خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

 

 

 

 

 

قبول کردن این کار* برام سخت بود

یکی از سخت ترین های عالم

برچسبی که کنارم میخوره منو میترسونه

اما

معتقدم

قرآن خودش مثل خورشید می درخشه

و من هر چقدر آلوده باشم، نمیتونم از نورش کم کنم

و روزی

میرسه که

نورش قلب من رو هم پر کنه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از جلسات صحبت کردن پشت میکروفن گذشت. اولش غیرقابل کنترل ولی آخرش به خوبی و خوشی گذشت wink

وقتی صدای خودمو میشنوم کلا میترسم indecision

میگن از هر چیزی که میترسی واردش بشو. فرصت خوبیه تا ترس صحبت با میکروفن رو کنار بگذارم

ایده ی خاصی برای نترسیدن از میکروفن دارید بگید :)

 

 

 

 

 

 

 

* ازم خواستن توی هیئت ده دقیقه ای تفسیر بگم. مثل راه رفتن روی مو میمونه. دعا کنید من سرتا پا تقصیر بلد باشم.

جلسات قرآنم همچنان پا برجاست. چون بچه هام تنبلم میخوام تهدید به تعطیلی کنم کلاسو :)

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۶
احلام

 

 

 

چه کردید؟

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: سوال سنگین. پست سنگین :))

+توی این تابستان من به هر کس رسیدم گفتم سعی کن فقط یک کار را به سرانجام برسان. نمیدانم چقدر گوش کردنشان به عمل انجامید. ولی به قول استادمان ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد. بگیرید این ماهی تابستان را قبل از تمام شدن آب دریا

 

 

 

 

خودم: کلاس طراحیم به جاهای خوبی رسیده. با استعداد کی بودم من؟ :)

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
احلام


دیروز یک آروزی 15 ساله و شاید هم بیشترتر من به تحقق پیوست :)

وقتی کوچولو بودم و همه میگفتن میخواهی چی کاره بشی من میگفتم نقاش! بعد دست نوازشی رو سرم می کشیدن و میگفتن آخی!

بعدها به مدد خواهر و برادرای بزرگ تر و مثلا عاقل تر فهمیدم که شغل نقاشی اصلا خوب نیست.(چرا بچه های کوچک تر خانواده دستاویز بزرگ ترها میشن، چرا آخه)

بعد هر کی میپرسید میگفتم معلم! انگار بیشتر خوششون میومد و یه بارک الله هم نثارم می کردن.

اما من همیشه نقاشیم خوب بود و ته دلم می گفتم نقاشی جون، من خیلیی دوستت دارما!

بزرگ و بزرگ تر شدم، بازم بهم میگفتن نه هنر نخونیا! سمت هنر بری مستقیم میوفتی ته جهنم هیچکسم نمیتونه بیاد نجاتت بده، ببین بچه های هنر رو همه از اهالی نار هستند (چرااااا آخه؟)

خلاصه به هزاران هزار دلیل من ترسو بودم در این زمینه. ولی تهش میرفتم کلی طراحی و کلی کتاب هنر می خوندم. الان که فکرش رو میکنم می تونم لقب ا _ ح_ م_ ق رو به خودم بدم ولی خوب بهتره به خودمون بد نگیم :) دیگه گذشته!

من حتی بعد لیسانس تصمیم گرفتم باز کنکور بدم و هنر بخونم، که به هزار یک دلیل نشد! (البته بزرگترین دلیلش خود ترسوم بود)

خلاصه دیروز بعد گذر سال ها حسرت رفتم کلاس طراحی :)

شاید باورنکردنی باشه، ولی اونقدر ذوق داشتم که استاد از این همه ذوق من به ذوق اومده بود و بهم میگفت تو فوق العاده ای! بعد کلاس انگار کاری رو انجام داده بودم که 15 سال عقب انداختمش! و این میدونید چه حسی به آدم میده؟؟ واقعا نمیدونید، مگر اینکه شما هم از این کارای بد با خودتون کرده باشید

نمیدونم باید چی کار کنم، نمیدونم حالا چطور باید کار کنم! فقط خوشحالم که حالا میتونم نقاش بشم :)








پ.ن: اینم یکی از کارای عقب افتاده ی من :)

من نمیخوام کل مسیر زندگیم رو عوض کنم و برم دنبال نقاش شدن :) ولی میخوام حتما به این آرزوی قلبیم اهمیت بدم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد




+یه استاد خیلی خوبی دارم، پر انرژی و ماهر. دلم میخواد واسه من باشه، بیارمش خونه همش با هم حرف بزنیم و چایی و بیسکوییت بخوریم. بعدا از احوالتش براتون میگم، آخه یکمی خاصه :)






۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۸
احلام



یادتونه آذر 97 من این پست رو گذاشتم؟

ممنون که یادتون اومد :)

برای اونایی میگم که زندگی شون براشون مهمه و دوست دارند توش شاد و سرحال باشن :) بیاییم این هفته ی وسط تیر ماه رو دوباره کارای عقب افتادمون رو انجام بدیم. بریم بیافتیم به جون گوشی هامون، سیستم هامون، میز کارمون. خانم های خونه برن سراغ کابینت و یخچال و.. بریم یه سری به روند روابط خانوادگی مون بزنیم. به کیا خیلی وقته حتی یه سلام هم نگفتیم؟

و کلی کارای خلاقانه که مدام عقب افتاده.

برام بگید که چی کارا می کنید. بزارید از همدیگه انرژی بگیریم :)






پ.ن:

من مقاله ام رو این هفته تحویل میدم و برای همیشه از دستش رها میشم. شما چه کارهایی می کنید؟








۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۰
احلام



آدم اگر بخواد کاری رو انجام بده باور کنید از دیوار راست هم می تونه بره بالا، میتونه کارای محیرالعقول بکنه. فقط کافی بخواد و صد البته عشق به اون کار رو داشته باشه. دیروز که پست جمکران و.. رو می نوشتم توی دلم با آقا حرف میزدم. میگفتم ما معتقد نیستیم که تو صاحب ما هستی ما معتقد نیستیم که زمین متلاشی می شد اگر تو نبودی. اگر معتقد بودیم اینقدر حواس پرت نمیشدیم. اینقدر دلمون تنگ خدایی که اینقدر نزدیکمونه نمیشد. توی دلم میخواستم ازش یه چیز بزرگ بخوام. خواستم. یه رزق بزرگ. مثل دختر بچه ها که خرس های بزرگ می بینند و مدام آرزوی داشتنش رو می کنند. گفتم رزق مادی و معنوی من دست خودته. من سرم رو میندازم جلو و تصور می کنم تو جلوی من هستی و راه نشون میدی. امروز صبح به هر دری زدم تا اون چیزی که مدت ها دوست داشتم داشته باشم رو حتما به دست بیارم. با چند تا تلفن و رایزنی خیلی راحت به دستش آوردم. خوشحال بودم. میگفتم چرا اینقدر برای خودم این موضوع رو تبدیل به حسرتش کرده بودم، در حالی که تلاش نمی کردم و در عمق وجودم دست نیافتنی یا دیر یافتنی میدیدمش. یاد دیروز افتادم و حرف هایی که به آقا گفته بودم. گفتم ممنونم بابت این رزق و مطمئنم رزق های بزرگ تری در انتظارم خواهد بود اگر تمام و کمال از تو بخوام و سرم رو بندازم پایین و حتما راه برم. قبول دارید بعضی هامون میریم تو جاده، ولی به جای راه رفتن، فقط می خوابیم. هر از چندگاهی هم سرمون رو میاریم بالا و میگیم چیشده؟ چه خبره؟ توی همین فکرها بودم که زنگ خونه رو زدم. آیفون رو برداشتم ولی کسی جواب نداد. دوباره زنگ زدن. یه بچه ای خیلی درشت گفت سلام خاله بیا نذری آوردم. گفتم صبر کن. رفتم دم در. یهو یه دونه نون اومد جلو. یه پسر تقریبا ده ساله بود و توی یه سینی خیلی قشنگ نون لواش تا کرده گذاشته بود. خیلییییی خوشحال شدم . انگار دنیارو بهم دادن. تشکر کردم. نون رو قشنگ تا کردم و توی یه نایلون دیگه نگه داشتم تا طول هفته کم کم بخوریم. به این فکر کردم که خیلی ها هستند نون خیرات می کنند اما تا اونجایی که من دیدم میرن نونوایی و نونوا میگن مثلا اینقدر نون رو پولشو ما میدیم برای نذری. یا مثلا چند تنور رو ما تقبل می کنیم. ولی تا حالا برام پیش نیومده بود که نون رو بیارن دم خونه :) یه رزق کوچیک اما دلشاد کننده. تشکر کردم از کسی که اختیار دار ماست.









