طفل در آغوش لیلا دست و پا میزد..
لیلا شاد بود و بی قرار، گویی بال و پری درآورده بود به پهنای زمین..
اما حسین خیره به لیلا بود..
لیلا چشم از طفل برنمی داشت، دست و پایش را می بویید..
چیز نهانی در بو کردن فرزندش حس می کرد که تنها حسین آن را می دانست..
لیلا بوی پیامبر را از کودک استشمام می کرد..
دلش قنج می رفت که پسری برای آخرین عضو کسا به دنیا آورده است..
اما حسین خیره به لیلا بود..
لیلا نگاهی به زینب کرد که خیره به حسین است..
نگاهش تلاقی کرد با حسین که حس شور و شیرینی داشت..
فکر می کرد تمام حواس حسین پی طفل خواهد بود، اما حسین نگاه مهربانش را به لیلا دوخته بود..
خجلتی وجود لیلا را گرفت، خجلتی که نشان از عشق حسین می داد..
همه رفتند..
لیلا ماند و حسین و طفل..
حالا حسین به طفل خیره شده بود..
نگاهی که لیلا را می ترساند، چون حسین، طفل را با حسرت تمام نگاه می کرد..
طفل در خواب می خندید و حسین را می خنداند..
لیلا طفل را به آغوش حسین داد و گفت: من از علی بوی پیامبر را می شنوم..
حسین خندید..
گفت: آری او شبیه جدم رسول الله است..
لیلا خوشحال بود که حسین حس اش را تایید می کند..
حسین آرام طفل را در پارچه می پیچاند که ناگاه منقلب شد..
اشک از چشمانش جاری شد..
لیلا دلیل نپرسید و فقط اشکی بر گونه اش جاری شد..
انگار قلبشان گره خورده بود به میدان کربلا و عبایی که بر زمین انداخته می شود..
تا علی را در آن...
+ خدایا
وقتی به من لقب جوان را می دهند، از خودم خجالت می کشم در مقابل جوان لیلا!
تصویر نوشت: کارهای استاد روح الامین تنها نقاشی هایی هستند که از زنده بودنشان لذت می برم
بعدا نوشت: خیلی کاهلیم اگر امروز از ارباب عیدی نگیریم...