خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها



وقتی به وسیله هایی که منو به هدفم میرسونن نگاه می کنم، حجم بزرگی از تنهایی توشون پیدا میکنم

یعنی باید حتما وسیله ها اینقدر خاصیت تنهایی داشته باشند؟

شاید هدف ایراد داره؟

شایدم همه هدف ها یه تنهایی قلمبه می خواد؟








پ.ن: از زندگی نامه های زیادی که خوندم، زندگی پروفسور حسابی خیلی منو درگیر خودش کرد! یادم نیست کی خوندمش، شاید شش سال پیش! ولی بعضی صحنه هاش همیشه جلوی چشم هام رژه میره. مخصوصا وقتی پای حیثیت اهدافم میاد جلو! بخونید " استاد عشق" رو اگه هنوز نخوندین.




پ.ن: می دهم خود را نوید سال بهتر

          سالهاست...





۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۷
احلام


حس می کردم سیاهی چادرم دارد روی روسری ام ذوب می شود. خسته بودیم از انتظار. نیامدند. سرشان گرم کاری شده بود و ماشین هایشان مشغول. رفتیم توی جاده. اولین ماشین که اسم کربلا را شنید نگه داشت. وانت بود. او سمت راننده و من سمت در نشستم. ماشین از بیرون هم جهنم تر بود. عروسک جلوی ماشین کلاه آفتابگیر بزرگی روی سرش گذاشته بود. خنده ی روی لبانش آدم را به خنده وا میداشت. یاد کسی که داشت توی وجودم نفس می کشید افتادم. یعنی تمام این روزهایی که فهمیده بودم هست، لحظه ای از یادم نمی رفت. راننده خیلی پرحرف بود. من یک خط درمیان حرف هایش را می فهمیدم ولی او دو برابر راننده هم جواب توی جیبش داشت. به چهره ی سیه چرده اش نگاه می کنم. به موهای پشت گوشش که مثل عراقی ها کوتاه کرده. چقدر چهره اش با تهران متفاوت است. مکان از او کس دیگری ساخته. و شاید تمام اتفاقات این دوسال حسابی او را مردتر کرده است. به کربلا میرسیم. با کمی پول بیشتر یکراست می رویم دم هتل. من را تا اتاق می رساند. فردا باید برگردد و من یک هفته اینجا در انتظار او باید بمانم.  البته خودم خواستم به جای انتظار در بغداد، انتظار در کربلا را تجربه کنم. می رود پیش خانواده هاشم تا من این یک هفته را خیلی هم تنها نمانم. آخرین کلمه ای که در آستانه در می گوید این است:بخواب تا من برمیگردم! پرده را کنار می زنم. هیچ چیز از حرم دیده نمی شود. به گمانم پنجره های توی راهرو مشرف به حرم باشند. روی تخت دراز می کشم. باید بخوابم. می خواهم امشب پا به پای او توی حرم بچرخم. اولین سه نفره ی حرم گردی را نباید بی حال باشم...







پ.ن: شاید این داستان دنباله دار باشد



+ کف تاید روی کاشی سر می خورد. بی هوا یاد کربلا می افتم. دستم می لرزد. کف دیگر از کف رفته و روی کابینت پخش شده. چقدر دلتنگی بد است...

آخرین پرده ی سال نود و پنج. ممنون ارباب





1.  دلم ماند امروز بروم بهشت..

2.  آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانت ربود... خداوند شاعر این شعر را بیامرزد..

3. از همه کسانی که برای پست قبلی کامنت گذاشتند و از کتاب هاشون گفتند متشکرم. واقعا متشکرم. از کسانی هم که این کار رو نکردند اصلا تشکر نمی کنم :) خودشان دعای حضرت احلام را از دست دادند. چون بنده دعای خاصی برای کسانی که کتاب معرفی کردند کردم :)

4. توی اخبار گزارشی از کوچه حاج نایب ناصر خسرو پخش می کرد. پیرمرد نود ساله کتاب فروش. پدر وزیر نیرو بود. پدر یک شهید. چه عشقی داشت به کتاب هایش. غبطه خوردنی...



