سایت در آخرین روز حذف و اضافه به بازار سداسماعیل زِکی گفته است. سر هر سیستمی چندتا دانشجوی کلافه از تداخل کلاسهایشان، خیمه زدهاند. مصطفی میخواهد دستههای لق صندلی چماقی بشود و توی سرش بخورد. با اینکه تمام شب را پهلو به پهلو شده تا امروز تکلیفش را با کلاس استاد کرمی مشخص کند، اما حالا که رسیده به سایت، آرنجش را روی دستهی صندلی گذاشته و خیره مانیتور را نگاه میکند. لیست کلاسها را با موس بالا و پایین میکند و به جای کلاس استاد کرمی دو تا کلاس با لوکیشنهای مختلف پیدا میکند. انتخاب یکی از کلاسها مجبورش میکند از صبح تا شبش را فقط در کلاس بگذراند، و انتخاب کلاس دیگر باعث میشود فقط به خاطر آن یک کلاس پا کج کند به سمت دانشگاه. باز هم عادت بازی کردن با ریشش به سرش میزند. توی کولهاش را میگردد تا تسبیحش را جای ریش به دست بگیرد اما پیدا نمیکند. دستش را میبرد توی ریشهایش و مویی را بیرون می کشد و باز میرود توی نخ ماندن یا رفتن از کلاس استاد کرمی! دلیلش برای حذف کلاس قدرتی پنهانی دارد که نمیگذارد ماندن در کلاس را بپذیرد.
پایههای صندلی رضا از پشت قفل شده به صندلیاش و با هر تکان خوردن رضا، او هم تقی به کیبورد میخورد. رضا آنقدر بلند با بهرام صحبت میکند که انگار حذف و اضافهاش را با اطرافیان به شور گذاشته است. آستینهای بلوز آبی با راه راههای زردش را بالا زده و گرم صحبت از کلاسی است که تاپترین دخترها تویش جمع شدهاند. بهرام آمار دخترهای کلاس را به رضا گزارش میدهد و رضا حریصتر میشود تا هر جور شده از کلاس به این هلویی گازی بزند. وقتی به اسم سارا ارجمند میرسد برقی از مصطفی میگذرد و گوشهایش برای شنیدن تیز میشود. با مشخصاتی که بهرام و رضا با هم مبادله میکنند متوجه میشود که کلاس هلو همان کلاس استاد کرمی است که عزم بر ترکش گرفته است. انگشتهایش دور تند میروند لابلای ریشهایش و از دیدن آبی که از لب و دهان رضا برای رسیدن به کلاس راه افتاده، هوس میکند تک تکشان را بکند. با آخ بلندی که رضا میگوید معلوم میشود که ظرفیت کلاس پر است و تمام نقشههای هیزیاش بهم خورده است.
رنگ تردید مصطفی پررنگتر میشود. اگر کلاس را حذف کند جایی
برای جولان رضا در آنجا باز میشود. ماندن خودش هم در کلاس افتادن در چالهای عظیمتر
است. خیز برمیدارد و پنجرهی بالای مانیتور را باز میکند، اما هوایی رد و بدل
نمیشود. صندلی را جلوتر میکشد و با صاف کردن پشتش، موس را به حرکت درمیآورد.
کلاس استاد کرمی حذف و لوکیشن کلاسی که از دیگر کلاسها دور میافتد، انتخاب میشود.
هنوز عرق دستی که روی موس گذاشته بود خشک نشده که صدای ذوق رضا شنیده میشود: ای
ول یکی کلاس هلو رو وا داد! مصطفی لبخندی به لب میزند و دستش را روی شانهی رضا
میگذارد: من بودم. رضا که لبخندش مثل قاچ هندوانهای باز شده، بسته میشود: عه
چرا مصطفی؟ جمع و جور کردن کلمات برای گفتن دلیلش سخت است اما لب باز میکند: «دیروز یه بابایی بهم خبر داد که یکی از دخترای کلاس رفته تو نخ من و.. خودت
میدونی که چی میگم! نمیخواستم جلوی چشمش باشم شاید نخ منو از زندگیش بیرون کشید»
رضا کلمهای نمیگوید. مصطفی کولهاش را روی دوشش میاندازد و تسبیحش را میبیند
که روی صندلی افتاده است. تسبیح را دور مچ دستش تاب میدهد و فعلا خداحافظی به رضا
میگوید. وقتی در سایت را باز میکند، هوای خنکی روی صورتش بوران میکند.
پ.ن: این داستانی سفارشی بود که برای موسسه ای نوشتم! با موضوعیت امر به معروف و نهی از منکر. فلذا باید بگویم جای نشر دادن ندارد. برخلاف مطالب دیگر این وبلاگ :)