خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها








 از ساعت 6 بزنی بیرون! کلی بدو بدو! شب برگردی! رم گوشی ات همچین پیامی بدهد! آیا رواست؟؟






پ.ن: خدا یه شب و روزهایی هست که به آدم از این پیغام ها میده! میگه فرمت کن خودتو! خالی کن این لجن زار رو! مثلا شب های خوش ماه رمضان!

نمی دونم مرگ به من اجازه میده برسم به رمضان یا نه!







۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۸
احلام



وقتی آدم جایی باشه که نتونه حرفاشو بزنه تنهاست!
گاهی اینجا تنهایی بدی رو برام رقم میزنه
خیلی راحت با این سوال که شاید دوست ندارند بشنوند و یا چه اهمیتی داره این حرف ها؟!! حرف هام خورده میشن
اما بزارید یکم از غمی که این چند روز تو فکرشم بگم. قرار نیست از تنهایی دربیام ولی میگن که گفتن درد از رنجش کم می کنه. گفتن ما که ندیدیم!
سال هاست که خرید شب عید نمی رم. چون برام معنا نداره و چون بیشتر از هر کسی فقط حاشیه های این خریدهای لعنتی رو در بین مردم می بینم. خوشی یه عده فقط حسرت بیشتر یه عده ی دیگه است. خوشی های پرزرق و برق و زودگذری که یک عمر در نگاه یک بچه به حسرت تبدیل میشه. من از این موج فقری که شب عید ساطع میشه خوشم نمیاد!
کمی حاضر بشید که به جای اینکه به خودتون کفش بخرید با قیمت گزاف! برای دو تا بچه یک کفش تهیه کنید
می دونید درد دیگم اینه که خیلی ها که آهی در بساط ندارند، واقعا آهی هم برای اینکه این رو ابراز بکنند ندارند. در گوشه پس کوچه های این شهر فقط خدا حواسش به اوناست
اما درد دیگه ای رو از من بشنوید
از دیروز به خاطر یک کلمه ی بابا افتادم به سرچ کردن یک موضوع. بابا وسط اخبار گفت آره این جنگل آلباتان (آلواتان درست تر است البته) خیلی شهید داد. نتونستم در موردش بی تفاوت باشم. آلباتان چی بود و کجا بود!؟ آلباتان محدوده ای بود در سردشت که تحت تصرف دموکرات های کرد دراومد و جنایت ها درونش رخ داد. شاید خیلی چیزها فهمیدم ولی از تصور رنج چیزهایی که فکر می کردم مثلا فقط در جنگ جهانی دوم و اول سر لهستان یا حتی ویتنام و این روزها جنایت داعشی و هزاران هزار جنایت رنگارنگ سر آدم های مظلوم اومده، سر ایران هم به طرق مختلف وارد شده!
ما هفده هزار شهید ترور داریم!!! از تصور تک تک ترور ها لرزه به اندامم میافته! لعنت به ذهن من که فقط زایش تصویر می کنه! بی حد و حصر.
 مثلا یک منافق چرا باید یک شهروند عادی که سوپرمارکت دارد ترور کند!؟
واقعا عقیده بزرگترین محرکه است برای حرکت آدمی! حال چه عقیده مسوم باشه و چه عقیده ای متعالی!
تا درد به سه و چهار و...نکشیده جمعش می کنم









پ.ن: من نمی گذرم از خون ناهیدها...
(ناهید کردستان)








۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۶
احلام




دیشب یکی از دوستان جان پیشنهاد می دادند یک روز در هفته را معین کنم و نکاتی از داستان و داستان نویسی بگم! من هم گفتم زیر پست های ما پشه پر نمیزند چه برسد به مخاطب! :)









پ.ن: اگر چند نفر پایه باشند گعده ی خوبی میشود. نظرتان چیست؟






+از تعداد نفراتی که اینجا را دنبال می کنند یازده نفرشان خاموش دنبال می کنند، فکر کنم اشتباهی رخ داده، همه را باید می نوشت  خاموش هستند :)))





۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۲
احلام



- از آن سیاهی بالای گنبد خوشم می آید

چفیه سبز و مشکی اش را روی بینی اش کشید و به گنبد خیره می شود

- کدوم سیاهی دقیقا؟

- همونکه رو قله است و انگار سایه ی پرچمه

- اهان. رنگ پرچمه! بارون خورده دراومده رو گنبد

- واقعا؟ تو از کجا میدونی؟

- خوب رفتم و بهش دست زدم

خیره می شوم روی صورتش، اهل دروغ و سر به سر گذاشتن نیست!

- چیه خوب، چرا اونطور نگاه میکنی! واقعا رفتم اون بالا

به گنبد نگاه می کنم

به پرچمی که سراسیمه در باد می چرخد

نم نم باران شروع می کند

کاش من هم پرچمی بودم و رد اشکم روی گنبد می ماند..






+ موج پرچمت دل رو داده بر باد






پ.ن: حضرت مادر در این شب جمعه دست بالا گیر و دعا کن فرزند بزرگوارت سیدعلی را! دعا کن برای او بمانیم و او برای ما...






۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۹
احلام

 



امشب می خوان غافلگیرم کنن. به خیال خودشون میشه اینجا هم چیزی رو از هم پنهون کرد. آخه زمینی شدن که عزا داره نه تولد!
سید ابراهیم باز داره چه آتیشی می سوزونه الله اعلم. واسه بچه های اینجا هم داره دل بری می کنه ناقلا. این غلامحسینم که پایه ی هر گونه سر به سر گذاشتنه! چقدر مامان خوبی داره، چند شب پیشا رفته بودیم تو خوابش. اونقد قربون صدقه ی غلامحسین می رفت که آدم می خواست از خجالت آب بشه بره بیرون خواب. قبل رفتن پیش بچه ها باید یه سری به نفیسه  بزنم. خیلی بی تابی میکنه دخملم! البته حق داره، من بغلش می کنم، بوسش می کنم ولی اون نمی تونه!
بازم که بیداره این دختر. بخواب، بابایی کنارته. آباریکلا
دستامو بالاخره از دستاش بیرون میارم و میرم پیش بچه ها! همه میگن خوب حالا ما برات کادوی تولد داریم. باید با ما بری یه جایی!
هر جا هست، امیدوارم مثل چند وقت پیش منطقه جنگی نبرنم بگن اینجا پس گردنی ازت خوردیم باید تلافیشو دربیاریم! اینجا هم ول کن نیستن!
چشم هام رو بستن ولی کاملا حس می کنم جایی که میرم داره هر لحظه سبک ترم می کنه. درست مثل لحظه ای که..
وقتی نزدیک میشیم. سید ابراهیم چشمامو باز می کنه و میگه خوب بهتره چشماتو باز کنی، کادوی ما یه وقت ملاقات بود..
اسم من رو صدا می زنن، جمعیت شکافته میشه. مسیرم منتهی به مردی است که لبخند روی لبش من رو از خود بیخود میکنه
معنی آغوش پر مهر فقط اینجا معنی می دهد
ممنونم بچه ها
چه کادوی تولد قشنگی
دیدار با ارباب..





 







پ.ن: راستش نمی دانستم تولد زمینی ابوعلی است. خیلی دلتنگش شده بودم. حتی به چند تا از رفقا هم گفتم بدجور دلتنگم. بعد از چند دقیقه کاشف به عمل آمد که امشب شب تولد است. شکی نیست که تولد ایشان تاریخش مساوی است با تولد شهادتش. ولی ما زمینی ها همین را هم غنیمت به حساب میاوریم تا کادو بستانیم :)) از ابوعلی با معرفت تر ندیدم، کادو بخواهید، از نوع مارکدار و شیکش :) اگر کادو گرفتین ما رو فراموش نکنیدا.
برای تولدش یه صلوات بفرستیم اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم






+ این دو تا صوت از جناب ابوعلی به مناسبت تولد :)
 

 



این هم صوتی است که با سید ابراهیم (شهید صدرزاده) صحبت کردن
 








+ یکبار دیگر بیا و بگو سلام دلاور.........



