خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها



ساعت 8:15  صبح

شانه ام را تکان میدهد. با چشمان نیمه باز می بینم که لباس هایش را پوشیده و آماده رفتن است. می گوید آماده باش زده اند. بیدارم کرده تا شربت پوریا را سر وقت بدهم. می خواهم بگویم تازه از شیفت شب آمده، اما سریع تر از انچه فکرش را بکنم، رفته است.


ساعت 9 صبح

 پوریا انگشتش را داخل مربا می کند و من اصلا جلودارش نیستم. تلویزیون را روشن می کنم تا شاید حواسش پرت شود. یکهو می بینم که پوریا تمام دستش را داخل مربا کرده و چیزی از مربا داخل پیاله نمانده! اخبار از آتش سوزی می گوید. حواسم را به تلویزیون می دهم. ساختمان پلاسکو تهران آتش گرفته است. تصاویر را که می بینم بدنم سرد می شود. معنی آماده باش حبیب را فهمیدم. پوریا دست های مربایی اش را جلوی صورتم می گیرد و می خندد


ساعت 9:50 صبح

چهارمین بار است که با حبیب تماس گرفته ام اما جواب نمی دهد. زیر نویس شبکه شش از چند جمله بیشتر خارج نمی شود. پلاسکو می سوزد و دل من هم همراه با او می سوزد که آیا حبیب آنجا هست یا نه!؟ پوریا با خانه سازی هایش سرگرم است. بالاخره خودش تماس می گیرد. در پلاسکو است و اوضاع خیلی خوب نیست! می گوید که نگران نباش و گوشی را قطع می کند. پیش خانه سازی های پوریا می نشینم. هر وقت می گوید نگران نباش بیشتر نگران می شوم. پوریا امان نمی دهد، هر چیزی می سازد همان لحظه هم خراب می کند. به دل خودم فکر می کنم که با هر ماموریت حبیب  همینقدر سریع تخریب می شود.


ساعت 10:13 صبح

 مامان تماس می گیرد.  سریع می پرسد حبیب که پلاسکو نیست؟ می گویم که رفته است. جفتمان ساکت می شویم. می خواهم بگویم که دل توی دلم نیست، اما تمام این سال ها به خاطر شغل حبیب غر نزده ام. مامان می گوید خیر است و نگران نباشم. باز هم کلمه نگران نباش زمینم می زند.


ساعت 10:28 صبح

لباسم را می پوشم. پوریا را توی بغلم می گیرم و می روم دم آپارتمان نسرین خانم. از دیدن پوریا خیلی خوشحال می شود. می گوید اشکالی ندارد، او هم با وجود پوریا از تنهایی درمی آید.



ساعت 11: 11 صبح

انتخاب مسیر سخت است. هر چه جمهوری را به سمت پلاسکو می روم، جمعیت بیشتر می شود . بالاخره دود های پلاسکو را می بینم. یک نفر پایش را می گذارد روی چادرم و سکندری می روم. زنی محکم دستم را می گیرد تا زمین نخورم. می گوید: چه خبرته خانم، مگه چه خبره اون جلو؟ نمی توانم بگویم تمام پایه های دلم به خبرهای آن جلو مربوط است.


ساعت 11:30 صبح

خیلی دور ایستاده ام. اما می بینم که پلاسکو از هر چهارطرفش دود بیرون می زند. هر کس حرفی می زند، اما نمی شنوم، یا نمی خواهم که بشنوم. ناگهان صدای شکستن و انفجار می آید. پلاسکو در هاله ای از دود گم می شود. عده ای از جمعیت فریاد می زنند که وای ریخت!


ساعت 11:35 صبح

من هم با پلاسکو فرو می ریزم. جسمم روی دلم آوار می شود. ناله های دلم را می شنوم اما نمی توانم کاری بکنم. حالا انتظار عمیق تر در جانم رسوخ می کند. سرد است خیلی سرد است این انتظار!










پ.ن: دیروز دل های زیادی زیر آوار پلاسکو سوخت و جاماند! اما یادمان نرود که در آنسوی تهران و ایران ما، انسان هایی هستند که هر روز بی صدا تمام خانه و  وجودشان فرو می ریزد و صدای ناله ی مظلومیت شان را کسی نمی شنود.






۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۳
احلام





حسین

به خیمه های سوخته ات

گرفتاران در آتش پلاسکو را نجات ده...










پ.ن:

خوشابحال آنان که از آتش به بهشتی خوش آب و هوا پر کشیدند...