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۸
احلام



خوب دیگه داریم به آخرین نفس های سال نزدیک میشیم. یک مکث می کنیم و از خودمون میپرسیم این سال نود و پنج بر ما چگونه گذشت؟ چه کردیم و چه نکردیم؟ اوضاع روحی و مادی و سیاسی و خانوادگی و .. خلاصه هر گونه وضعی که محلی از اعراب در زندگی تان دارد ان شالله خوب بوده باشه.

خوب چه کردید با کتاب خوانی؟ :) 

اول از خودم بگم که وضع به اسف باری گذشته است. یعنی اون انتظاری که از خودم داشتم برآورده نشد. هیچوقت نصفه و نیمه کتابی رو نخونده بودم که الحمدالله امسال چند باری بهش مبتلا شدم. ولی امسال از جهت کتابشناسی و نویسنده شناسی کم نگذاشتم. کتاب هایی هم که خوندم خوب بوده! اینجا معرفی کردم تعدادی از کتاب هارو، و یه تعدادی هم معرفی نشد. مثلا فرصت نشد از کنسرو غول یا گچ پژ یا تاریخ مستطاب آمریکا یا دختری در قطار (زرد بی مزه) و.. براتون حرف بزنم. ولی مثل سال قبل زیر پنجاه تا کتاب شد و این خیلی بده. یکی از عوامل این رکود مقوله ای است به نام دانشگاه :) به جان خودم نمی گذارد نفس عمیقی با کتاب غیر درسی بکشیم. ولی خوب مقاله های خوبی هم خوندم که لزوما هم درسی نبودند. از جمله مقاله های سایت ترجمان که خیلی خوش سلیقه انتخاب شدند. کتاب های خوبی هم هدیه گرفتم و ایضا خریدم.

خوب شما بگید از پر باری کتاب خوانی تون! چقدر خوندید؟ خوب هاش رو برام معرفی کنید.

اگرم به صورت چشمگیری  کتاب نخوندین بازم بگید. عیبی یوخ :) ولی دلیلتون رو هم بگید :) فقط دلایل بنی ایرانی نباشه :)








پ.ن: به رسم هر ساله ی خودم، روزهای آخر سال به جای بازار لباس و.. سری به بازار کتاب میزنم. دیروز گشتی در انقلاب زدم ولی الحمدالله کتاب ها که گران تر از جیب ما بود. ولی خوب فعلا وسع مان به مجله می رسید :)))
مجله کرگدن رو برای اولین باره خریدم. موضوع قصه است(ظاهرا این شمارش)
مجله داستان همشهری هم که سالی یکبار باهاش آشتی می کنیم اونم تو شماره های نوروز (وقتی مرشدزاده نباشه مزه نمیده همشهری داستان بخرم)
مجله عروسک سخنگو که دوفصلنامه است و من بهمن و اسفند رو نخریده بود (یهویی استثنایی این شماره اش گرون شد، فقط به خاطر من)
به به بالاخره یه کتاب خریدیم :) عاشقی به سبک ونگوگ که به توصیه دوست جان آرزوی نجیب ابتیاع شد.
برای نوه هایی که می تونستن کتاب بخونن هم کتاب خریدیم. اونایی هم که درکشون از کتاب فقط پاره کردن و آب دهن ریختن بود، هیچی نخریده شد (بنده معتقدم اسباب بازی کودک باید کتاب باشد،ولو پاره کند و ..)
کتاب هایی که نخریدم: (یعنی واقعا با این وضع گرانی باید حتما این تیتر و این لیست بیان بشود) آبنبات پسته ای که 30 تومن بود و دو شاخ در پس کلمه مان درآمد. وقتی مهتاب گم شد (خوب 25 تومن بود ولی حجیم بود گذاشتیم برای یه وقت دیگه- البته چون جنس ورقش مثل انتشارات اطلاعات است باید ارزان تر باشد، این را مطمئنم. ولی خوب دیگه نشر مرفه بی درد باشد همین می شود)




+ بنده کتاب هایی که می خوانم به تفکیک ماه، می نویسم. شما هم بنویسید برای خودتون که چه کتاب هایی می خونید :) البته خوب است چند نکته یا بخش هایی هم از کتاب رو که دوست داشتید بنویسید. ولی انجام بدید