 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۰
احلام



خدا تلاطم دل را آفرید

تا عمیقا بدانیم که تنهاییم










پ.ن: همیشه قبل از نوشتن قصه ای اضطراب دارم. ولی وقتی چند خطی به شخصیت هایم جان می دهم، همه چیز محو می شود. این روزها مضطربم. شاید قرار است قصه ای متولد شود. کاش کسی دو دستی دلم را می گرفت تا نلرزد. شخصی پر زور. شخصی که کارش گرفتن دل های لرزان باشد...






+ ممنونم از 432 بابت دعای مجیر. کاری بود. عمیق تر شد این ...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۸
احلام






این جناب قهر کرده ی محترم نامشان "حُسن احلام " است. دوست عزیزتر از جان (بشری) امروز با هدیه دادن این گل و گلدان بنده را بسی خوشحال و ایضا شرمنده ی مرام رفافتی کرد. از آن باب که روزی در جایی بنده اظهار کردم که حسن یوسف دلم می خواهد و تمام حسن یوسف های عالم از من قهرند ایشان خودشان این را پرورش داده (کلی نازش را کشیده) نامش را هم گذاشته "حسن احلام" (البته بنده در انتخاب نام دخالت داشتم) و امروز مرا شوکه بنمود. و همینطور که مشاهده می کنید بعد از خداحافظی فقط 10 دقیقه دوام آورد و به این حالت غمگینی درآمد. با این حال بنده مثل کودکِ در بغل این گل را در مسیر اتوبوس و مترو با هر مشقتی بود به منزل رسانیده و فعلا در صدر منزلمان نشسته دقیقا با همین قیافه! :(






پ.ن: دعا کنید فردا که از خواب بیدار می شوم حی و سرحال باشد وگرنه از خودم دلمرده می شوم بابت وجود بی مقدارم که باعث مرگ این گیاه بشود






+وقتی توی کلاس بچه ها گفتند واای حسن یوسفه!! بنده هم زبان بگشودم که این یکی حسن احلامه :))) خلاصه یک انفجار خنده ای در کلاس رخ داد. لقب خودشیفته هم گرفتیم






۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۴
احلام



من سه روز در هفته را در کتابخانه میگذراندم.
برای مدت ده سال، به این شیوه خودم را در کتابخانه ی عمومی آموزش دادم.  به جرئت میگویم این آموزشها از تحصیل در دانشگاه برایم مفیدتر بود. در پایان این ده سال من تمام کتابهای کتابخانه را خوانده  و هزاران داستان نوشته بودم.

ری بردبری (نویسنده ی آمریکایی داستانهای علمی تخیلی)


