مصطفی سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود. سرخی غروب با چشم های سرخش به موازات حرکت می کرد. نگاه کردنم به او سیری ناپذیر بود. خوشحالی از نرفتنش ته دلم بالا و پایین می شد ولی از گریه های او جرات به نمایش گذاشتنش را نداشتم. دلم می خواست بگویم بس کن، مگر خودت همیشه نمی گویی افوض امری الی الله! اما دست دل داری ام را از سرش برداشتم تا خودش با مسئله کنار بیاید. مامان بچه ها را به اصرار با خودش برد. من ماندم و مصطفی و سفره ی افطاری که در سکوت برگزار شد. سر و صدای ظرف ها که با آب درافتاده بودند مانع از این شد تا بفهمم مصطفی چه می گوید. آب را بستم. مصطفی گفت: می روم با یکی از دوستانم دعوا کنم. ظرف ها را رها کردم و چادرم را دوباره سرم کردم. مصطفی من را با دعوا چه کار؟ آن هم با دوستش!؟ مثل همیشه با او همراه شدم. درست مثل همان گشت های شبانه اش که اصلا جای یک زن نبود اما همراهی با مصطفی ورای هر خطری بود. رفتیم اندیشه، جایی که فکر نمی کردم اصلا مصطفی آنجا دوستی داشته باشد. قبور شهدای گمنام اولین مقصدمان بود. از پله ها بالا رفتم اما مصطفی بالا نیامد. دیدم سرش را انداخته پایین و با عصبانیت دارد چیزهایی زمزمه میکند. رفتم و کنار قبور زانو زد. صلوات می فرستادم و به مصطفی نگاه می کردم که زیر نور چراغ شب رنگ به رنگ می شد. اینکه از فرودگاه برش گردانده بودند برایش سنگین بود. دل دل می کردم که از شهدا بخواهم که او را هم راهی سوریه کنند. رفتم و کنارش ایستادم. اینجا آمده بود برای دعوا و من ناظر دعوای او با دوستانش بودم. مصطفی می گفت: اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید.
هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی
نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید. خودتان باید کارهای من را
جور کنید....
سه روز بعد از عید فطر مصطفی اعزام شد..

پ.ن: مصطفی گفته بود ایشالله تاسوعا پیش عباسم. و این چنین هم رقم خورد..
+ برای صدر عشق شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) صلوات
* سید ابراهیم، سی روز از شماها در این جا به نام روزی خوار نام بردم. من چیزی نمی خواهم، اما به کسانی که این متن ها را خواندند روزی خوار بودنتان را ثابت کن!
+ وقتی این ها را می نویسم صدای گنجشک های طلوع عید فطر، تمام فضای خانه را پر کرده است. این منم که به صبح عید رسیده ام. با تمام نداری هایم.
سی روز از کسانی یاد کرده ام که خودم بویی از آن ها نبرده ام. هر روز عرق شرم بر جبینم نشست و مانع شد از اینکه ادامه بدهم. اما انگار نمی شد و رشته ای بود بر گردنم و هر روز من را به اینجا می کشاند.
اگر متن ها در خور شأن این عزیزان نبود، بر من خورده بگیرید که حق است حق!
ممنون که پا به پای من آمدید، ممنون
عیدتان مبارک :)
(مطلب در بین الطلوعین نگاشته شده است)
خارج از همه چیز: فکر کنم باید برم بستری بشم بابت وبلاگ زدگی :)))