پ.ن: شاید پستم سر و ته نداشته باشه. ولی اینجا نوشتم تا یه روزی برای خودم یادآوری بشه :)




+شب جمعه ای یادی کنیم از ارباب

خیلی مداحی دوست داشتنیه. گرفتارشم چند وقته :)




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۲۰:۲۶
احلام


گرمای تاکسی توی گلویم مانده بود. گرمای تن زن عرب که نیمی از بدنش را روی من انداخته به کنار، این بخاری است که مستقیم روی من فوت می کند. به برف پاک کن خیره شده ام و توی دلم می گویم الان است که بند بیاید! ولی هر لحظه بیشتر می شود. درشت و ریز خودشان را میچسبانند به شیشه، برف پاک کن بی رحمانه همه شان را جدا می کند. انگار دستمالی می شوند. از سفیدی شان کاسته می شود و گلی می شوند. بالاخره می رسیم. در که باز می شود انگار صورتم ترک برمی دارد. اولین دانه ها که روی صورت گرمم آب می شود، حالم بهتر می شود. وسعتی سفید. آدم مگر چند بار توی عمرش می تواند به چنین منظره ای دست پیدا کند؟ باید خوشحال باشم. اما ته قلبم نیستم. آخر امروز برای ابراز غم و غصه ام آمده ام، نه شادی!

یاد برف های حرم امام رضا می افتم. آنجا خادم ها نمی گذاشتند دانه برفی روی زمین جاخوش کند. همه چیز زود محو می شد. اما اینجا برف ها آنقدر خوشحالند که حد ندارد. از خوشحالی شان خنده ام میگیرد. جلوی درب دو نگه داشته اما من دلم درب شش را می خواست. اما می دانم قطعا بسته است.

یک راه تا خود مسجد باز است. چند خادم لرزان و بغ کرده گوشه ای نشسته اند. خوب است که کاری به کار برف ها ندارند. آخر این پهنای سفید آرزوی من است. گنبد فیروزه ای برف  جمع کن خوبی است، برخلاف گنبد حرم امام رضا! انگار شمس الشموسی آقا روی گنبد هم اثر گذاشته و برف هایش زود آب می شود. اما اینجا برف ها به مهمانی طولانی ای دعوت شده اند. شاید اصلا قرار است اینجا به انتظار بنشینند. شاید قرار است مثل من غم و غصه دار بیایند و تا غمشان آب نشده از جایشان تکان نخورند.

می روم به جلوی مسجد. هیچ جایی برای نشستن نیست به غیر از یک جا. آن هم در جایی در قلب برف ها! می ترسم از جلب توجه. مکث می کنم. می گویم مگر عاشق ترسو می شود؟ از نگاه دیگران می ترسی؟

می نشینم، سیاهی در برابر سفیدی. سرم را پایین می اندازم. می گویم می دانم هر جا باشم تو هستی و می شنوی، اما به عمد اینجا آمده ام. وسط این سرما آمده ام تا دلت به حال من بسوزد. پاهایم را توی کفش جمع می کنم تا ببیند یخ زده است. دستکش هایم را هم بیرون میاورم. کولی باز درمیاورم..

می گویم و می گویم و صورتم گرم می شود. به گنبد فیروزه ای خیره می شوم. دانه ها روی صورتم می افتند. چه تقدیری دارند. باید با آب چشم گناهکاری ذوب شوند. از خودم خجالت می کشم. آمده ام به گلایه، آمده ام برای سوزاندن دل صاحب..

مشتی برف تازه از جلویم برمیدارم. می گذارم توی دهانم تا گلویم تازه شود. شاید حرف های من هم تازه شد. شاید برف ها معجزه ای باشند برای آب شدن غم ها..

صدایی می آید: دخترم سرما میخوری اینجوری، برو داخل. بر میگردم. خادمی پیر! سفید چون برف.

توی دالان سیاه کف پوش ها میافتم. می روم. می روم زیر گنبد فیروزه ای که روپوش سفیدی بر تن کرده. می روم تا با شادی برف ها گرم بشوم . می روم تا در آغوش خانه اش گرم شوم...














پ.ن: مردی روی زمین هست که تمام حواسش به ماست. ما چه؟







+روایت غیر واقعی




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۸
احلام



میگما خیلی بیشتر از اینا میشه از اینترنت استفاده کرداا! چرا ما همش چسبیدیم به شبکه های اجتماعی ؟

بیایید بگید از چه سایت های خوبی استفاده می کنید


مثلا من از یوتیوب (حالا نگید ما فیلتر شکن نداریم، از آپارات هم میشه خیلی استفاده ها کرد). بیشتر از یک نفر. مجتمع فرهنگی شاهدان (دکتر حبشی در حوزه خانواده به نظرم یکی از بهترین ها هستند). پینترست. سایت جامعه مجازی تدبر در قرآن. دونفره و.........

