پتو را از روی سرم کنار می کشم. زنی که کنار من خوابیده بود نیست. هول می کنم. نیم خیز می شوم. خیلی ها نیستن. خیلی ها هم خواب هستند. فاطمه با چادری سفید دارد نماز می خواند. غمی توی دلم می آید. حالا توی این وضعیت بچه ی توی شکمش چه می شود؟ ولی چه آرامشی توی صورتش است. رویا با امیر علی اش خوابیده . اما نه به گمانم چشمانش باز است. می خواهم بروم جلوی اردوگاه. دنبال غذا. می دانم فاطمه هم گرسنه است. پیرزنی دست پسر جوانی را که زخمی شده را گرفته. صد متر آن طرف تر از ما او را روی زمین دراز می کند و خودش هم بالای سرش می نشیند و گریه می کند. یک طوری ام می شوم وقتی چادر ندارم. کاش وایمیستادم تا فاطمه نمازش را تمام می کرد و چادرش را می گرفتم. اصلا فاطمه این چادر را در این گیر و دار از کجا پیدا کرده؟ روسری ام را جلو می کشم. تازه یادم میافتد که توی این سه روز اصلا رنگ آینه را ندیده ام. سربازی را می بینم که از در داخل می آید. جلویش را می گیرم. می گویم: غذا؟ جواب نداده می دانم چه می خواهد بگوید ولی می گوید: داره از راه میرسه، خواهش می کنم برگردین سر جاتون. بر میگردم سر جایم ولی فاطمه را می بینم که امیرعلی را توی بغلش گرفته و گریه می کند. تا مرا می بیند می گوید رویا رفت. رویا رفت. سریع امیرعلی را از فاطمه می گیرم و می پرسم کدام طرفی رفت؟ نباید می گذاشتی. جفتمان می دانیم رفته است دنبال عباس. پاهای شلم جان می گیرد تا دنبال رویا بگردم. نباید خیلی دور شده باشد. می بینمش. کنار درب غربی یک سرباز جلویش را گرفته. به رویا که میرسم عقبش می کشم یک سیلی محکم میزنم توی صورتش: می خواهی بچه ات نه بابا داشته باشه نه مامان؟ رویا عصبانی تر از من است. هلم میدهد: به تو هیچ ربطی نداره. می خواهد به سرباز حمله ور شود ولی من دوباره از پشت می گیرمش. مجبور می شوم فریاد بزنم: فکر کردی فقط خودت نگرانی. منو ببین، فاطمه رو ببین، این زن و مردها رو ببین، همشون اون بیرون عزیزی رو دارن که نگرانش هستن. وقتی کلمه ی عزیز را می آورم بغضم می گیرد. سه روز است از نگرانی داوود چشم روی چشم نگذاشته ام اما به خاطر فاطمه و رویا خواسته ام خود را قوی نشان بدهم....
پتو را از روی سرم کنار می کشم. سرمای صبح و نوری ضعیف که اتاق را در خود پیچانده. صدای خش خش نایلونی از هال می آید. دستم به خواب رفته. داوود توی هال با لباس آماده نشسته کنار سفره. سلام میدهد. ولی من هنوز توی اردوگاهم. به داوود خیره شده ام که دوباره سلام میدهد. می پرسم چرا منو بیدار نکردی؟
* خواب جنگ به همان ترسناکی خیال جنگ است
پ.ن: از یه جهاتی خیلی خوبه که هیچکس دیگه وبلاگمون رو نمی خونه. هر چه می خواهیم دل تنگمون می نویسیم. مثبت بیاندیشیم :)
+ تشنه ی نوشتن شده ام...