توی اتوبوس نشسته ام و کارت مترو را از این ضلع به ضلع دیگر بین انگشتانم پاس می دهم. ساعت را نگاه می کنم، حساب می کنم که چند دقیقه می توانم در حرم نفس بکشم. شاید حدود ده دقیقه و شاید کمتر. چند دختر سوار می شوند و اتوبوس راه می افتد. دخترها یکبند حرف می زنند. از هر دری و پنجره ای. از آرایش صورتشان گرفته تا خواستگارهایشان و حتی از زید و عمر واتس آپ هایشان. حوصله ام خط خطی می شود. باید تا حرم خودم را سرگرم کنم. یاد چند سال پیش خودم می افتم. همان روزها که با مریم راهی حرم بانو می شدیم. یاد اتوبوس هایی که رویش نوشته بود حرم، اصلا روی تمام اتوبوس های قم مقصدی به نام حرم حک شده است. دغدغه های من و مریم چقدر فرق داشت. یاد تقسیم دو گوشی هندزفری با مریم می افتم. هنوز هم نمی دانم چرا مریم گوشی اش را دست من می داد و من انتخابگر آهنگ و مداحی بودم. چقدر حاج محمود توی گوشمان می خواند: حسین عشق منی! اتوبوس نگه می دارد و من از شر حرف های دخترها راحت می شوم. سرعت می گیرم و پیچ بازار را می گذرانم و میرسم به حرم. توی صحن پسر جوانی چهارزانو گوشه ای نشسته و دارد ظرف در داری را باز می کند و من می بینم که قورمه سبزی است و به سرعت رد می شوم. وارد حرم عبدالعظیم میشوم. گوشه ای می ایستم. دو دختر عرب زبان به شیوایی وصف نشده ای جلوی من زیارتنامه می خوانند. و من قیاس مع الفارقی بین این دو و آن دخترها می کنم. ده دقیقه ام را نفس می کشم و سر به پایین می اندازم و بیرون میروم. قورمه سبزی پسر هنوز تمام نشده، به آرامشش حسودی ام می شود. تندتر پا میگیرم. به هیئت که میرسم هنوز استاد شروع نکرده است.
پ.ن: حس هایی در این عالم موجود است که در زمان خاصی به انسان می دهند، حواسمان هست توری پهن کنیم برای جمع کردن این حس ها؟
+ عکس خود انداخته :)