خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها


آدم که یک وقت کتاب را می گذارد زمین دیگر برداشتنش سخت می شود. خیلی وقت است منتظر فرصتی هستم تا خلوتی باشد تا بتوانم کتاب دستم بگیرم. اما حالا خلوت هست اما کتاب دستم نمی آید. (چه موجود غریبی شده این کتاب)
راهی، روشی، ترفندی دارید؟




پ.ن: یک نفس گول زننده و دروغ گویی در وجود آدم هست که همه اش می گوید بابا تو که خوب می خونی!        :/   ای دروغگو


۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۱
احلام



روز مادرمان بود. روز مادر عالم. چند روزی به بهار مانده بود که بهار زندگی ما رسید. و  من عجول تر از درختان بودم برای پوشیدن شکوفه های سفید بهاری. به خانه مان رسیدیم. جایی برای یک عمر زیستن و ساختن و ساخته شدن....










پ.ن: چند صباحی است که زندگی مشترک را آغاز کردیم و به دنبال الگوهای زندگی، تخته وایتبرد خانه را سیاه و سفید می کنیم. رویا یا هدف یا هر چیز دیگری که می خواهید اسمش را بگذارید اما دلمان می خواهد محکم و صبورانه قدم برداریم، زیرا معتقدیم باید بیش از هم سر بودن هم مسیر و هم قدم باشیم. و آن روز مباد که که راه گم شود یا قدم هایمان خسته یا..








+ سال جدید شروع شده است و همه مان بادی به سرمان خورده تا برنامه ها و هدف هایی را دنبال کنیم. شاید خیلی هایمان تا به امروز لیست بلندبالایی هم تهیه کرده باشیم که فلان می کنیم و بهمان. این خوب است که لااقل نسبت به زندگی بی تفاوت نیستیم. اما این بد است که تلاش مان آنقدر کم است که لیست مان بعد از یک ماه فراموش می شود.
راستی کتاب خواندن باید در راس امورات روزانه تان باشد این یک امر ملوکانه می باشد از جناب احلام :)
(پشت صحنه می فرمان: دیر اومده چه زورم میگه)




+عکس تزیینی نیست. نمایی از خانه ماست :) خانه آبی




۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۹
احلام



دوشنبه جان

میشود زودتر بیایی و بروی؟




+ نفس های آخر یک دانشجو برای اتمام امتحانات :) 

خوب کلی کارهای خوب در پیش است، که همه اش مانده



پ.ن: نمیفهمم زرشک پلو با مرغ ناهار چه ربطی به آنا کارنینا یا حتی ربه کا داشت! ولی یکهو دلم آن دامن پفی ها و آن جروبحث ها در جمع اشراف روسی را خواست. فک کنم اگه از داستان ها هم امتحان میگرفتن اصلا نمیخوندمشون! اصلا هم هوس اناکارنینا نمیکردم! 




_احلام تو چقدر به خودت اطمینان داری که عمرت تا دوشنبه قد بدهد؟





۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۰
احلام

 

 

 

 






 
 
