رو به باد نشسته بود. یا حداقل خودش خیال می کرد که رو به باد است. قد باد به موهای کوتاهش نمی رسید تا از عبور و مرورش لذتی ببرد. مادر که سر به پایین بود. نگاهی به دختر انداخت. مقنعه را از شانه های دختر بالا کشید و روی سرش جابجا کرد. لپ ها مثل نقش برجسته ای از چهره اش بیرون زد تا باد با تمام توانش سرخشان کند. مادر عبای عربی اش را روی صورتش کشید، انگار بغضی نخورده یکهو آمده بود جلوی چشمانش. هر چه پا در خاک جابجا کرد تا به خیالش زمان را با خاک بازی سپری کند، مادر عبا از صورت پایین نکشید. تکیه داد به همان شانه هایی که هنوز می لرزید. دلتنگی به شانه های کوچکش سرایت کرد. اشک هایش روی صورت خاکی اش رد انداخته بود. حالا نوبت باد بود که خودی نشان بدهد. ولوله ای به جان پیادگان جاده انداخت. عده ای قدم تند می کردند و عده ای فقط چفیه را روی دهانشان سفت تر می کردند. هیچ تنی حواسش پرت این گوشه ی جاده نبود. گاهی کسی سر برمیاورد تا شماره عمود را ببیند و چشم در چشم پدر می شد. پدر در عکس به زائران حسین می خندید. مادر و دختر پای عمود مرد خانه اشک می ریختند. پدر خوشحال بود، این را می شد از چشمان درشت و شوخش فهمید. حس غرور داشت که زن و همسرش دردی دارند از جنس خانواده حسین..
پ.ن: حسین کاش برگشتنی در کار نبود
+ ایده خوبی بود که پای هر عمود عکسی از یک شهید بزرگوار را زده بودند. و چه کیفی داد که عکس شهید ذوالفقاری را هم پای یکی از عمودها دیدیم.. درست نزدیکی های کربلا...
هنوز طلوع رخ نداده است. سوز عراقی روی سرم هوار شده. اما دلم نمی خواهد دهان و بینی خودم را بپوشانم. می خواهم از میان جمع اولین نفری باشم که بوی کربلا را می فهمم. بویش را می فهمم، خاکش را زیر پایم حس می کنم. و هیچ راهی جز به خاک افتادن نیست..
برخواستن را فراموش کردم، فکر می کردم آرامش خواهد رسید اما خاک مرا دیوانه تر کرده است.
پ.ن: از صبح تصویر روبرویی خودم را با کربلا تصور می کنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم. یک عمر حسرت را نمی دانم چطور قرار است با کربلا در میان بگذارم.....
بهتر است بگذریم از این مقولات که خارج از عقل است و حال دل هم عاجز شده...
+ می گویند زائر کربلا خواهم شد
+ حلال کنید شاید جمله ای کلیشه ای این روزها باشد. اما خواهشمندم از این احلام در گذرید که وزنه ی گناهانش به اندازه کافی سنگین هست..
+ قطعا دعا گو هستم ، ولی از آنجا که لیستی تهیه خواهد شد، خودتان بگویید تا در لیست ثبت شود (مجازی و حقیقی فرقی ندارد. مثلا اسم مجازی تان دایناسور هم باشد موردی نیست، ما آنجا نام دایناسور را می بریم) :)
+ راستش اصلا اهل کانال بازی و درگیر شبکه های اجتماعی و.. نیستم ولی خوب به عنوان دفتر یادداشت یک کانال زده ایم و البته به علت سهل الدسترس بودن. هیچ تضمینی نیست که بتوانم بنویسم یا هر چیز. ولی خوب بسم الله: https://telegram.me/tarigheshghi
قطعا موقت است و بعد از سفر فعالیتی نخواهد بود.
+ راستش به همه می گوییم برنمی گردیم ولی هیچکس گوشش بدهکار نیست..
و نمی دانم اولین شب جمعه ای که پرده ی روضه در کربلا برگزار شد به چه کیفیتی بود!
یعنی پیکر اباعبدالله هنوز بر زمین بود که مادر اولین مجلس را برگزار کرد!؟
پ.ن: به خونخواهی حسین فقط یک نفر می تواند قیام کند! اللهم عجل لولیک الفرج
+ دوستان ببخشید که این مدت بهتان سر نزدیم. دست و پایمان در مه سستی گیر کرده بود..
