روزی روزگاری دخترکی بود که از شاخ یک گوزن آویزان
شده بود. شاخ های این گوزن خیلی بزرگ بود طوری که حتی چند تا پرنده هم روی آن لانه
داشتند . دخترک از روزی که یادش می آمد از شاخ این گوزن آویزان بود، حتی حالا که
دیگه کمی بزرگتر شده بود.
هر جا گوزن می رفت دخترک مثل زنگوله ای همراهش بود. مثلا اگر می رفت لب
رودخانه، وقتی گردنش را کج می کرد تا آب بخورد، پاهای دخترک هم توی آب فرومی رفت و
قلقلکش می گرفت و بعد شروع می کرد به قاه قاه خندیدن. دخترک حتی لباس هاش از برگ درخت
هایی بود که گوزن قصه ی ما از آن ها می خورد. همان بالا هم می خوابید. دخترک از آن
بالا همه چیز را نگاه می کرد و همیشه خوشحال بود. همه ی حیوان های جنگل از لاک پشت
گرفته تا کلاغ و میمون با دخترک دوست بودند.
اما دخترک چند روزی بود که غصه
ی بزرگی دلشو گرفته بود. دخترک وقتی که شب می شد زل می زد به ماه و آرزو می کرد که
ای کاش از هلال ماه آویزان بود.
کم کم دخترک بیشتر و بیشتر غصه دار شد، تا اینکه یک از همون روزها گوزن
گفت: چی شده؟ چرا دیگه نمی خندی؟ چرا با هیچ کس حرف نمی زنی؟
دخترک که دلش نمی خواست دل گوزن را بشکند، به او نگفت که دوست دارد به جای
شاخ های او از ماه آویزان باشد.
اما همون شب که گوزن خواب بود. دخترک شروع کرد با ماه صحبت کردن. به ماه
گفت که: ای ماه زیبا، تو که اینقدر سفید و قشنگی چرا منو به خودت آویزون نمی کنی؟ ببین
چه موهای بلندی دارم! ببین دامن سبزم پر از گل های دشته!
ببین چقدر کک و مک های صورتم قشنگ و قرمزن! چرا منو پیش خودت نمی بری؟
همین که این حرف ها را به ماه می زد. گوزن از خواب بیدار و شد و صدای
دخترک رو شنید. گوزن خیلی ناراحت شد که او می خواهد از شاخ او برود. اما آنقدر
مهربان بود که دلش می خواست به دخترک کمک کند تا به آرزویش برسد.
صبح فردا دخترک را به بالای کوه برد و گفت: ماه از اینجا بهتر صداتو می
شنوه و می تونی بری پیشش!
دخترک خوشحال شد و همراه با گوزن منتظر شدند تا هلال ماه سر برسه. اما
وقتی شب شد و ماه دراومد دخترک با تعجب بهش خیره شد. یعنی چی شده بود؟
بله، هلال ماه تپل تر شده بود و دیگر جایی نبود تا دخترک بتواند ازش
آویزان بشود. دخترک تا ماه گِرد شده را دید شروع به گریه کردن کرد. گوزن مهربان
شروع کرد به دلداری دادن دخترک، گوزن گفت: دخترک کک و مکی زیبا، ماه فقط چند روز
به شکل هلال درمیاد، بعد از اون تبدیل میشه به یه دایره ی سفید و بزرگ، تازه می
دونستی یه روزهایی هم غیبش می زنه؟ تا دخترک این را شنید قاه قاه خندید. گفت: ماه
غیبش می زنه؟ یعنی با ما قایم باشک بازی می کنه؟ بعد هر دو خندید.
گوزن با دخترک که پاهایش را از شاخ هایش آویزان کرده بود و قاه قاه
میخندید، آرام آرام از کوه پایین آمدند.
پ.ن: اولین داستان کودک اینجانب:))
امروز فی البداهه طور
هر چقدر دلتان می خواهد بخندید :)))))
قطعا بهترم میشد
+ به جان خودم خیلی درس ها سنگینه. داشتم تمرین می کردم مغزم از کار نیافتاده باشه ؛)
+ امروز شنیدم که جناب محسن رضوانی کتابشون چاپ شد. خوشحال شدیم. به نام: گچ پژ. از نشر مرفه بی درد
+طرح هم از دوست جآن زینب سادات عزیز. بفهمه طرحشو زدم اینجا، لبخند می زنه. اینطوری:)
+کلا با تشکر از آرزوی نجیب :)