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۳
احلام



حمد و سپاس خدای را که امتحانات به آخر رسید و یک نفس عمیق از نهادمان برخاست. اینکه چقدر در این امتحانات بر ما افزوده شد خدا می داند. ولی خوب، بد نبود. لااقل خیال های فرار انگیز از درس بسیار مثمر ثمر واقع شد. اساتید هم که حتی همت نکردند یک امتحان را تصحیح کرده تا ما بدانیم چه گل های خوش رنگی کاشته ایم.   بعد از اینکه آخرین امتحان را دادیم با چشمانی کاملا نیمه بسته(می گن شب امتحان باید دانشجو بیدار باشد) اما دلی خوش راهی پارک تفریحاتی خودمان یعنی همان انقلاب شدیم. اولین کار این بود که پس از مدت ها از عرض خیابان انقلاب عبور کرده و پا  در کتابفروشی افق گذاشتیم (خوب چون اکثر کتابفروشی ها اینور هستند، اونور رفتن کار سختی است :) کشف کنید اینور و اونور رو ) آن خانوم که پشت صندوق بود دیگر پشت صندوق نبود. البته همان آقایی که مغزش خوب کار می کند برای کتاب ها هنوز آنجا بود. افق جذاب و سرحال بود مثل همیشه. خوب یک عروسک سخنگو برداشتیم و به هدف خود نایل شدیم (مجله عروسک سخنگو نه عروسک به معنای حقیقی).بعد از عبور دوباره از عرض خیابان، طی یک قدم تند رسیدیم به دکان ناشر مرفه بی درد (از بس قصر است می گوییم دکان) خوب غرض گرفتن کتاب گچ پژ جناب محسن رضوانی گرامی بود که بود که داشت حاصل می شد که باز هم این ناشر برای هزارمین بار من را با کارهایش غافل گیر کرد! فیش پرداختت را می گرفت و تو را عضو می کرد و کارت و فرم و هزار بساط دیگر! گفتم بابا شما دیگه کی هستین!!! (البته تو دلم) گفتم من پر نمی کنم تو نمایشگاه براتون پر کردم. گفت نه این یک روند دیگه است و بهتون کارت میدیم و تخفیف و.. خلاصه مخ زدن و مخ زدن. خوب فیش را دید گفت گژپژ را کسی بهتون معرفی کرده؟ من هم کلاس گذاشتم: آقای رضوانی را می شناسم. گفت چه جالب :) فرم را که پر کردم در رفتم که مبادا از درون فرم از درون لات الات من چیزی بکشد بیرون و بخواهد سوال بپرسد. خلاصه که مافیایی هستند برای خودشان این سوره ی مهری ها!








بعد از اندکی از بالا:

1. عروسک سخنگو مثل کتاب روانشناسی می ماند. البته رویش نوشته که مجله ای برای روشنفکران و کودکان (یعنی در یک مقال می گنجند این دو قشر) و هنوز نمی فهمم این جمله شان را: عروسک سخنگو نخستین و یگانه نشریه مستقل ادبیات مدرن کودکان ایران است!!! یعنی ادبیات مدرنش را نفهمیدم

ولی فوق العاده آدم را به فکر وا می دارد. با تمام کودکانه بودنش. ارزش خواندن خط به خطش را دارد


2. گژپژ را هم نمی شود گفت که عالی نیست. پس عالی است فقط و فقط به خاطر ادبیات محسن رضوانی اش. طراحی کتاب هم جالب است و ایضا عکس ها، فقط یکم اسراف در صفحات و.. با جاهای خالی در بعضی نقاط کثیره :) (این الان مثلا نقده)

چند خطی از کتاب برای آشنایی با ادبیات:

فکری این توهماتم که مثلا اگر عاشقی شغل بود من الان چقدر سابقه بیمه داشتم، چقدر مواجب ماهانه، چقدر اضافه کار، چقدر عواید ریز و درشت به استثنای حق عائله مندی به انضمام کلی مرخصی نرفته.اگر عاشقی  شغل بود چه ترقی و ترفیع هایی به دوسیه ام سنجاق میشد. حکما هر سال هم نخست وزیر برای دادن جایزه کارمند نمونه دعوتم می کرد و من هم هر نوبه از سرخجالت و حیا مراسمشان را می پیچاندم. اگر عاشقی شغل بود علی رغم سختی کار دلم بازنشستگی را گردن نمی گرفت...