پشت بلند گو گفت: از میون جمع یه عده جوون و با غیرت بیان و شِبه علی اکبر رو تشییع کنند. خواند: جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید. یک عده از جمع بلند شدند و رفتند روی سِن. درمیانشان حتی پیرمردی بود که مویش سپید بود عین برف!
علی اکبر رفت روی دست ها! پیرمرد سکندری خورد در میان شانه ی جوان ها اما نیافتاد. یکی دست خونین علی اکبر را گرفته بود. یکی از زیر کمرش و دو نفری سرش را نگاه داشته بودند. می خواند: جوانان بنی هاشم بیایید ...
حسین محزون روی سِن نشسته بود و نگاه می کرد.
دور سِن می چرخیدند و تعداد جوانان (بل پیران) بنی هاشم بیشتر می شد. دیدم پیرزنی که به سختی راه می رفت گریه کنان از پشت آنان راه افتاده بود.
پیرزن به چشمم آشنا بود. احتمالا یکی از مادران بود. مادر یکی از علی اکبرها!
از جمعیت دور شدم. رفتم لابلای زنده ها! چقدر نگاه هایشان علی اکبری بود. یکی از جزیره ی مجنون دیگری از فکه، هر کدام در کربلایی به شهادت رسیده بودند، حتی اگر اسم عملیاتشان کربلا نبود.
و ما باز در عصر خود علی اکبرها می دهیم و چقدر لیلای بی قرار خلق می شود.
پ.ن: نمی دانم فکر چه کسی بود که تعزیه ی علی اکبر در بهشت زهرا برگزار کنند اما از اینهمه دلچسبناکی خوشم آمد.
تفکر نوشت: گاهی بعضی ها را می بینم که در طلب شهادت می سوزند و مدام می گویند شهادت می خواهیم. فکر می کنم اینطور شهادت خواستن عین منیت است! باید به خاطر عشق به شهادت رسید، نه اینکه به خاطر شهادت به شهادت رسید. باید این چیز تحقق بیابد: کشته مرده ی معشوق بودن! حالا اینطور از صبح تا شب صد بار به شهادت می رسی. بگذارید روی قلبمان بنویسند: به فیض شهادت نایل آمد. شناسنامه که برای دنیاست..
(نمی دانم منظور را رساندم یا نه)
_ این شب ها جای احلام یک آه در روضه ها بکشید..
ساعت 12و 45 دقیقه
همینطور که استخوان ها را با وسواس خاصی از ماهی جدا می کنم برای گوهر تعریف می کنم که حاج حسین صد و بیست و سه شب در حرم امام حسین تنهای تنها مشغول کار بوده است. پوست لزج ماهی حالم را بهم می زند و حتما باید جدایش کنم، همینطور دارم می گویم که حاج حسین دیگر نتوانست به ایران برگردد و پابست آنجا شد. سرم را بالا می کنم تا ماجرای نسیم های حرم را بگویم که می بینم گوهر اشک هایش عن قریب است بریزد روی صورتش. بی رحم تر از این حرف هایم، از آن روضه خوان های بی رحم. ماهی ها را تکه تکه می کنم و می گویم از نسیم کاشی های حرم، می گویم از آب دور ضریح اباعبدالله. دلم برای خودم می سوزد که ندیده پدیدم. یعنی کلا آدم ندیده ای هستم. کربلا را می گویم.
ساعت 15
روی صندلی نشسته ام و فاطمه سید مجبتی را توی بغلش تاب می دهد. فاطمه یکهو می گوید: راستی آخر مهر میریم کربلا ان شالله. کلا هیچ کلمه ی محترم و حسرت آمیزی روی لبم نمی آید. ولی مجبورم بگویم: خوشا سعادت
ساعت 17 و 30
اصلا حوصله ندارم که هیچ صدایی بشنوم به خاطر همین هندزفری را تا حلزون گوشم فرو کرده ام. خانم کناری ام بلند می شود که پیاده شود. یکهو دستش را جلویم تاب می دهد که یعنی حواست کجاست. قضیه از این قرار است که پیرمردی می خواهد روی صندلی کناری من بنشیند از بی جایی! کنار می کشم و باز هم پلی را می زنم. خیلی به آخر مسیرم نمانده که متوجه می شوم پیرمرد همینطور بلند دارد چیزهایی می گوید. اولش مشتاق نیستم و حتی می ترسم که نکند دارد به من چیزی می گوید که در هپروت بوده ام. اما نمی توانم جلوی خودم را بگیرم هندزفری را از گوشم بیرون می کشم. دارد رجز می خواند. اشعار را پشت هم با تمام شور و حرارت می خواند. دقیق تر نگاهش می کنم. مثل عرب ها دستاری از چفیه ی عربی بر سرش بسته. دلم می خواهد تا آخر تعزیه را بنشینم اما باید پیاده بشوم.
