دیشب یکی از دوستان جان پیشنهاد می دادند یک روز در هفته را معین کنم و نکاتی از داستان و داستان نویسی بگم! من هم گفتم زیر پست های ما پشه پر نمیزند چه برسد به مخاطب! :)
پ.ن: اگر چند نفر پایه باشند گعده ی خوبی میشود. نظرتان چیست؟
+از تعداد نفراتی که اینجا را دنبال می کنند یازده نفرشان خاموش دنبال می کنند، فکر کنم اشتباهی رخ داده، همه را باید می نوشت خاموش هستند :)))
- از آن سیاهی بالای گنبد خوشم می آید
چفیه سبز و مشکی اش را روی بینی اش کشید و به گنبد خیره می شود
- کدوم سیاهی دقیقا؟
- همونکه رو قله است و انگار سایه ی پرچمه
- اهان. رنگ پرچمه! بارون خورده دراومده رو گنبد
- واقعا؟ تو از کجا میدونی؟
- خوب رفتم و بهش دست زدم
خیره می شوم روی صورتش، اهل دروغ و سر به سر گذاشتن نیست!
- چیه خوب، چرا اونطور نگاه میکنی! واقعا رفتم اون بالا
به گنبد نگاه می کنم
به پرچمی که سراسیمه در باد می چرخد
نم نم باران شروع می کند
کاش من هم پرچمی بودم و رد اشکم روی گنبد می ماند..
+ موج پرچمت دل رو داده بر باد
پ.ن: حضرت مادر در این شب جمعه دست بالا گیر و دعا کن فرزند بزرگوارت سیدعلی را! دعا کن برای او بمانیم و او برای ما...
خدا تلاطم دل را آفرید
تا عمیقا بدانیم که تنهاییم
پ.ن: همیشه قبل از نوشتن قصه ای اضطراب دارم. ولی وقتی چند خطی به شخصیت هایم جان می دهم، همه چیز محو می شود. این روزها مضطربم. شاید قرار است قصه ای متولد شود. کاش کسی دو دستی دلم را می گرفت تا نلرزد. شخصی پر زور. شخصی که کارش گرفتن دل های لرزان باشد...
+ ممنونم از 432 بابت دعای مجیر. کاری بود. عمیق تر شد این ...
این جناب قهر کرده ی محترم نامشان "حُسن احلام " است. دوست عزیزتر از جان (بشری) امروز با هدیه دادن این گل و گلدان بنده را بسی خوشحال و ایضا شرمنده ی مرام رفافتی کرد. از آن باب که روزی در جایی بنده اظهار کردم که حسن یوسف دلم می خواهد و تمام حسن یوسف های عالم از من قهرند ایشان خودشان این را پرورش داده (کلی نازش را کشیده) نامش را هم گذاشته "حسن احلام" (البته بنده در انتخاب نام دخالت داشتم) و امروز مرا شوکه بنمود. و همینطور که مشاهده می کنید بعد از خداحافظی فقط 10 دقیقه دوام آورد و به این حالت غمگینی درآمد. با این حال بنده مثل کودکِ در بغل این گل را در مسیر اتوبوس و مترو با هر مشقتی بود به منزل رسانیده و فعلا در صدر منزلمان نشسته دقیقا با همین قیافه! :(
پ.ن: دعا کنید فردا که از خواب بیدار می شوم حی و سرحال باشد وگرنه از خودم دلمرده می شوم بابت وجود بی مقدارم که باعث مرگ این گیاه بشود
+وقتی توی کلاس بچه ها گفتند واای حسن یوسفه!! بنده هم زبان بگشودم که این یکی حسن احلامه :))) خلاصه یک انفجار خنده ای در کلاس رخ داد. لقب خودشیفته هم گرفتیم
من: خدا واسه چی ما رو خلق کردی؟ هدفت چی بود؟
خدا: من خودم هدفم. نمی تونم هدف داشته باشم
من: پس اینهمه آفریدی که چی؟
خدا: این زمین ها و آسمون رو خلق کردم واسه تو!