3. اینکه چند سالی مد شده است که کتابفروشی ها در کنار کتاب ها خرت و پرت های دیگر هم می آورند واقعا نمی دانم چقدر درست است. افق، سروش، امیرکبیر و... حتی کیهان، همه دارند از این کارها می کنند. البته آن ناشر مرفه بی درد در این زمینه عجب کارها کرده با این عروسک ها و کلی چیزهای جالب دیگر:













پ.ن: نگویید چقدر نوشتی و اوووف چقدر پر حرفی! خوب از امتحانات خلاص شده ایم :) درک بنمایید.





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۳
احلام




به نظرتون داستان خوب یعنی چی؟

پرمخاطب؟

پر مفهوم؟

پر فروش؟

یا..؟







پ.ن: هویت داستان در من دچار تنش شده :(










+ به آخرین روزهای ماراتن امتحانات میرسیم.. نفس نفس..




۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۱
احلام



قدمی به عقب، قدمی به جلو.  او را محکم در آغوشش فشار داده و زیر عبا پنهان. جریان جاری خون، گرمش می کند. کسی از زنان را بیرون خیام نمی بیند. قدم هایش رو به جلو سرعت می گیرد. پشت خیمه ها که می رسد، عبا کنار می زند. دست کوچکش هنوز بند قبا را گرفته است. در استیصال و چاره جویی است که  صدای زنانه ای می گوید: حسین...









پ.ن: گاهی باید دست به دامان نه، دست به قنداق شد...








+
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک

.....


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
احلام




دلم فقط تو را خواست
تویی که نه در خضرا و نه در جمکران و نه در بیابان ها و... 
بلکه فقط پای دل ما نشسته ای

چقدر پیرت کرده ایم
این همه سال!!!









پ.ن:
شنیدی آقا؟
شکست بغض چند روزه..













دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب





۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۴
احلام



راستش خبر درگذشت آقای هاشمی کمی غیر منتظره بود. و الحق که مرگ خبر نمی دهد. چند سال پیش بود که کتاب خاطرات ایشان را (البته نه همه)، بخشی از آن را مطالعه کرده بودم. کتاب ها را با دقت زیاد می خواندم (حتی اسناد ساواک که شاید حوصله بر بود) و واقعا من را شگفت زده می کرد که ایشان چقدر برای این انقلاب و به بار نشستن اش تلاش کردند. بارها به هوش و افکار ایشان هم احسنت گفتم که چقدر جربزه و زیرکی داشته اند. اما خوب وقتی روند و سیر ایشان را در عصر حاضر می دیدم حیفم می آمد. برایم تاسف آور بود که ایشان را با این اختلاف نظرهای فاحش و مقابل ببینم. 

حالا چند بار است که پیام حضرت آقا را به این مناسبت بالا و پایین می کنم، از هر جایش بوی غمی می آید. غم یک امام برای از دست رفتن یک یار قدیمی انقلاب..

چونان که حضرت امیر (ع) گریست بر حال....








پ.ن: پر واضح است که دشمن و سینه چاکان ایشان در داخل، آماده اند تا از هر موقعیتی فتنه ای و بلبشویی برپا کنند. کما اینکه می بینیم حزب الله نماهایی و ایضا یکسری از سر ناآگاهی دست به اعمالی می زنند که در واقع عین بازی کردن در زمین دشمن است. آخر بلند شوی و شیرینی پخش کنی؟؟؟ این چه شعوری است که به نام یک انقلابی از خود بروز می دهی؟؟؟ این در مرام اسلام هست؟ 





+ علاوه بر اینکه پیام حضرت آقا را دقیق می خوانید. بیانات امروز ایشان را دقیق تر از دقیق بخوانید.





* تیتر از پیام رهبری برای تسلیت فوت حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۸
احلام



