر بچه! مادرش آرام زیارت نامه را می خواند، آرامشی عجیب که کمتر در مادران می بینم. دلم نمی خواهد کاشی را ترک کنم اما رد دست مادری که گوشی اش را به سمت من دراز کرده برای ثبت عکس، از ادب به دور است. فکر می کنم آن دیگری دخترش باشد، روسری قشنگی بر سر دارد، کیفیت دوربین گل هایش را براق تر نشان می دهد! گوشی را که به دست مادر می دهم، دستم را سفت می گیرد و طلب دعا می کند. می گوید: دخترم، اما بغضی نمی گذارد بقیه کلامش منعقد بشود. آرام می روند. چیزی می خورد به پایم، مهری است که گوشه اش لب پر شده است. قِل می دهم و لبخند پسر بچه را تماشا می کنم. راهی رواق می شوم.
4
عادت بد یا خوب، تمام زیارتم پر می شود از ثبت عکس هایی که هیچوقت به دستم نخواهد رسید. سحر، طلوع، ظهر، غروب... هر زمان کسی هست که بخواهد در چارچوب حرم جا بشود و آن را ثبت بکند. از هر رنگی و لباسی با پیکسل های قلیل و کثیر! عکاسی در جایی که جیره و مواجبش یک تشکر و لبخند زائر سلطان است! عکاسی از آدم هایی که از دلشان آگاه نیستی و بعد از رفتنشان برای خودت قصه هایی از حاجات دل هایشان می سازی! کاشی پر برکتم را رها می کنم به امید روزی که باز عکاس گذری حرم سلطان بشوم از صحن خارج می شوم!
طلب از خورشید:
شمس الشموس، عنوان مطلبم را لااقل بخوان
پ.ن: دو هفته بود که توی ذهنم چنین متنی چرخ می خورد. اما متن ذهنی ام خیلی بهتر از این بود و شاید هم نبود.