دست هایش را می گذارم توی جیب هایش و می گویم: ببین دست هات اگه از جیبت بیرون بیاد مثل لبو میشه و من گازش میزنم و میخورمش پس حواست بهش باشه! اول بهت زده نگاه می کند و بعد چال لپش آشکار می شود و می گوید: چشم مامان! البته همه اش تقصیر من است که دستکش هایش را توی قطار جا گذاشتیم. تا فرش را کنار میزنیم عباس را می بینم که کنار یکی از ستون ها منتظر من و ریحانه است. می خواهد دست ریحانه را بگیرد اما ریحانه مقاومت می کند! می گوید: مامان منو گاز می گیره! قضیه را به عباس توضیح میدهم. می خندد و می گوید: از حرم برگشتنی بریم براش دستکش بخریم.
صحن یکدست سفید است و کفپوش های سیاه مسیر را مشخص کرده اند. هنوز به تابلوهای اذن دخول نرسیده ایم که خادم شکلاتی سمت ریحانه می گیرد. ریحانه خیره به او نگاه می کند و دستش را از جیبش خارج نمی کند. گوشه ی لبم را گاز می گیرم و می گویم: ریحانه جان بگیر شکلات رو از عمو. شکلات را آنقدر سریع می گیرد که خادم خنده اش می گیرد از تناقض رفتار ریحانه. برف کلاه عباس را سفید کرده و ریحانه شکلات را از این لپ به آن لپش پاس می دهد. شالگردنم را سفت می کنم و خودم را تکیه می دهم به شانه ی عباس. به یاد تمام سفرهای دو نفره مان. ریحانه که توصیه ی من را یادش رفته خم می شود و مشتی برف برمی دارد. یک چشمم به اوست و یک چشمم به اذن دخول : اللهم انی اعتقد حرمه صاحب هذا المشهد الشریف.. به گنبد نگاه می کنم. نیمی از آن سفید است: احیا عندک یرزقون.. ریحانه گوشه ی چادر من را می گیرد و برف را توی آن مچاله می کند.
من و عباس از کفپوش سیاه می رویم ولی ریحانه یک پایش را روی برف و یک پایش را روی کفپوش می گذارد. برمی گردم و مسیر را نگاه می کنم. رد پای کوچکش تمام مسیر را نشان گذاری کرده. کاش من و عباس هم از برف ها می رفتیم و رد پایی به جا می گذاشتیم تا روزی برف ها به قدم های ما در حرم گواهی می دادند.
 
 
 
 
 
 
پ.ن: خورشید ما را بطلب و از هرم گرمایت ما را آب کن....
 
 
 
 
 
 
+ چرا جان مردم را به لبشان می رسانید بعد دنبال راه چاره هستید!؟ جنابان مسئولین شده باشد شبها را هم نباید بخوابید چون اسمتان مسئول است.
 
 
 
 
 
 
 
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۴
احلام



_ کلی فکر تو سرمه، خیلی پخش و پلا و درهم برهم. میشه برام یه جافکری بخری؟

_ باهم میریم از هر رنگی خوشت اومد میگیریم برات!

_ واقعا؟ من دوس دارم جافکریم سفید سفید باشه! هر فکری می کنم توش شفاف دیده بشه و بتونم همه چیزو از هم جدا کنم و به یه نتیجه ای برسم


:)









پ.ن: فکر می کنم سرانه فکر کردن در بین ما آدم ها رو به سقوط است. چطور؟ به نظرتان قدیم ترها اینطور نبود که مثلا وقتی می خواستیم بخوابیم کلی فکر میامد توی سرمان و آخر به زور خوابمان می برد، درحالیکه حالا آنقدر از این کانال به آن کانال می شویم تا چشمهایمان از خستگی روی هم برود. یا بعد نماز، سر سجاده چمباتمه می زدیم و حتی شده هزار فکر الکی و.. می کردیم! بعد شاد و شنگول می رفتیم پی کارمان، نه مثل حالا که بین دو نماز هم خیز برمی داریم سمت لپ تاب تا ببینیم بالاخره فلان فیلم دانلودش تمام شد یا باز سیستم هنگ کرده؟! یا وقتی توی تاکسی و اتوبوس بودیم، چیزی به اسم هندزفری نبود تا جلوی فکر کردن ما را بگیرد و نگذارد فکر کنیم که ای بابا چه عمری از ما گذشت و ما در خوابیم! گاهی آنقدر منتظر اتوبوس می ماندیم یا وسط اتوبان هیچکس سوارمان نمی کرد تا اینکه می نشستیم با در و دیوار هم صحبت می کردیم نه اینکه حالا اسنپ شده خاندایی ما و ما را تا آنور کوه هم شده باشد به ثمن بخسی می برد! یا مثلا وقتی توی خانه بحثمان می شد و می چپیدیم توی اتاق، کلی توی فکر می رفتیم یا حتی گریه می کردیم که چرا چنین شد و چنان نشد، اما حالا به طرفه العینی با یک بازی دبش موبایلی همه چیز را فراموش می کنیم بدون هیچ تحلیل رفتاری!