راستش کمی حسادتم شد نسبت به نوشته ی بالا. بارها خواسته ام در کتابخانه بنشینم و مثل آدمیزاد مطالعه کنم. نشسته ام ولی بعدش به خودم فحش داده ام که دیگر پایم را کتابخانه نگذارم. اکثر کتابخانه های عمومی ما پر است از بچه های پشت کنکوری که سر و گوششان هر جایی می جنبد به غیر از درس. اصولا کس دیگری برای مطالعه به کتابخانه نمی آید، که بخواهند ببینند و یاد بگیرند که عین آدم بنشینند و بخوانند. نقص دیگر این است که اکثر کتابخانه ها زوج و فرد است. و البته هستند نوادری که تمام روزها قابل استفاده برای هر دو جنس (خانم و آقا) هستند اما هم نادر و هم شلوغ می باشند.
اما سری به جاهای دیگری هم که می شود مطالعه کرد بزنیم.
خانه! اگر تنها زندگی می کنید خوشبحالتان وگرنه بدبحالتان چون اصولا حریم خصوصی و خلوت در خانواده های ایرانی جایگاهی ندارد. برای هر چیز کوچک و بزرگی صدایتان می کنند. البته اگر کسی اتاق شخصی هم نداشته باشد که دیگر الفاتحه! خوب خارجکی ها اغلب تنها هستند و اصولا خاله و عمه و دایی ندارند که به دید و بازدید مشغول باشند. البته با هیچکس هم رودربایستی ندارند وقتی کار دارند می گویند مشغولیم خدافز! (البته که خانواده ایرانی بهتر است، ولی جان من کمی هم به حریم خصوصی معتقد باشیم)
از جاهای دیگری که در کشور های دیگر مرسوم است، مترو است! توجه کنید مترووووووو! اصلا انتشاراتی هایشان روی خوانندگان مترو حساب باز می کنند. اما در ایران چه پیش می آید؟ خوب من وسط بازار سد اسماعیل اصلا نمی توانم چیزی بخوانم، ولو داستان جذاب از نوع آناکارنینایی اش باشد.
اتوبوس! همین دیروز راننده با یک خانم دعوایش شد که بس کنید دیگه، یک بند حرف می زنید! البته اگر جایی بتوانید پیدا کنید و بنشینید. وگرنه وقتی مثل میمون (دور از جان شما) آویزانید نمی شود تلو تلو خورد و کتاب خواند
پارک ! پارک را کمی خط بکشیم بهتر است (جای از ما بهتران) و گاها مخوف. واسه آقایون شاید خوب است البته در سرما که نمی شود.
کافه! تولد تولد تولدت مبارک! چقدر تولد می گیرند این دخترها! البته اگر از جانب پسرها هم بگویم می شود گفت: چقدر بلند بلند حرف میزنند و سر و صدا! تازه کافه هم دور است و هم جای خوب نادر! (حالا مسئله جیب خالی را مطرح نکنیم)
و اما شرمسارانه باید گفت! خارجکی ها جای دیگری هم حتی برای مطالعه دارند که ما ازش محروم هستیم به علت ساختار دکوراسیون ها و مسائل شرعیه و..!

و شاید خیلی موارد که بنده با آن مواجه نبوده ام.
وقتی می گوییم مطالعه کن! فرهنگ احترام به شخص مطالعه کننده را هم ترویج بدهیم! گناه دارد آن بیچاره ای که کتاب دستش می گیرد.









+ قطعا وقتی می خواهی کاری بکنی سختی هایی هم دارد. حرف های بالا گرچه حقیقت هستند ولی باز می شود از این حقایق گل آلود ماهی تازه گرفت.
تصویر: آنم آرزوست





پ.ن: این ترم درس ها بیشتر و استادها نامهربان تر شده اند! تمام آن وعده ها بر باد رفت که ترم اول فقط اینطور است :) مثل ترم قبل اولین ارائه ی ترم را بنده دادم و کارها کلید خورد!
دلم نمی خواهد درس خواندن همه ی زندگی ام را بگیرد اما زورش خیلی زیاد است. من اهل الکی عبور کردن از کنار درس نیستم و درس هم این را فهمیده و از من بیگاری می کشد.
سوال های زیادی هست که ذهنم را اذیت می کند! چیستی و چرایی هایی که جوابش برایم غم انگیز است. اما چه کنیم که زندگی همین است.




_ همین حالا خیلی اتفاقی چشمم به مقاله ای خورد که راجع به الهگان هند صحبت میکند که متکثر الاعضا هستند. مثلا سه چشم و پنج دست و... می خواهد بگوید چرا چنین نمادهایی هست و... تا بیشتر از این حوصله تان را سر نبردم بروم سراغ خواندنش. یاعلی







۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۴
احلام



من: خدا واسه چی ما رو خلق کردی؟ هدفت چی بود؟

خدا: من خودم هدفم. نمی تونم هدف داشته باشم

من: پس اینهمه آفریدی که چی؟

خدا: این زمین ها و آسمون رو خلق کردم واسه تو!