۲۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۳
احلام


لات نبود ولی خیلی هم آدم روبراهی نبود. نمازها یکی درمیون به خوش خوشان دل بی صاحبش خونده می شد. دل بی صاحب از زبان من نیست ها! از زبان خودش می گم. خودش هر چه می شد می گفت این دل بی صاحب هیچی سرش نمی شه. زیاد به پر و پای مجید پیچید. می گفت بیا پیاده تا کربلا بریم. مجید خطش خیلی خراب تر بود. مست قهاری بود. اصلا معلوم نبود چرا اصرار داشت با مجید بره. آخرش هم تنها رفت. پیاده. همه گفتیم دو تا شهر نرفته از سرش میافته و بر می گرده. آخر هیچ کاری و تمام و کمال نخواسته بود. حتی اونقدر که سینه برای شمسی می درید و خاطر خواهی اش قلمبه شده بود آنقدر زود خوابید که، مضحکه خاص و عام شد! یهو گفت شمسی رو نمی خوام، اصلا هیچ زنی رو تو زندگیم نمی خوام! یه ننه داشتم که اونم تو سینه قبرستون جاش خوبه خوبه!

چند روزی همه منتظرش موندیم ولی وقتی کار به سال کشید گفتیم جمال توی یه شهری سرش به سنگ خورده و مونده گار شده یا اینکه اصلا تلف شده. آخه اهل کربلا نبود. مجیدم که چند ماه بیشتر دووم نیاورد! تو سیاه زمستون تو حوض خونه خودش یخ زده بود و مرده بود! از بس که سیاه مست بود! اما بعد سه سال که حاج سیار از کربلای سومش برگشت ورق خاطره های ما هم برگشت. جمع شدیم و رفتیم دست بوسی، حاج سیار سرشو انداخت پایین و گفت: جماعت من کربلایی جمال رو دیدم. گفتیم کربلایی جمال کیه! گفت جمال خودمون رو می گم. حاج سیار وقتی داشت تعریف می کرد همه مثل بچه ی زر زروی زری خانوم داشتیم زار می زدیم.

جمال به دعوت خود ارباب رفته بود! ارباب گفته بود مجیدم با خودت بیار! ولی جمال نتونست حریف مجید بشه! وقتی جمال می رسه کربلا یکی از خادمای حرم که می بینه جمال در این خونه رو ول نمی کنه می بردش خونه! کم کم جمال اهلی اونجا میشه و ازدواج می کنه و حالا هم خادم حرم شده!

گاهی که از کنار خونه ی مجید می گذرم(البته بهتره بگم بیغوله، چون چیزی جز ویرانه ای برای تجمع معتادها نیست) با خودم میگم آدم باید خیلی بدبخت باشه که ارباب صداش بزنه و راحت بگه نه! خوشبحال جمال که دلش صاحبدار شد








+زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست

  زنده آن است که با دوست وصالی دارد..


سعدی





۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۹
احلام



دیروز استاد چند دقیقه ای گریزی به سرقت علمی و اینکه چه اتفاقی برای پایان نامه اش افتاده و.. زدند. چیز عجیب غریبی نبود. ولی واقعا تاسف بار است. دزدی مال را می شود طوری تحمل کرد ولی دزدی علم و ادب برای من خیلی سنگین تر است! بارها هم در جاهای مختلف می بینم که مطلبی خیلی راحت به نام دیگری می خورد. تازه طرف خیلی هم مصر است که کار خودش است!

خیال کنید مثلا من یک روز تمام بنشینم و خیال روی خیال جمع کنم و تمام احساسات نگفته را به زبان بیاورم بعد یک نفر بگوید این را خود خودم گفته ام! واقعا این سرقت خیال چیز بیخودی از آب درخواهد آمد!

در سرقت مادی بخواهیم  خوب و بد به قضیه  نگاه کنیم یا از بی پولی است یا از حریص بودن و.. ! ولی در سرقت علم و ادب واقعا چه چیزی آدم را مجبور به دزدی می کند؟ جنبه ی پر رنگ قضیه روانشناسی و عقده های درونی است! خودخواهی ها و..

و البته گاهی به خاطر کسب موقعیت بهتر علمی و.. که آن هم به همان روان طرف برمی گردد!