راستی دارد سر مغزمان چه می آید؟





۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۹
احلام


دیر نیست؟
آیا واقعا دیر نیست برای یک عمر سرگردانی؟
آیا واقعا ماهی ها تازه می مانند وقتی از آب گرفته می شوند؟ حتی اگر صد سالشان باشد؟









پ.ن: هدف های مشخص، گام های به ضرورت، مومن را می سازد!
وقت به بطالت نگذرانید که المومن جرج :)))




عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
#سعدی






۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۶:۱۱
احلام



بوی چوب یکه تازی می کرد توی بینی ام. صدای النگوهای افروز و خوردن قاشق و قند در لیوان ریتم خاصی داشت. هیچکس نبود. و شاید بود و من نمی دیدم. افروز قاشق را می گذارد روی لبم و میگوید" عزیزم دهنتو باز کن! عزیزم برات خوبه! یکم بخور! اینجوری نمی تونی دووم بیاری ها! " اصرار برای یک دهان باز کردن؟ کاش مرا رها می کرد با آن بوی چوب! اصلا اینهمه بوی چوب چرا می آید؟

افروز تا ته لیوان را به خوردم میدهد! چشم هایم نیمه باز می شود! هنوز رد اشک روی صورتش هست. چادرش را جمع و جور می کند و می گوید: "من میرم دوباره برات آبقند بیارم!" خدایا چقدر خوب میشود که می رود. چشم هایم را روی هم می گذارم. بوی چوب مرا می برد به آن روز. روی آن تپه! چقدر سرد بود! شاید روزی از روزهای دی!

هوسِ آتش، جفتمان را کشانده بود آن بالا. پتو پیچ کنار چوب ها نشسته ام تا چوب ها را آتش بزند! فیلم میگیرم و صدایی شبیه گوینده راز بقا می گیرم:" این دو کبوتر عاشق در این کولاک به تپه ای پناه آورده اند تا آتش را تجربه کنند! صدای سگ ها هر لحظه نزدیک تر میشود! کتری جدیدمان هنوز سیاه نشده است! مرد زندگی تلاش مضاعف می کند. دود داخل چشمش می رود ..."

همینطور که می خندد آتش را روشن می کند. بعدها توی فیلم دیدم که گفته: ببین با یک کبریت این آتیشو سرپا کردم!

چشم هایم را باز می کنم. جایی شبیه به نجاری است. الوارهای بلند. چقدر صاف و سیقلی اند. دوباره چشم هایم را می بندم. بوی چوب. چوب های تازه. راستی چرا آن بار سیب زمینی ها سوخت؟

چشم هایم را باز می کنم و دوباره نگاه می کنم. این کارگاه اینجا چه می کند. جعبه را می بینم. حالا دوزاری ام می افتد! اینجا....

افروز می آید. آبقند به دست. من را روی صندلی نمی بیند و نگران دور و بر را نگاه می کند. من کنار جعبه ها نشسته ام!

افروز با حالت جیغ می گوید: وااای اینجا چی کار می کنی مریم؟ تا افروز بیاید سرپا می ایستم. افروز شوکه می شود که سرپا شده ام. می پرسم: هنوز نیاوردند؟ افروز متعجب قاشق را در لیوان می چرخاند: نه!

به افروز لبخند می زنم که نگرانم نباشد. برمیگردم سمت چوب ها و می گویم: افروز من حالم خوبه. بزار اینجا تنها باشم. هر وقت آوردن بیا بهم خبر بده! افروز متعجب است. این را از پشت سرم هم میبینم.