و یکسری سایت ها و وبلاگ های آدم هایی که سرشون به تنشون می ارزه






+ ده روز از تابستون عزیز گذشت :) تصمیم گیری ها رو انجام دادید؟




۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۱۲
احلام



بنویسیم از این سبک زندگی ها
دنیا هنوز می تونه جای بهتری باشه









+ استفاده کردن از تجارب دیگران فقط به  "به به" و "آخ آخ"  گفتن نیست! از خودتون و اون شخص بپرسید چرا و چگونه؟






۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۱۹:۵۰
احلام



بهار یکی از فصل های پرطرفدار بین ما آدم هاست. کسی به او بد و بیراه نمی گوید و همه او را سفت و محکم بغل می گیرند. بهار ساده نیست اصلا، پر زرق و برق است. انواع گل ها، انواع آب و هواها، انواع حشرات را در خود جای داده است.

امسال هم یک بهار دیگر به بهارهای عمرمان اضافه شد. اینکه چه درس هایی از بهار گرفتیم بماند برای خودمان. اما باید از خودمان بپرسیم، بهارهای بعدی را اگر دیدیم همینطور برخورد خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور دمغ و سرد به او سلام خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور بی حوصله پا روی بهار خواهیم گذاشت؟

امروز آخرین نفس های بهار است. نفس هایی که زیاد با تابستان تداخل کرده اند. گرم و طوفنده :)

فردا تابستان از راه می رسد. فصل آب یخ خوردن ها و عرق ریختن ها! فصل هندوانه و آبدوغ خیارهای ناهار، خواب چرت های عمیق بعدازظهر. فصل میوه های رنگارنگ و کار.

و مهم تر از همه فصل تعطیل های رها، تعطیل های خوشحال و کارکنان ناخوشحال :)

تابستان گرم است، اما بغلش کنیم. دست نوازش روی درختان پر از حشره اش بکشیم. بگذاریم با همان گرمایش هلاکمان بکند اما لذت بستنی آب شده را ازمان نگیرد.

تابستان را رعایت کنیم با همه ی رنگارنگی اش. تابستان را به خواب و استراحت تعبیر نکنیم. تابستان هم برای خودش فصل با مسمایی است. کوچه های تابستان را با نشاط بدویم و برسیم به آن کودکی های شادی که در آن لذت پاره کردن توپ های پلاستیکی و لایه بندی چندگانه از هر چیزی باارزش تر بود.

گاهی فکر می کنم وقتی کوچک تر بودیم بلد بودیم چطور از لذت هایی که خدا بهمان داده بود تمام بهره مان را ببریم. اما تا بزرگ شده ایم توبره هامان را پر کرده ایم از نداشته هامان، پر کرده ایم از چیزهایی که نامشان لذت نیست، بلکه فقط برچسب لذت را دارند.

بیایید بچگی کنیم و از روزهای بلند تابستان بهترین استفاده ها را ببریم و شب ها در دورهمی های خانوادگی سر روی زانوی مادر بگذاریم و دل بسپاریم به قصه های پدر!

تابستان سلام :)







پ.ن: وقتی می خواهیم به پاییز سلام بدیم از داشتن چنین تابستانی به خودتون ببالید. ببینم چه می کنید :)






۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۲
احلام


تقریبا همه مون می دونیم که اگر روی یک موضوع و مسئله و یه هدف و یه آرزو و یا هر چیزی که شما اسمشو بزارید، تمرکز کنیم هم بیشتر توش رشد می کنیم و هم بهش می رسیم و هم از طریق اون به بقیه ی آرزوهامون میرسیم. اما چرا اینقدر هندونه بغل می کنیم؟ یا هیچ هندونه ای به مقصد نمیرسه یا اگرم برسه یکی دو تکه لت و پار میرسه
سعی کنیم یه چیز رو توی زندگی مون سفت بغل کنیم و تا ته تهش بهش وفادار باشیم












پ.ن: اینو تقدیم می کنم به تمام اونایی که تایم امتحاناتشون هست و هزار تا کار دارن یادداشت می کنند که وقتی امتحانشون تموم شد انجام بدن (و خدا به داد برسه با این همه کار) حالا می خواد کنکور باشه یا دانشگاه یا هر چیز دیگه ای!
سه ماه تابستون اگر می تونید فقط روی یک کار تمرکز کنید و سربلند ازش بیرون بیایید!




+دیروز توی کتابخونه بچه های کنکوری سرشون بیشتر تو گوشی شون بود تا کتاب هاشون. تمرکز نسل آینده رو به فناست! بعد جناب تلویزیون شما دست بچه ی سه چهارساله نارتب تبلیغ کن! شما راحت باش




۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱
احلام