در هر صورت مراقب ذهنتان باشید که دزدی نبردش :)









پ.ن: استادی که در تصویر می بینید یکی از اساتیدی است که به نظرم به شعور استادی رسیده. این شعور استادی بسیار بسیار مهم است. استادی که علم را خوب می فهمد و دانشجو را صاف می برد در خانه ی دانش می گذارد به شعور استادی نایل آمده. متاسفانه بعضی از اساتید کاری جز مچ گیری ندارند، در حالی که می توانند چند سانت پایین تر بیایند و دست گیر باشند. حرف از اساتید و.. خیلی زیاد است. بیخیالش




+ راجع به کتاب هایی که امسال خوندید فکر کنید. در پست های بعدی می خوام ببینم چه ها کرده اید :))



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۳
احلام


"احمد آقای عزیزی گل! فرصت خوبی است با خدا خلوت کنی.."

9 سال توی بدترین شرایط جسمی باید چه کار کرد؟

اینهمه خلوت و سکوت؟

فقط خدا؟

چه بسا آدمی سر از کفر دربیاره تا خدا!

اینطور نیست؟







پ.ن: با خودم فکر می کنم. 9 سال یک شاعر می تواند دیوان ها شعر را زیر چاپ ببرد. 9 سال بجوشی و بیرون نریزی! فکر می کنم اگر خدا نباشد و نشنود، خیلی سریع انفجار رخ می دهد! 9 سال فقط خدا بشنود شعرهایت را! پس پذیرفتنی است  خلوت با خدا!







بعدا نوشت: دویستمین مطلب در خیال تنیده است! 2 و دو صفر





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
احلام






قربان آن بغض های پشت میکروفونت!
مگر "وقتی مهتاب گم شد" در دل تو چه غوغایی انداخت؟








+ برایم جالب بود که آقا در چند جلسه ی اخیر، از این کتاب نام می برد و بغض می کند و ...
 








فاضل نظری:
دلیل عشق، فراموش کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیست...





۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۵
احلام



خسته ام. تورات می خوانم. نه اینکه مجبورم به خاطر درسم بخوانم. بلکه خواندنش باعث ایمان می شود. به این فکر می کنم که اگر با قرآن یک کتاب مقدس هم به مردم می دادند چیز بدی نبود. شب باعث می شود روز را بهتر درک کنیم و قدر بدانیم.

لامپ تراس همچنان توی باد تلو تلو می خورد. انگار خدا دارد توی گوش زمین می دمد تا بالاخره بیدار شود. چای دارچینی که خودم دم کرده ام واقعا نمی چسبد. اصلا چرا باید مامان مریض بشود و برای من چای دم نکند؟ چای را تا آخرش می خورم، حتی تفاله ی ته استکان را. تا یادم نرود چای بی بوی مادر چه طعمی دارد.

یکهو یک کلمه توی سرم می آید: پی پی جوراب بلند! خدای من چطور بعد از اینهمه سال هنوز یادم مانده! کتابی که خریدنش روی دل فسقلی ام ماند. جوراب های راه راه پی پی که فکر می کردم به جادویی وصل اند! وگرنه چرا باید پی پی اینقدر پر قدرت باشد!

مجبورم برگردم سر مبحثم. چشم می دوزم به لامپ تراس. بیچاره اختیارش دست خودش نیست.

یاد بحث حور العین* می افتم. خنده ام می گیرد. یاد سوال مرجان می افتم. چرا خدا همیشه دوست داره آدمی همنشینی داشته باشه؟

روی زمین تنهایی را تاب نمی آوری و آن دنیا حد اعلایش یک همنشین اورجینال به تو می دهند (البته اگر بهشتی باشی)

می روم سراغ درس فردا! استاد خواسته در بحث شرکت کنیم. بحث شیرینی است. با خودم فکر می کنم مثل این لامپ تراس تلو تلو می خورم شاید ایمان بیاورم. شاید بیدار بشوم...











* اگر نمردم و زنده بودم، برایتان معنی حورالعین را خواهم گفت. پیش پیش بگویم که این تعریف آبکی که زن زیبارو است و .. را دور بریزید.





+اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است

  تمام خاطره ها با هم اند و من، تنها..




۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۸
احلام



نه، باران نمی بارید. یعنی دقیق یادم نیست. شاید هم می بارید و من حالی ام نبود. آخر همه می گفتن بارانی است. با هزیان گویی های دیشب همه را ترسانده بودم. نمی گذاشتند تکان بخورم. ولی من اهل یکجا نشستن نبودم. در بین الحرمین کسی نبود، شاید هم بود و من نمی دیدم. رحیم هر کار کرد نگذاشتم با من بیاید. آخر باید کار را تمام می کردیم و فردا برمی گشتیم نجف سر درس و بحثمان.
دلم می خواهد تا سال ها پیش آقا ابالفضل بنشینم. انگار که رفیق های چند ساله ایم. سنگی که رویش نشسته ام انگار جادویی است. دقیقه به دقیقه تبم را پایین میاورد. شاید درد و دلم با آقا موثر بود. چمیدانم. این دو سالی که در آمد و شدم، هیچوقت نفهمیدم سر و ته دردم کجاست! اصلا حل شده یا نه! ولی می دانم که اینجا با مردی طرفم که حامی هر کسی باشد، دیگر غمی نخواهد بود.
وقتی برمی گردم پیش رحیم، متوجه سبک حالی ام می شود. برمی گردم سر کارم. سیمان ها را که خالی می کنیم. می روم پیش رسول، سنگ کار ماهری است. من عملا کارگرش هستم. تا می خواهم به چیزی دست بزنم می پرسد وضو گرفتی؟ و هر بار من با تامل بله و خیری می دهم. شاید حُسن کارش همین با وضو بودن است. بچه ها معتقدند زائرهای حسینی آنقدر عزیزند که نمی شود مهمان خانه شان را بی وضو ساخت.
سنگی که رسول می خواهد روی دیوار بگذار دقیقا شبیه سنگ حرم است. رسول می گوید سنگ را با دستم نگه دارم تا حسابی ملات بریزد و میزانش کند. سنگ سرد است. چشمانم را می بندم. زائران را تصور می کنم که روزی دست بر روی این سنگ خواهند گذاشت. چه خوش سعادت اند این سنگ ها! همه به دعوت حسین آمده اند.

















پ.ن: بهشت حضرت مادر دعاگویتان بودم. احلام را دعا کنید که بسیار دعا لازم است...




+ این دل تنگم عقده ها دارد، گوییا میل کربلا دارد.......




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۳
احلام



کارش شده بود رفتن توی آن آلونک پشت بام. مامان نگرانش بود. می گفت حسن با اینهمه شر و شوری اش بعید است آنجا برای خودش کز کند. اما بابا می گفت خانم چی کارش داری، تازه سبیل پشت لبش سبز شده، خلوت لازمه! داره دنبال خودش و راهش می گرده. بابا معلم بود، منطقی تر از مامان به همه چیز نگاه می کرد.

من و نوید همیشه پایه ی هر نوع ماجراجویی و خرابکاری بودیم. آن روزها فضولی مان گل کرده که آلونک حسن را زیر و رو کنیم. آخر نمی گذاشت هیچکس وارد آلونک بشود. خود همین دلیل محکمی بود تا ما تیم دو نفره ی "فَن" را تشکیل بدهیم. ف اول اسم من و نون اول اسم نوید!

حسن چهارشنبه ها بعد از مدرسه می رفت فوتبال، مخصوصا که جدیدا  با بچه های سی متری جی دم خور شده بود. آن ها هم که برای خودشان یک پا فوتبالیست بودند.

من و نوید کار عملیاتی مان را دقیقا در بعدازظهر چهارشنبه شروع کردیم. آلونک پنجره ای داشت که دیشب نوید رفت وطوری که حسن نفهمد لای آن دستمال کاغذی گذاشت تا وقتی که حسن آن را می بندد به طور کامل بسته نشود تا ما بتوانیم آن را باز کنیم. آخر حسن همیشه درش را قفل می کرد و می رفت.

وقتی دیدیم ترفند ما عملی شده و پنجره باز مانده اول نوید داخل رفت و من هم که حسابی تپل  بودم بالاخره با زور داخل رفتم. اتاق خیلی مرتب بود. اما روی تخت یک پارچه ی سفید بود که یک عالمه چیز رویش نوشته شده بود. به گمانم آیه های قرآن بود شاید هم دعا. چیز عجیب تر این بود که یک بند بلندی بود که یک دنیا رویش گره خورده بود. من داشتم به فلسفه ی این پارچه سفید و گره ها فکر می کردم که نوید یکهو داد زد: فریده اینجا رو ببین! دفتری که دست نوید بود پر بود از نوشته هایی که شبیه به نامه بودند. روی جلد دفتر یک یا زهرا بود که معلوم بود از روزنامه بریده شده است. همه ی خطاب نامه ها به مادر بود. مثلا " سلام مادر امروز دلم بیش از اندازه برایت تنگ بود.." یا اینکه: "مادر کاش می توانستم روی چادرت اشک بریزم.. "

من و نوید همینطور نامه ها را می خواندیم و اولش در تعجب بودم که چرا دارد برای مامان نامه می نویسد، مامان که همیشه در خانه است. ولی کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم که تمامشان را خطاب به حضرت زهرا نوشته است.