بوی چوب ها لحظه به لحظه سرحالم می کند. کنار تابوت ها می نشینم. چهارچوب هایی که معلوم نیست پیکر کدام شهید را با خود خواهند برد. سرم را می چرخانم و میبینم که تابوت ها تا سقف رفته اند. پس هنوز پیکرهای بسیاری هستند که این تابوت ها منتظرشان هستند.

یک تابوت یله و رها روی زمین است. دست من نیست. اما تنها صحنه ای که خاطرم هست چادرم است که گرد چوب ها را گرفته است..



صدای گریه ی مادرم است: مریم.. مریم... چرا اینجا خوابیدی. بلند شو امیرت رو آوردن...

دستم را می گیرم به لبه ی تابوت. بوی چوب گرفته ام. دقیقا مثل وقتی از تپه برمی گشتیم. با این تفاوت که آن بوی زغال بود و این چوب تازه..

نایلون جلوی در کارگاه را کنار می زنم. درخت های معراج لبخند می زنند..











پ.ن: تقدیم به شهید نوید صفری، تازه شهید..




+ با همه سر شلوغی ها این ها را نوشتن کیف دارد. حتی فرصت مجدد خواندنش را در حال حاضر ندارم :)




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۶ ، ۱۹:۲۱
احلام












پ.ن: ما خیلی در کل سال کتاب رو تحویل می گیریم. اما این یک هفته را بیشتر تحویل بگیرید. راندمان کتابخوانی تان را بررسی کنید. میدانم سخت است از بین فوج فوج کتابی که خواندید لیستی و آماری دربیاورید ولی خوب بالاخره یکم هم سر از کتاب بردارید و به این مهم بپردازید. والا راس می گم :)




خوشحال می شم بفرمایید همین الان چی می خونید.
من:
وریا
کآشوب




*من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان/ قال و مقال عالمی می کشم از برای تو





۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۶
احلام





 - " مقتل باید آرام اوج بگیرد. فکر کن نشستی مقابل امام صادق. داد می زنی؟ اصلا شاید بهتر باشد روی صورتت یک تبسم باشد از غم. خودت گوله گوله اشک بریزی و با آستین های بلند قبایت آب بینی و چشمت را پاک کنی و همان طور مقتل بخوانی. تصویر کنی که آقا به زخم های شکم شان نگاه کردند. روی اسب شان خم شدند. در همان حال خمیده به خیمه ها نگاه کردند. چشم هاشان سیاهی رفت. دست شان ضعف کرد. شمشیرشان افتاد. اصلا شمشیر را تصویر کنی وقتی می افتد روی زمین. هلهله ی لشکر خصم را. شمشیر یک بنی هاشمی. بعد دست های آقا را تصویر کنی که از ....... "




- ظهر عاشورای آن سال نفسم در نمی آمد. در اتاق کار دانشگاه همیلتون هدفون را گذاشتم توی گوشم و مثل مجنون ها راه افتادم به گز کردن محوطه ی دور دانشگاه مک مستر و تمام فایل های عزاداری ام را چند بار دوره کردم. هیچ مجلسی وجود نداشت که بروم و خودم را زیر پرچم امام حسین گم کنم.





+ متن های بالا بخشی از کتاب کآشوب است. کآشوب بیست و سه روایت از روضه هایی است که زندگی می کنیم. و دبیر مجموعه اش: نفیسه مرشدزاده ی جآن است :)

دو هفته ای می شود که آرام و روایت به روایت می خوانمش. با وسواس. و پر از کاغذهای رنگی پشت چسبی که صفحه ها را پر کرده است. رسم جدیدی که تازه یاد گرفته ام و سر کآشوب در میآورم. هر چه خط کتاب ریز است، معنای روایت ها در قلب من درشت اند. آخر ما تمام عمر را روضه وار زندگی کرده ایم. حالا می خواهد در قم باشد یا تهران یا تورنتو! همه روضه ها حس کردنی اند...

بخرید و آرام بخوانید کآشوب را.. بل آشوب بشوید..