من: که به چی برسم؟
خدا: تو باید برسی به هدف، وجودت نیازمنده به هدفه!
من: یعنی تو؟
خدا: بله
پ.ن:
خدا داری همه جوره واسه هدفمند کردن من تلاش می کنی! دمت گرم که اندازه ی یه خلقت به من امید داری.....
اوستا من را فرستاده بود داخل فر، البته نه اینکه مثل شیرینی بچیندم روی سینی و توی فر بگذارد. پشت فر بزرگ، اتاقک کوچکی بود که ظرف و ظروف را انبار می کردیم. به مدد فر آنقدر گرم می شد که آدمیزاد نمی توانست درونش دوام بیاورد. اوستا وقتی دید پشت صندوق دارم دماغ بالا می کشم و حال ندارم جواب مشتری را بدهم از ته مغازه داد زد: یالا برو فر!!
استراحتگاه رنج آوری بود ولی خوب موثر بود. حرارتی که از فر می آمد باعث میشد آب از بدنمان مثل ناودان جاری بشود و سرماخوردگی مان رفع بشود. این شیوه ای بود که اوستا برای ما شاگردان سرماخورده، تجویز می کرد.
از این پهلو به آن پهلو می شدم ولی خواب به چشم هایم نمی آمد. از دیروز که قاسم مثل قرقی توی شیرینی فروشی پرید و گفت که امام می خواد برگرده، دل توی دلم نبود. اصلا باورم نمی شد. اصلا مگر می گذارند امام برگردد؟ البته قاسم می گفت که بختیارِ بی اختیار فرودگاه ها را بسته است. از این ها هیچ قتل و کشتاری بعید نیست، هر چند فاتحه بختیار را هم که در تظاهرات چند روز پیش خواندیم. اوستا بفهمد که من هم رفته بودم تظاهرات قیمه قیمه ام می کرد. همش می گفت این کارها به شما نیامده، شما بچسبید به کارتان. البته ممد می گفت که یکبار دیده که یکی از رفقایش برای اوستا عکس امام آورده است. من که باورم نمی شد. ممد آنقدر بی بخار است که هِر را از بِر تشخیص نمی دهد.
چشمانم را که باز کردم خیس عرق بودم. لباسم طوری به من چسبیده بود که از خودم چندشم شد. ولی مثل اینکه دیگر از سر گیجه خبری نبود. اوستا تا من را با همین وضع وسط مغازه دید، پوزخندی از سر پیروزی زد و گفت حالا وقت حمام رفتنت شد، برو تا مشتری ها رو نپروندی!!
تا شب مجبور شدم پشت صندوق بایستم. اوستا فقط به من اجازه می داد پشت دخل بنشینم، نه اینکه به بقیه بی اعتماد باشد، هر چه باشد من تا پنجم را خوانده بودم و سوادم از بقیه بیشتر بود. شب که اوستا خواست برود، قاسم آمد. برای خواب پیش من و ممد می آمد. پشت مغازه، اتاق کوچکی بود که هر سه نفرمان آنجا زندگی می کردیم. خوب، بهتر از این بود که بخواهیم خانه ی فک و فامیل بمانیم و حرف بشنویم. یک سالی میشد که از ساری آمده بودم تهران و کار می کردم.
قاسم که برای گل فروشی کناری کار می کرد، وقت بیشتری داشت تا ا اطلاعات جمع کند. یعنی کارفرمایش او را با مغازه رها می کرد و دنبال کارهای دیگرش می رفت. او هم با مشتری ها حسابی دم می خور می شد تا از هر سوراخ سمبه ای خبر بگیرد. می گفت همه حرف از آمدن امام می زنند. حتی بختیار گفته اجازه می دهیم امام بیاید. ممد که مثل ماست می مانَد نسبت به این خبر عکس العمل نشان داد و گفت پس تکلیف اعلی حضرت چی میشه؟ قاسم یک پس گردنی به ممد زد و گفت: خاک بر سر تو که هنوز به آن پست فطرت می گویی اعلی حضرت!!