من: که به چی برسم؟

خدا: تو باید برسی به هدف، وجودت نیازمنده به هدفه!

من: یعنی تو؟

خدا: بله









پ.ن:

خدا داری همه جوره واسه هدفمند کردن من تلاش می کنی! دمت گرم که اندازه ی یه خلقت به من امید داری.....








۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۵
احلام






اوستا من را فرستاده بود داخل فر، البته نه اینکه مثل شیرینی بچیندم روی سینی و توی فر بگذارد. پشت فر بزرگ، اتاقک کوچکی بود که ظرف و ظروف را انبار می کردیم. به مدد فر آنقدر گرم می شد که آدمیزاد نمی توانست درونش دوام بیاورد. اوستا وقتی دید پشت صندوق دارم دماغ بالا می کشم و حال ندارم جواب مشتری را بدهم از ته مغازه داد زد: یالا برو فر!!

استراحتگاه رنج آوری بود ولی خوب موثر بود. حرارتی که از فر می آمد باعث میشد آب از بدنمان مثل ناودان جاری بشود و سرماخوردگی مان رفع بشود. این شیوه ای بود که اوستا برای ما شاگردان سرماخورده، تجویز می کرد.  

از این پهلو به آن پهلو می شدم ولی خواب به چشم هایم نمی آمد. از دیروز که قاسم مثل قرقی توی شیرینی فروشی پرید و گفت که امام می خواد برگرده، دل توی دلم نبود. اصلا باورم نمی شد. اصلا مگر می گذارند امام برگردد؟ البته قاسم می گفت که بختیارِ بی اختیار فرودگاه ها را بسته است. از این ها هیچ قتل و کشتاری بعید نیست، هر چند فاتحه بختیار را هم که در تظاهرات چند روز پیش خواندیم. اوستا بفهمد که من هم رفته بودم تظاهرات قیمه قیمه ام می کرد. همش می گفت این کارها به شما نیامده، شما بچسبید به کارتان. البته ممد می گفت که یکبار دیده که یکی از رفقایش برای اوستا عکس امام آورده است. من که باورم نمی شد. ممد آنقدر بی بخار است که هِر را از بِر تشخیص نمی دهد.

چشمانم را که باز کردم خیس عرق بودم. لباسم طوری به من چسبیده بود که از خودم چندشم شد. ولی مثل اینکه دیگر از سر گیجه خبری نبود. اوستا تا من را با همین وضع وسط مغازه دید، پوزخندی از سر پیروزی زد و گفت حالا وقت حمام رفتنت شد، برو تا مشتری ها رو نپروندی!!

تا شب مجبور شدم پشت صندوق بایستم. اوستا فقط به من اجازه می داد پشت دخل بنشینم، نه اینکه به بقیه بی اعتماد باشد، هر چه باشد من تا پنجم را خوانده بودم و سوادم از بقیه بیشتر بود. شب که اوستا خواست برود، قاسم آمد. برای خواب پیش من و ممد می آمد. پشت مغازه، اتاق کوچکی بود که هر سه نفرمان آنجا زندگی می کردیم. خوب، بهتر از این بود که بخواهیم خانه ی فک و فامیل بمانیم و حرف بشنویم. یک سالی میشد که از ساری آمده بودم تهران و کار می کردم.

قاسم که برای گل فروشی کناری کار می کرد، وقت بیشتری داشت تا ا اطلاعات جمع کند. یعنی کارفرمایش او را با مغازه رها می کرد و  دنبال کارهای دیگرش می رفت. او هم با مشتری ها حسابی دم می خور می شد تا از هر سوراخ سمبه ای خبر بگیرد. می گفت همه حرف از آمدن امام می زنند. حتی بختیار گفته اجازه می دهیم امام بیاید. ممد که مثل ماست می مانَد نسبت به این خبر عکس العمل نشان داد و گفت پس تکلیف اعلی حضرت چی میشه؟ قاسم یک پس گردنی به ممد زد و گفت: خاک بر سر تو که هنوز به آن پست فطرت می گویی اعلی حضرت!!