آمیرزا آرام آرام بالا می آید. انگار هیچ نمی فهمد که حال آقاجون چقدر خراب است. مامان می گوید آقاجون اگر با این وضع بماند شب را به صبح نخواهد رساند. البته بابا هر کار کرد که ببردش دکتر، مامان جون نگذاشت، گفت فقط برو دنبال آمیرزا! من نمی فهمم آمیرزا که تا دیروز فقط از این خانه به آن خانه میرفت و روضه می خواند، حالا دکتر هم شده؟ دلم می خواست ببینم دقیقا چه کار می کند. آقاجون همینطور تکیه داده بود به پشتی و لام تا کام حرف نمی زد! این چهارمین روز بود که همین مدلی بود! همه اش مربوط به همان صبحی بود که من مدرسه بودم و وقتی رسیدم دیدم همه دارند گریه می کنند! من که نفهمیدم چه شده فقط نرگس گفت دایی مفقودالاثر شده! من که نمی توانستم جلویش خودم را خرد کنم و بپرسم مفقودالاثر یعنی چی!؟ ترجیح دادم ادای بقیه را دربیاورم و زدم زیر گریه!
آمیرزا همان جا کنار در نشست. قوز کرد و عبایش را روی دوشش صاف کرد. همه بیرون اتاق نشسته بودند، اما من باید از پنجره همه چیز را زیر نظر می گرفتم. آمیرزا بسم اللهی گفت و خیلی آرام چیزهایی خواند که من نمی شنیدم اما یکباره صدایش بلندتر شد: خون دل خوردم علی تا که تو آقا شده ای..پدرت پیر شده تا که تو رعنا شده ای..لشگر امروز به قَدِّ خَم ِ من میخندد..مَردَکی داد زد و گفت حسین تا شده ای..پا نکش روی زمین که پدرت میمیرد..با تقلایِ خودت قاتل بابا شده ای..
آقاجون بی محابا گریه کرد، حتی با صدای بلند. هر کسی هم که پشت در اتاق نشسته بود داشت گریه می کرد.
بعد از رفتن آمیرزا آقاجون حرف زد. حتی باز هم خنده اش را دیدم. حالا  این خانه به خانه شدن های آمیرزا را می فهمیدم. خوشبحال آمیرزا که دکتر را تا توی اتاق آدم ها می آورد.




















پ.ن: امروز توی بهشت که قدم به قدم می شدم با چنین تصویری روبرو شدم. پدر و پسر خوب خلوت کرده اند...









+ به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
   ببری قرار دل را، به سراغ دل نیایی؟

ادیب نیشابوری












۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۳
احلام




این چند روز را که به رسم شب امتحان درس می خواندم نظریه های زیادی از سرم گذشت. اصلا از سیستم آموزشی حرف نمیزنم. که زیاد گفته اند و شنیده ایم. فقط سوالاتی هست، آیا من دانشجوی ارشد معیار سنجشم یک ارائه ی طول ترم است و یک امتحان از جزوه ای سی صفحه ای؟ البته در شب امتحان جرقه هایی خنده دار هم به سرم زد. مثلا یکی اش این بود که، استاد همه ی این ها را بل مفصل تر می داند ما برای چه قرار است برایش بنویسیم؟ :) وقتمان را هدر می کنیم سر چیزی که هم ما می دانیم و هم استاد!! بعد هم چیزی که هست به نظرم رقابت ما به خاطر چند صدم نمره خیلی مسخره است! چرا؟؟ چون ما که ترمولک و دانش آموز نیستیم که ندانیم چطور درس بخوانیم یا بزور ننه بابا و از سر علافی که ادامه تحصیل نمی دهیم (مثلا) !!! پس همه مان نمره مان در یک قد و قواره می شود، هر کس خیلی کم بشود ببین چه بلایی سرش آمده که نتوانسته بخواند!! پس این معیار سنجش به نظرم به هیچ دردی نمی خورد.

اگر شخص شخیص بنده استاد بودم، سوال را همان اول ترم می دادم، و دانشجو باید تا آخر ترم دنبالش می دوید تا به جواب برسد!! یک دو ماراتون جذاب! شاید چیزی هم من یاد بگیرم و هم او! و سوالات مهجور هم جوابی پیدا می کرد. (عمرا جواب میافتن :))) )

همه ی این فرهنگ های جزوه خوانی مزخرف و درپیت ما را تنبل و علم را بی ارزش کرده! ایرانی ها اصلا هوش برتری ندارند، ما همه تنبلیم، دو نفر که تنبلی را می گذارند کنار می شوند قشر باهوش جامعه!!!!










پ.ن:

والا از اول ترم وقت سر خاراندن نداشتیم، از بس از ما کار کشیدن، حقا و انصافا من نباید همچین داستانی می سرودم که آی به داد علم برسید :))) ولی خوب به نظرم کیفیت باید بیش از این بود! تا من مثل سابق به این جمله نرسم: اینارو بیخیال من باید خودم همت کنم برای یادگیری نداشته ها!!!




* دو تا امتحان دادیم، خدا ختم به خیر کند الباقی را! با این تعدد نظریه بین دانشجویان سر همین جزوه ها!!




۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۰
احلام




دلم برای یک صندلی سنگی در صحن جمهوری تنگ شده است...
همان که روبریش خورشید ایستاده ..















پ.ن: تنگ که نه، له له می زنم برای صبحی در آن سرا..







+ خواب تو را دیدم. میانی دشتی از گل ها سینه میزدی. آمده بودی زیارت حضرت سیده زینب.  ابوعلی خوش می گذرد؟




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۹:۵۰
احلام