خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها







با قاسم قرار گذاشته بودیم هر طور شده تا آخر هفته سری به حرم بزنیم البته اگر می توانستیم از زیر دست این فرمانده ی جدید قلدرمآب در برویم. اما امشب اتفاق عجیبی افتاد. من و قاسم و بقیه بچه ها تازه از بار زنی آن اسلحه های لعنتی خلاص شده بودیم و پایمان را داخل خوابگاه گذاشته بودیم. داشتم جفت جوراب هایم را داخل هم می کردم تا توپ آماده ای باشد برای بیدار کردن قاسم و  امشب بالاخره خودمان را به حرم برسانیم، که یکهو دیدم فرمانده وارد خوابگاه شد. همه تقریبا مثل من یک لنگ در هوا از جایمان بلند شدیم. اما توی دلمان یکصدا گفتیم: وای باز دوباره چه بیگاری ای می خواد از ما بگیره! فرمانده صدای خشدارش را با یک سرفه صاف کرد و گفت: فردا همه ی نیروها دربست دراختیار خانم زینب هستید! از چهره ی همه می خواندم که منظورش را نفهمیده اند. فرمانده سرفه ی دوم را کرد و گفت: هر کس ما را دعا نکند باید قبر خودش را پشت خوابگاه بکند! بعد هم خیلی سریع از خوابگاه رفت. تازه دوزاری مان افتاد که بعله با خیال راحت فردا می توانیم یک دل سیر حرم برویم.
صبح بعد نماز با قاسم چشم تو چشم شدیم. حرفش را از نگاهش خواندم، دل جفتمان می خواست همین الان بیرون بزنیم.صحن حرم آنقدر خلوت بود که قاسم بی مقدمه شروع کرد به خواندن. دور و برم را نگاه کردم هیچکس غیر از من و قاسم نبودیم. قاسم برای خودش شعر عربی می خواند. نامرد معلوم نبود کجا دور از من این همه را حفظ کرده بود. من هم جایی نشستم و زل زدم به گنبد. صدای قاسم انگار رج به رج از کاشی های گنبد بالا می رفت. انگار عشق حسین و زینب را هر سنگی هم می فهمید. چشمانم را بستم.من اینجا چه می کردم؟ من که سرم را مثل کبک کرده بودم توی درس و دانشگاه، اینجا چه می کردم؟ اصلا مامان زهرا چطور راضی شد؟ و کلی سوال که جواب هایش را شاید داشتم اما هنوز از سر تعجب باز هم سبز می شدند.
چشمم را باز کردم. نور به کاشی های بالای گنبد رسیده بود. قاسم ساکت و آرام پیش من نشسته بود و به خیالم آن هم غرق در خیال بود. یکهو دیدم فرمانده جلویم ظاهر شد. بلند شدم. به رسم احترامی دوستانه، دستم را کنار گوشم گرفتم و احترام نظامی کردم. فرمانده خندید و گفت: جلوی بانوی عشق به هیچ بنی بشری احترام نگذار!









+عشق است حسین و گوش به فرمان عشق کیست؟





پ.ن: فکرش را بکنید، فاطمه مادر شده است،یک دختر زیبا! آخر دخترها غمخوار مادر می شوند و دختردار شدن مزه اش با پسر فرق دارد. اما می خواهم بگویم حضرت مادر دختر تو غمخوار عالمیان شد. از غم پدر و برادر خود گرفته تا غم من پاپتی! چه دختری به دنیا آورده ای حضرت مادر! مبارک باشد!