نوید می خندید و می گفت وای داداش حسن دارد یکی از آن بچه ریشوها می شود! ولی من در بهت و حیرت بودم. آخر ما خیلی هم خانواده ی مذهبی نبودیم. نه اینکه لاقید باشیم ولی آنقدر ها هم بچه مثبت نبودیم. مامان چادری نبود یا بابا ریش نمی گذاشت. هر چند که جفتشان نماز خوان بودند.

نوید خیلی دهن لق بود. اما همانجا قسمش دادم که به احدالناسی حرفی نزند.

وقتی حسن آمد طور دیگری نگاهش می کردم. واقعا خیلی رفتارش عوض شده بود. خیلی سر به زیر و مهربان! تا الان فکر می کردم گوشه گیر و افسرده است ولی حالا قضیه برایم فرق کرده بود. ناخودآگاه بیشتر دوستش داشتم.

خیلی نگذشت شاید یک ماه، که حسن یک شب به مامان و بابا گفت که می خواهد جبهه برود. مامان که اصلا باورش نمی شد شروع کرد به گریه کردن که تو بیخود می کنی از این فکرها می کنی. خوب می دیدم که بابا رنگش پرید ولی سکوت کرد و حرفی نزد.

چند روزی مامان اصلا با حسن حرف نمی زد و حسن هر کاری می کرد تا مامان راضی بشود. بابا اما دو روز بعد توی جمع گفت که این تصمیم را خود حسن باید بگیرد و من دخالتی نمی کنم و به تصمیمش احترام می گذارم. من و نوید هم که محلی از اعراب نداشتیم توی این هاگیر واگیر. نوید که برایش فرقی نمی کرد ولی من می ترسیدم که برود و دیگر برنگردد. انگار تازه حسن برادرم شده بود و وجودش برایم معنی پیدا کرده بود.

حسن نیازی به رضایت مامان نداشت و می توانست با رضایت بابا برود اما همش می گفت مامان تا تو راضی نشی من هیچ جا نمی رم.

یک روز ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم مامان از آلونک حسن پایین می آید و یک دل سیر گریه کرده است. همان روز به حسن اجازه داد که برود.

حسن خیلی زود اعزام شد. توی آخرین دیدارمان برای هر کدام از ما هدیه ای خریده بود. برای مادر یه چادر مشکلی، برای بابا یک تسبیح و برای من یک روسری و برای نوید هم یک قرآن!

مامان راضی به نظر می رسید اما می دیدم که هر روز می رود توی آلونک و یک دل سیر گریه می کند.

حسن هیچوقت برنگشت. دوستانش او را دیده بودند که شهید شده، اما اروند جسم او را با خود برده بود.

وقتی وصیت نامه اش را باز کردیم تازه حکمت آن پارچه ی سفید و آن بند پر گره را فهمیدم. آن پارچه ی سفید کفنی بود که خودش رویش جوشن کبیر نوشته بود و آن یکی هم بند کفن بود که با هر زیارت عاشورایی که می خواند گره ای به آن اضافه می کرد.

کفنی که هیچوقت حسن را در برنگرفت و بندی که گره های عاشورایی اش چشم انتظار حسن ماندند.

دفتر حسن بهترین میراثی بود که به من رسید. آن همه عشق و علاقه به حضرت زهرا آخر حسن را با خود برد. طوری که در گمنامی مانند مادرش شد.

 



            

                                   







پ.ن: حضرت مادر ما را ببخش که مثل تو از امام زمانمان و نائبش حمایت نمی کنیم.. ببخش از اینهمه بی لیاقتی مان!


(روز شهادت مادری کاری برای امام زمانمان بکنیم)





+عکس از خودمان که پیشتر هم گذاشته بودیم..



۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۰
احلام