پ.ن: همه دلشان تاپ تاپ می کند. یک عده می روند. یک عده هم مثل من نمی روند. ولی ارباب که مثل ما ظاهر بین نیست. ما هر چقدر هم از جلوی چشمش دور باشیم باز هم ما را می بیند. مگر نه ارباب؟






۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۱
احلام




ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید: "پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد."
من هم در حاشیه به دنیا آمده ام، ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم!
برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است.

همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.
مادرم می گوید: "سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند."
او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم: "این ستاره ی من نیست."
من در حاشیه به دنیا آمدم، در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربه ها و مگس ها در حاشیه ی زباله ها گشته ام تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: "جا نداریم."
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: "آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینیم!"
من در حاشیه ی روز، به مدرسه ی شبانه می روم.
در حاشیه ی کلاس می نشینم.
در حاشیه ی مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم، چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من روزها در حاشیه ی خیابان کار می کنم و بعضی شبها در حاشیه ی پیاده رو می خوابم.
من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم، تابستان کار می کنم و در حاشیه ی کار، زندگی می کنم.
من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.
مثلا کلمه "تعطیلات" و "تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها نوشته اند.
از پدرم هم پرسیدم ولی سواد نداشت!
من در حاشیه ی شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.
من در مدسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.
اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم، پس چطور پایم نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟
زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم: "حاشیه یعنی چه؟"
گفت:"حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی، مثل کناره ی لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛ یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند."
من گفتم: "مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟"
معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم.
به مسجد می روم، در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفشها؛

در حاشیه جلسه قرآن، قرآن خواندن را یاد گرفته ام.
قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشیه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند.
اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند، آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوبند.
من قرآن را دوست دارم، خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد!



قیصر امین پور









+مرگ قیصر را خوب یادم است. توی حیاط دانشگاه، یک جوجه دانشجو بودم. با زهرا رفیق شده بودم، نه خیلی نزدیک ولی قلبمان یکی بود. به خاطر روحش بود. زهرا خوب شعر می خواند و گاهی یواشکی شعرهایش را برایم می خواند. و چقدر خوب شد که زهرا خبر مرگ قیصر را برایم آورد. بغض عظیمی توی گلویش بود وقتی گفت خبر داری قیصر امین پور فوت کرده!؟ من هیچ جوابی ندادم. یادم نیست شاید هم گفته ام: چی؟! همانجا روی نیمکت نشستیم. زهرا از حفظ خواند: پیش از این ها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها، خشتی از الماس و خشتی از طلا! ... چشم های درشت زهرا اشک های درشتی هم تحویل می داد!

اما من بغضم نترکید، هیچوقت نترکید از مرگ قیصر! چون هنوز حرف هایی هست که با قیصر نزدم. هنوز فکر می کنم دردواره های قیصر در سینه اش مانده! قیصر نباید می مرد، نباید جان می داد! باید می گفت و می گفت! زود بود برای ته کشیدن شعرهای قیصر..



پ.ن: باورم نمی شود از مرگ قیصر ده سال گذشته باشد. امروز در دانشگاه مراسم بزرگداشتش بود. قیصر بزرگ بود، درست مثل عشق! انگار هر کس با عشق خاصی آمده بود. چه آن زن کنار دستی من که پرسید: قیصر چجوری مرد؟ و چه آن دختر ادبیاتی که گفت قیصر را فراموش کرده اند! و من گفتم هیچوقت فراموش نمی شود




عکس نوشت: بعد از دیوان حافظ دیوان قیصر را داشتم و ایضا دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی (اگر چیز دیگری هم هست الان در خاطرم نیست :) ) کتاب بی بال پریدن را هم امروز از همان همایش خریدم. تعدادی از نثرنوشته های قیصر است. همه را یک ضرب در مترو خواندم. و باز اعتراف می کنم قیصر روح بزرگ و لطیفی دارد! (متن هم از همین کتاب است)



۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۰۲
احلام