- ببخشید که تصور خودساخته اگر با واقعیت خیلی منطبق نباشد






۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۱
احلام



وقتی دیدم خودم و بشری مثل بید می لرزیم خواستم حرفم را پس بگیرم. اما خوب نمی شد. این همه راه را کله صبح آمده بودیم به خاطر ادعای من و حالا نمی توانستم بگویم ببخشید غلط کردم. خوب نیم ساعتی می شد به اصطلاح آفتاب طلوع کرده بود اما خداوکیلی امروز آفتاب هم قصد آمدن نداشت. نه بشری اهل کز کردن بود و نه من، جفتمان جلوی همان قطعه پنجاه وول می خوردیم. خوب کمی تا قسمتی هم تنهایی در بهشت ترسناک هست. ولی وقتی پیشنهاد دادم بیا برویم سر قبر شهدای آتش نشان کمی گرممان شد، یعنی تنهایی مان حل شد. چون چند تا از خانواده ها آنجا بودند. البته نمی شود گفت رسم ولی خوب اغلب آدم ها بعد از خاکسپاری هر روز صبح بلند میشوند می روند سر مزار. مثلا تا یک هفته ای چنین کاری می کنند. خوب شاید هنوز خاک آنقدر سرد نیست که داغ دل آن ها را سرد بکند. همان نزدیکی های آن ها می ایستیم. بشری قبلا به من توضیح داده که چرا شال گردن نمی بندد ولی خوب همش دلم می خواهد بگویم دختر چرا شال گردن نداری. هر چند باز هم این بینی منِ بخت برگشته است که با وجود شالگردن قرمز شده است. ساعت نزدیک هفت و نیم است. بشری رفته تا سری به مزار شهید زبرجدی بزند و من از دور می بینم که چطور دستش را روی سنگ متمرکز کرده است. انگار متوجه نگاه من می شود و بلند می شود. همینکه نزدیک من می رسد می بینیم که بالاخره آفتابی که منتظرش بودیم از راه می رسد. به بشری می گویم بهتر است کنار خانواده ها بایستیم وگرنه نمی گذارند حضرت آقا را ببینیم. حضرت آقا شالگردن سفید رنگ قشنگی دارد و آنقدر با طمأنینه راه می رود که قلب آدم با هر قدمش گرم می شود. خانواده ها معلوم است که شوکه شده اند، شاید اصلا بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی آنجا بودند. حضرت آقا با خانواده ها سلام و علیک می کند و سر مزار تک تک شهدا می رود و فاتحه ای می خواند. به خیالم می رسد که آقا از آن ها چه چیز طلب می کند؟! ما نزدیک خانواده شهید ناصر مهرورز ایستاده ایم. آخر نمی گذارند خیلی نزدیک شویم. می بینم که خانواده ها با دیدن حضرت آقا داغشان تازه شده و گریه را شروع کرده اند اما اغلب شوکه اند چیزی نمی گویند. بالاخره آقا نزدیک ما می شوند مایی که کنار خانواده شهدا ایستاده ایم. حضرت آقا کلماتی که به کار می برند پر از غرور است و هیچ نشانه ای از عجز ندارد. بعد از طلب صبر، ناگهان پدر شهید می گوید: میشه من شمارو یه بوس کنم؟ وقتی این جمله را می گوید آقا لبخند میزنند و خودشان دست ها را باز و قدمی به جلو برمی دارند. میان اشک خنده ام می گیرد. چقدر عاشقانه درخواستش را گفت. حالا خیلی راحت در آغوش آقا به ترکی می گوید: اورگیم سنه قوربان*






پرتو نور روی تو، هر نفسی به هر کسی

می رسد و نمی رسد، نوبت اتصال من....




پ.ن: داستانی از یک حقیقت :) فیلمش را توی کانال سایت حضرت آقا دیدم ولی توی سایت هنوز بارگذاری نشده تا آدرس بدهم.





+ البته به بشری گفتم که حضرت آقا همین روزها طبق رسم هر ساله به بهشت زهرا می آید ولی خوب آنقدر رندی نکردیم تا صبح زود خودمان را به آنجا برسانیم



*قلبم به فدای تو




۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۹
احلام








کتاب ماه بر فراز مانیفست از آن کتاب هاست که خودش را به تو می چسباند و تا ته تواش را درنیاوری رهایت نمی کند. هر چند داستان نوجوان بود ولی خوب داشتم فکر می کردم نوجوان های ما به چنین درجه ای رسیده اند یا نه!؟

خوب بگذریم از اینکه چقدر داستان پردازی خوبی کرده بود. یعنی از داستان هایی که هیچ توصیفی هدر نمی شود خوشم می آید. از هر چیزی منظوری و هدفی داشت

آبیلین دختری است که به شهر پدر خود یعنی "مانیفست" خوانده می شود تا داستان زندگی پدر را برایش بگویند و تا آخر داستان همه چیز تو را شگفت زده می کند (جذابیت را خیلی خوب در آدم ایجاد کرد و هیچگونه لوس بازی نداشت)