قاسم و ممد که خوابیدند، باز خوابم نمی برد، با خودم تصور کردم اگر امام بیاید و بخواهد حکومتی جدید تاسیس کند چه شکلی میشود!؟ کاش ملاغفار زنده بود و این روزها را می دید. حتما اگر الان زنده بود باز بالای منبر می رفت و می گفت ببینید ظلم ماندنی نیست!!

فردایش که داشتم زمین را تِی می کشیدم همان رفیق اوستا که ممد مدعی بود برای اوستا عکس امام را آورده، وارد مغازه شد و گفت: شیرینی ها رو آماده کن که فردا امام میاد! بعد دست هایش را بالا برد و روی هوا  به طرز عجیب غریبی چرخاند. نمی توان گفت می رقصید ولی خوب با آن هیکل گنده، مضحک و خنده دار شده بود. من که هاج و واج مانده بودم، اولین نگاهم را روی اوستا انداختم که تا الان رو نکرده بود که طرافدار امام است. اوستا از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. پیش رفیقش آمد و می خواست مطمئن شود که خبر درست است.  من هم تِی را روی زمین انداختم و به آن ها پیوستم. اوستا که مطمئن شد، بی اختیار من را بغل کرد و داد زد بالاخره امام میاد! از اوستا عجیب بود ولی من هم مثل او دلم می خواست جار بزنم که امام می آید.

تا نیمه های شب، شیرینی می پختیم. لابد اوستا می خواست پول حسابی از این موقعیت دربیاورد. خود اوستا هم پیش ما ماند و کمک کرد. همه مان گل از گلمان شکفته بود. قاسم هم هر چند دقیقه یکبار یکی از خبرهای داغش  را رو می کرد. البته سر به سر گذاشتن ممد شیرین ترین بخش قضیه بود. ممد نمی دانست مملکت اسلامی چطور می شود و من و قاسم او را می ترساندیم که وای دیگر باید همش نماز بخوانی و هیچ گناهی ازت سر نزند وگرنه دارت می زنند. تا ممد باور می کرد، ما هم غش غش می زدیم زیر خنده. وقتی اوستا می رفت گفت فردا تعطیلیم و می رویم استقبال امام. بهترین مرخصی ای بود که می توانست به ما بدهد! اما پس تکلیف این همه شیرینی چه می شد؟

صبح خیلی زود اوستا با یک ماشین آمد دنبال ما! از دیروز توی شوک بودم که اوستا هم اینطور انقلابی باشد. وقتی آماده شدیم، اوستا گفت شیرینی ها را بار بزنیم. وقتی پرسیدم کجا می رویم؟ گفت بچه مگه نگفتم میریم برای استقبال!

ماشین را تا نزدیکی میدان مجسمه (انقلاب امروز) بردیم و اوستا دست تک تکمان یک قوطی شیرینی داد و گفت پخش کنیم. دیگر ازش همچین انتظاری دور بود ولی از خوشحالی سرش را ماچ کردم و گفتم دمت گرم اوستا!

تا ظهر دوازدهم بهمن پنجاه و هفت را بین جمعیت شیرینی پخش کردیم. شاید طعم آن شیرینی در یاد هیچکس نماند ولی حس پرشور آنروز به خاطر آمدن امام از قلب هیچکس نرفت.







پ.ن: از تصور اینکه آدم های این سرزمین چه نقش هایی داشته اند برای این انقلاب، مغزم سوت می کشد. بترسیم از خون هایی که ریخته شد به قیمت سرپا بودن این انقلاب





+ می شود روزی کتابی باشد و تقریظی از حضرت ماه در کارنامه ام؟؟





۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۱
احلام