روحانی مچکرم
روحمو شاد کردی توی این چهارسال
اصلا نمیدونم اینهمه نشاط رو کجا خرجش کنم
پ.ن: شاید فقط و فقط این ادعای روحانی اصلا برایم قابل هضم نیست!
+ باز شروع شد جنگ کلمات و توهین ها و چنگ زدن به هر نوع ابزار برای ادعای حقانیت. اصولگرا و اصلاح طلب هم ندارد.
- آن پیراهن را بیاور خواهرم
چه طلب سختی از خواهر می کند
زینب پیراهن را بو می کند! بوی مادر مشامش را پر می کند
از خیمه بیرون می رود
- برادر پیش تر بیا!
بوسه بر شانه ها مقدمه است.
مقدمه ای برای بوسیدن زیر گلو
زنی بر بلندی خواهر و برادر را زیر نظر دارد
بی تاب و مضطرب
آخر مادر ها بعد از وفاتشان هم نگران فرزندانشان هستند
پ.ن: شعبان هم بوی حسین می دهد :)
+ التماس دعای فراوان دارم برای مسائل پیش آمده این روزهایم
پ.ن: صدای تو خوب است. زیرا تارهای صوتی ات را عشق لرزانده است..
+ دنیا با تمام قوایش پیش می آید و من ژنده پوش در مسیرش ایستاده ام. هیچ مهم نیست اگر زره ای ندارم و تنم چاک چاک خواهد شد. فقط از قلبم بیمناکم. آخر آنجا خیمه گاه "تو" است.
+آناتومی افسردگی رمان جدید از آقای محمد طلوعی است. همان کسی که تربیت های پدر معرکه را نوشته است :)
قبل از اینکه بخوانمش پیش خودم فکر می کردم طلوعی در رمان موفق نیست (نمی دانم چرا رمانش یعنی قربانی باد موافق برایم کشش نداشت، و شاید در آن برهه اینطور بود برایم) و بیشتر در داستان کوتاه گل می کارد
اما خوب حالا باید اعتراف کنم که ایشان برای گل کاشتن در زمین چند هکتاری هم خیلی هم موفق هستند. خیلی عالی و اصولی و تر و تمیز نوشته اند. واقعا آدم خرکیف می شود.
آناتومی افسردگی زندگی سه تیپ شخصیت را از توی جامعه بیرون کشیده (در واقع خیلی با شرایط ویژه، نه افراد معمولی) و به شرح زندگی شان و در واقع خود درگیری شان پرداخته. و هر سه به نوعی با یکدیگر ربط پیدا می کنند و هر کدام تکه ای از آناتومی را تشکیل می دهند.
این داستان را باید با دقت تمام خواند، از بس که در تمام ریزه کاری هایش حرفی نهفته است.
البته نمی دانم چرا همش من را یاد بی وتن امیرخانی می انداخت. شاید به خاطر آن رفت و برگشت های خیال گونه اش. و شاید خیلی چیزهای دیگر
کتاب فوق العاده ای است خلاصه. اگر قلم طلوعی را بشناسید می دانید که خیلی خاص می نویسد و در واقع نابغه ایست در زمانه ما!
البته نقدی که بر کتاب های ایشان دارم این است: آقای طلوعی خواهش می کنم کمی مودب تر باشید :) شما آنقدر حرفه ای هستید که نیاز به چهار تا کلمه ی زشت نداشته باشید. خواهش (در گوشی: بابا خانواده رد میشه از داستان :) ) البته بخشی از این نقد هم برمی گردد به پاستوریزه بودن اینجانب!
پ.ن: کاش طلوعی برای انقلاب قلم میزد..
+ کتاب مرگ فروشنده را که یک نمایشنامه است گرفتم دستم (سرم درد می کرد گفتم ببینم متنش چطور است) که خوب یکهو دیدم همه اش را خوانده ام! :)
قبلا فیلم نامه خوانده بودم ولی نمایشنامه نه! اولین نمایشنامه واقعا انتخاب خوبی بود. فوق العاده بود. حتما بخوانید.
فکر می کنم پی دی افش هم باشد. به نقل از کتاب این نمایش 742 بار تنها در تئاترهای برادوی به نمایش درآمده! بقیه اش را خدا می داند.