اما راجع به محتوای پنهان و شاید آشکار باید بگم که

خوب آمریکایی ها داستان نویس های خوبی پرورش می دهند (خدا رو چه دیدی شاید ما هم در رفتیم آمریکا، البته بعد از تغییر ملیت و دین. وگرنه ترامپ راهمون نمیده :) شوخی می کنم، بعد نگید آمریکایی زده است همون طور که بهم گفتید کمدم :) ) و این داستان هم برنده برگزیده جایزه نیوبری بوده و قطعا نکاتی درخور باید باشد تا آمریکایی ها چیزی را بولد کنند. خیلی ساده باید بگم که بعد از خواندن کتاب دوست داشتم تاریخ آمریکا را حسابی بخوانم (چقدر ما کتاب می نویسیم که دیگری را جذب کنیم تا تاریخ کشورمان را بخواند؟) جالب است که داستان از مهاجران صحبت می کند مهاجران مجاری و ایتالیایی و ... و تلاش این ها برای آمریکایی شدن. (هر چند خود همون مدعیان آمریکایی بودن هم مهاجرن یا بهتر بگم غاصب!!) به نظر من آمریکایی بودن چیزی است به نام غاصب بودن :) زیرکی برای غصب کردن معدن، مردم شهر مانیفست را که مهاجر بودن در واقع آمریکایی میکرد. شاید در ظاهر آمریکایی بودن را نیاورده بود ولی خوب کاملا میشد درک کرد.

و چقدر باید بعد از این داستان دلت پر غرور میشد راجع به سربازان آمریکایی!! چه شرافتمندانه رفتند و مثلا در فرانسه به شهادت رسیدند

نکته ای که خیلی بیشترتر من رو به فکر واداشت استفاده این ها برای دین بود. در داستان به طور خوبی از کلیسا و مراسمات دینی استفاده شد تا دین را تبلیغ کند. موعظه گری که در میان مردمان فقیر شب ها را به صبح می گذراند و زن راهبی که کودک های شهر را به دنیا میاورد. و چه خوب مسیحیت بروز می کند

واقعا کتاب پر قدرتی بود از خیلی جهات. بخوانیدش حتما و لذت ببرید :)







پ.ن: ببخشید اینقدر سیاسی شد :) اگر همه تان می خواندید یه جلسه نقد و بررسی داستان می گذاشتیم و مصداقی شرحش می دادیم :)






۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۲
احلام




همایون : علی!

علی: هوم..

همایون: چرا هیچوقت به من چیزی نمی گی؟ مثلا نمی گی نماز بخون! اینو بخور! اونو نخور! یا چمیدونم یه چیزایی مثل این!

علی: دین برای آدمای عاقله، تو که عقل نداری! حتما یه روزی خودت عقلت میرسه

همایون: آدم خشکی هستی! نچسبی! اینقدر که به چیزایی که من فکر نمی کنم، فکر می کنی! به این جزئیات فکر نمی کنی

علی: اعتراف می کنم که خیلی آدم اجتماعی ای نیستم، راس می گی!

همایون: آدم نیستی. شفقت نداری. بمیری بهتره!

علی: بهش فکر میکنم

همایون: من که می دونم الان داری به چی فکر می کنی، به مرگ بشریت به عشق جهانی، به این کلیات فکر می کنی، ول کن بابا!








پ.ن: دیالوگی از فیلم وزنه های بی وزن. از فیلم های دوست داشتنی من :) شاید بعضی ها خوششون نیاد از مدل این فیلم ولی من دوسش دارم. عارف می گه تو شبیه علی هستی، خالی میبنده مگه نه؟؟





+یه مدت طویلی هست که اصلا اینستاگرام ندارم. جالبه اینستا هر روز برام ایمیل می فرسته بیا جان من یه سری بهم بزن! :) به قول امروزیا فازش چیه؟؟






۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۳۸
احلام



به قول علی: عشق قدرته و عاشق قدرتمند









پ.ن: من نمی خوام در خیبر رو از جا بکنم ولی دیگه جون ندارم ای حضرت باریتعالی..




بعدا نوشت: علی آقای فیلم وزنه های بی وزن، از قدرت عشق حضرت امیر حرف میزنه که با زور بازو در خیبر رو از جا نکند بلکه با قدت ربانی این کار رو کرد.....








۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۴
احلام




 




یخچال را باز می کنم. سه تا آب پرتقال و دو قالب کره ی کج و معوج برای صبحانه پیدا می کنم. دکمه چای ساز را می زنم. ملحفه تخت را مرتب میکنم. در میزند. سه تا نان را لای روزنامه پیچیده است. خوشحالم که چیزی برای خواندن پیدا می کنم. می گوید که اول صبحی خنک است همین حالا برویم بهتر است. کره ها و آبمیوه ها شکم سیر کن نیست ولی چاره ای نیست باید امروز یخچال را خالی کنیم. سریع آماده می شوم. مانتوی نخی با گل های بته جقی ام را می پوشم. روسری کرمم را سر می کنم. پشت پنجره می روم و باز منظره ی این چند روزه را نگاه می کنم. پرچم روی گنبد به خواب رفته است. دیگر از فردا پشت هیچ پنجره ای نخواهم بود که چنین منظره ای داشته باشد. می رویم تا آخرین سهم حرممان را بنوشیم...









پ.ن: سیستان و بلوچستان پایتخت نیست، خانه های گلی و چپرهایش هم مثل پلاسکو نیست، به خاطر همین ویرانی شان سر و صدایی نمی کند...




+ دیگر شراب کهنه به ما کارساز نیست

  در طرز بی قراری خود تازه ایم ما...





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۹
احلام






بعضی فکرها مثل خوره میافتند به جان آدم. مثل امروز صبح. وقتی نان را با دقت پنیرمالی می کردم، به سرم زد چرا یک انتشاراتی نزم؟!









پ.ن: اصلا نمی دانم در ایران چقدر یک کتابفروش یا یک انتشاراتی و هر نوع دم و دستگاهی مرتبط با کتاب موفق است. فقط می دانم به خودم ظلم می کنم اگر کاری برای کتاب نکنم.




حضرت رهبر (قلبی فداه): من هر زمانی که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه خودمان می افتم، قلبا غمگین و متاسف می شوم.







خارج از پست: یک کلاس مکالمه عربی هست که اگر نگویم فوق العاده است بی انصافی کرده ام. مکانش در خ وصال شیرازی. کسی طالب است بگوید تا اطلاعات دقیق تر بدهم. (من بودم اصلا از دست نمی دادم)





۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۵
احلام





لحظه ای برای خودم استراحت قائل نیستم. فکر می کنم هر چه چشم هایم گود بیافتد بیشتر انسان تر می شوم. انگار باید رنج داخل چشم هایم وول بخورد تا بدانم آدم بزرگی شده ام و البلا للولا خط مشی ام. می گریزم و می گریزم از چیزی به نام دلتنگی، خواستن و هوس چیزهای ریز و درشت. جنگ مرا رها نمی کند و من او را! اما حالا، امشب، در این لحظه یک چیز رهایم نمی کند، اسمش هوس است، خیال است، حال زودگذر است، اصلا هر چه که می خواهد باشد ولی در اکنون من نفوذ کرده است. دلم سنگ سرد صحن را می خواهد. که سردی اش شیره ی گرم وجودم را بگیرد. که یخ بزنم تمام شب را. شاید گاه سحر بیاید خورشید. و اگر نیاید، می میمیرم. می میرم از یخ زدگی، روی همان سنگ سرد صحن متعلق به خودش...











پ.ن: آخرین ملاقات با خورشید موجی ام کرده است... عفوا





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳
احلام






بالاخره اومد دختر بارون

 گیسو سیاه

اهدایی امام رضا :)







پ.ن: 9 ماه موجود زنده ای رو در درونت یدک می کشی. وجودش به تو بنده و قلب تو به اون بند. وقتی چشاتو می بندی خوشحالی که هست و تو تنها نیستی. دلت 9 ماه تموم بال بال می زنه که روی ماهشو ببینی..

9 ماه تموم میشه و خدا بهت یه ریزه میزه میده :))






+ حنانه زینب قرار بود دو قلو بشه و بین من و مادرش تقسیم بشه، ولی خوب تقدیر الهی یه قلش کرد، حالا نمی دونم چجوری تقسیمش کنیم :))




*دوستانی داریم بهتر از آب روان....







۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
احلام



هنوز معتقدم معلمان ابتدایی باید دکتری داشته باشند

















پ.ن: اینکه بیاییم و بگوییم که هر چه پدر و مادر باشند بچه هم همان می شود شاید درست باشد اما در این صورت نقش تربیت را صفر می کنیم.








دستور:
اگر در مدرسه کودکانتان استعداد یابی نمی شوند خودتان دست به کار شوید! نیافتن استعداد ها مثل این است که به گل قشنگتان اگر شمعدانی است اندازه کاکتوس آب بدهند!







+ کار برای کودکان عمیق ترین فکرها را می خواهد :)





۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۲
احلام