توی اتاق خودم را قایم کرده بودم. خجالت می کشیدم. می دانستم وحشت کرده بود از دیدن من. و شاید بیش از اندازه نگران. دلداری دادنش کار سختی نبود ولی هنوز دست های خودم می لرزید و توان گرفتن دستانش را نداشتم .
به انگشتر سید ابراهیم نگاه می کردم که با لرزیدن دستانم بیشتر لق می زد. چرا باید می رفت و من می ماندم و اینقدر دل زن و بچه ام را می لرزاندم. این تشنج های گاه و بی گاه معصومه را آب کرده. هر چند خودش اوضاع را بر وفق مراد بداند و وقتی خانه ام رنگ به رنگ لباس بپوشد و مدل به مدل غذا جلویم بگذارد. نگاه نگرانش عوض نشدنی است.
مدتی است دیگر تقدیر و امتحان را نمی فهمم. چرا تقدیر یکی شهادت و یکی مثل من این باشد! اصلا این زجر دادن معصومه چه تقدیر و امتحانی است؟ یکبار نباشم و خیالش راحت باشد.
میاید داخل اتاق. با همان بلوز چهارخانه ای که در هر خانه اش یک گل نشسته. شیر موز آورده. ولی رنگ خودش پریده تر از شیر موز است. دستم را روی تخت فشار می دهم تا لرزشش را نبیند. معصومه می خندد. از همان لبخندها که روزهای اول زندگی مان دل من را می برد. دستم را می گیرد. لبانش می جنبد برای گفتن. دلم می خواست من دلداری بدهم ولی همیشه او پیش قدم می شود.
: هر جور هستی فقط باش! نبودنت خیلی بدتره.

* شهید مدافع حرم مرتضی عطایی (ابوعلی)
شهادت به تاریخ عرفه 1395
بر روان پاکش صلوات
پ.ن: نمی دونم چجوری باید حجم اینقدر نبودن ابوعلی را در دنیا به تصویر کشید. کسی که همین روزهای ماه رمضون پارسال شب تا سحر رو خاطره گفت و سوخت و سوخت و سوخت..
ابوعلی اگه تو همچین شبایی نمی سوختی هیچوقت الان اون بالا بالاها نبودی
+ اگر بنا به رسم سال پیش بخواهیم روزی خواران را به تصویر بکشیم به مدد شما نیازمندیم. خودتان می توانید پیشنهاد بدهید از چه کسانی نام ببریم
درگوشی: زوجه شدنم در گرو دعای تو بود جناب ابوعلی :) بیشتر دعایمان کن