قاسم و ممد که خوابیدند، باز خوابم نمی برد، با خودم تصور کردم اگر امام بیاید و بخواهد حکومتی جدید تاسیس کند چه شکلی میشود!؟ کاش ملاغفار زنده بود و این روزها را می دید. حتما اگر الان زنده بود باز بالای منبر می رفت و می گفت ببینید ظلم ماندنی نیست!!
فردایش که داشتم زمین را تِی می کشیدم همان رفیق اوستا که ممد مدعی بود برای اوستا عکس امام را آورده، وارد مغازه شد و گفت: شیرینی ها رو آماده کن که فردا امام میاد! بعد دست هایش را بالا برد و روی هوا به طرز عجیب غریبی چرخاند. نمی توان گفت می رقصید ولی خوب با آن هیکل گنده، مضحک و خنده دار شده بود. من که هاج و واج مانده بودم، اولین نگاهم را روی اوستا انداختم که تا الان رو نکرده بود که طرافدار امام است. اوستا از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. پیش رفیقش آمد و می خواست مطمئن شود که خبر درست است. من هم تِی را روی زمین انداختم و به آن ها پیوستم. اوستا که مطمئن شد، بی اختیار من را بغل کرد و داد زد بالاخره امام میاد! از اوستا عجیب بود ولی من هم مثل او دلم می خواست جار بزنم که امام می آید.
تا نیمه های شب، شیرینی می پختیم. لابد اوستا می خواست پول حسابی از این موقعیت دربیاورد. خود اوستا هم پیش ما ماند و کمک کرد. همه مان گل از گلمان شکفته بود. قاسم هم هر چند دقیقه یکبار یکی از خبرهای داغش را رو می کرد. البته سر به سر گذاشتن ممد شیرین ترین بخش قضیه بود. ممد نمی دانست مملکت اسلامی چطور می شود و من و قاسم او را می ترساندیم که وای دیگر باید همش نماز بخوانی و هیچ گناهی ازت سر نزند وگرنه دارت می زنند. تا ممد باور می کرد، ما هم غش غش می زدیم زیر خنده. وقتی اوستا می رفت گفت فردا تعطیلیم و می رویم استقبال امام. بهترین مرخصی ای بود که می توانست به ما بدهد! اما پس تکلیف این همه شیرینی چه می شد؟
صبح خیلی زود اوستا با یک ماشین آمد دنبال ما! از دیروز توی شوک بودم که اوستا هم اینطور انقلابی باشد. وقتی آماده شدیم، اوستا گفت شیرینی ها را بار بزنیم. وقتی پرسیدم کجا می رویم؟ گفت بچه مگه نگفتم میریم برای استقبال!
ماشین را تا نزدیکی میدان مجسمه (انقلاب امروز) بردیم و اوستا دست تک تکمان یک قوطی شیرینی داد و گفت پخش کنیم. دیگر ازش همچین انتظاری دور بود ولی از خوشحالی سرش را ماچ کردم و گفتم دمت گرم اوستا!
تا ظهر دوازدهم بهمن پنجاه و هفت را بین جمعیت شیرینی پخش کردیم. شاید طعم آن شیرینی در یاد هیچکس نماند ولی حس پرشور آنروز به خاطر آمدن امام از قلب هیچکس نرفت.
پ.ن: از تصور اینکه آدم های این سرزمین چه نقش هایی داشته اند برای این انقلاب، مغزم سوت می کشد. بترسیم از خون هایی که ریخته شد به قیمت سرپا بودن این انقلاب
+ می شود روزی کتابی باشد و تقریظی از حضرت ماه در کارنامه ام؟؟