اصغر فرهادی را هم بیشتر درک کردیم در فیلم فروشنده :) که حرف بسیار و مجال اندک
پ.ن: چقدر زندگی خودم و اطرافیانم و دور و نزدیکانم در داستان ها موج می زند. حس سنگینی می کنم وقتی وظیفه ام را به عنوان یک جوانی که مدعی است آرمان های انقلاب جان دادنی است، نه درست می دانم و نه میزان عمل با ادعایم می خورد.
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
شما هم مثل من فکر می کنید؟ وقت آن نشده که از محل کارتان از خانه تان حتی از رختخواب بلند شوید و فقط به یک هدف بیرون بروید؟ بروید و برای خودتان یک شاخه گل بخرید :) البته می توانید از من تقلید کرده و یک شاخه مریم بخرید. به این خاطر که تا چند روز که وقتی دستگیره در را می چرخانید و وارد خانه می شوید، بویش شما را مست کند....
پ.ن: دیروز داشتم به این فکر می کردم که چقدر عقب افتاده ام اگر به تغییر زندگی خودم دست نزنم و همش دیر و دیر و دیر بشود..
+فصل آخر آناتومی افسردگی را می خوانم. با وسواس خواندنش را دوست دارم. آخر تمام می شود اگر سریع بخوانم :)
عکس: گل نازنینی که تا به خانه بیارمش، دل همه را در مسیر ربود
امروز هر چقدر آسمان غمباد داشت یک قطره ناقابل به ما عنایت نکرد. صبح دم کرد، عصر بادی شد و هنوز هم نمی بارد.
امروز نوبت من بود که در کلاس حرف بزنم! از جسد گفتم. جسدی که روی تخت پادشاهی سلیمان افتاد! راستی جسد چیز بدی نیست! گُل های دانشگاه را نکندم و عوضش گِل و لای از سر و کولم بالا رفت
امروز بعد از چند هفته ی پر تنش روی قلبم، تنی به پارک تفریحی خودم زدم. انقلاب گردی. نتوانستم تا نمایشگاه صبر کنم و کتاب جدید محمد طلوعی را نخرم. حالا من یک آناتومی افسردگی دارم.
امروز صبح شنیدم سیل آمده و عده ای با سیل هم قدم شده اند. اما شب در اخبار غصه دار تر شدم وقتی شنیدم عده ای به خاطر تماشا و عکس برداری جان به سیل داده اند!!
امروز گفتند انفجار، عملیات انتحاری!! چیپس و خوراکی به کودکان گرسنه تعارف کرده اند و بعد.... آن بی گناهان فقط گرسنه بودند، نه وسیله ای برای بهشت رفتن داعشی ها!
راستی باران می شود بباری؟ خواهش! شهر هم تو را نخواهد، مردی هست که دلش باران می خواهد. می دانم که می خواهد...
+ غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد!
عکس: ندیده بودم این ها را در پیاده روی انقلاب. جالب بود. یک مدل دیگر هم بود گویا
شمشادهایی که قاب را در آغوش کشیده اند مرا می برند آنجا:
عبا بر سر می کشد، پرده ی خیمه را کنار می زند
برادر را می بیند که با علی مقابل ایستاده اند، گویی جفتشان در این عالم نیستند
علی سر خم می کند به نشانه ی خدا حافظی
چهره ی حسین را نمی بیند اما معلوم است که مبهوت و خیره است
علی سوار بر اسب، الحق که اکبر است
علی دور می شود و حسین را هیچ چیز تکان نمی دهد
از خیمه بیرون می زند
کنار برادر مثل همیشه نیست
حسین تازه شمشاد قد خود را راهی میدان کرده
اما صدای آرامی از جنباندن لبهای برادر می شنود
" امانتی تحویل تو ای خدا"
+ خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر بلا میدهد خدا
فاضل نظری
پ.ن: امروز توی بهشت آن کنج های خلوت و بی آدمی که فقط زنده ها نفس می کشیدند، نسیم خوبی می وزید. کاش قبر خالی ای لابلایشان بود تا دمی درونش آرام می گرفتم...
- از عکس های امروز