ساعت 18 و 30 دقیقه
همینطور آرام راه می روم. سنگینی کیفم را بیشتر احساس می کنم. از سر خیابان دارم به تکیه ها و هیئت ها نگاه می کنم که این چند روز حسابی رو آمده اند. از کنار یکی از ایستگاه های صلواتی رد می شوم که در دست احداث است و دورش را گونی پوش کرده اند که یکهو گونی پاره می شود و میله ای آهنی مستقیم جلوی من علم می شود. می ترسم. از جایم تکان نمی خورم. چند تا جوان بیرون می آیند و عذرخواهی می کنند. هیچ نمی گویم و راهم را ادامه می دهم. همینطور که به خانه نزدیک می شوم می گویم کاش میله دو شقه ام می کرد و از این حالت خنثی بودن در دستگاه اباعبدالله در میامدم.
پ.ن: ارباب، بیا و خودت مرا به صحرای محرمت برسان....
مجلس آراسته بودند. و من محو تماشا بودم. تمام چهره هایی که تا به امروز با نامشان عشق بازی کرده بودم در صدر محفل نشسته بودند. نیرویی فاصله ای بین ما ایجاد کرده بود، از طرفی گویی فرسخ ها فاصله داشتم و از طرفی گرمای نفس شان را حس می کردم. صوتی به زیبایی قرآن می خواند صوتی دور اما نزدیک. کسی کلامی نمی گفت. در میان قرآن ها سخنانی رد و بدل می شد که صدای قرآن را منقطع نمی کرد. چیزهایی شبیه به مدح، یا حتی شعر. همه چیز از حسین بود و حضار در حال گریه بهجتی داشتند. اینجا واقعا مجلسی بود با مرزهایی شکسته شده. مجلس به آخر می رسید و من دیدم که همه دست ها را دراز کردند. من هم بی اختیار دست دراز کردم. بانویی از میان همه رد شد. بانویی که نه قامتی از او معلوم بود و نه چهره ای. قطره ای در دستم افتاد. سوزان بود. انگار به مذاب می ماند. قطره را در قلبم فشردم. شعله ور شدم. تازه فهمیدم اشک مادر برای حسین یعنی چه!
پ.ن: فکرش را می کردم آن مجلسی که می گویند هر شب جمعه در کربلا برگزار می شود به چه کیفیتی است. تصوارتم خیلی بیشتر از این بودی که به زبان آوردم....
ببخشید که خیال من سندی ندارد...
+ ابوعلی از زبان تو گفتم. لابد تو هم به مجلس دعوتی دلاور!
عذرنوشت: دو شب جمعه ی هفته های پیش بنده در مسیر مسافرت بودم و امکان پست گذاشتن اصلا مقدور نبود. وگرنه در دلم حسرت بی توفیقی ام را کشیدم
دست می گذارد روی پیشانی ام. قدبلند و هیکلی تر از هر عربی است. نگاه می کند در چهره ی او و عربی بلغور می کند! لعنت به من که عربی نمی دانم و او می داند. رویم را برمیگردانم، از پنجره تابلو نئون پیداست: "مستشفی" . سرعت روشن و خاموش شدنش روی دور تند است. تا رویم را برگردانم اتاق خالی شده است. حالا می خواهم باز هم چشم هایم را ببندم. کفش هایم در دست، سر بالا نمی کنم و فقط پاهایم را می بینم. او به شانه ام میزند: رسیدیم جایی که می خواستی سلام بده! سرم را بلند می کنم، گنبد در هاله ای از مه است. پرچم قرمزش روی آرام گوشه ای از گنبد را پوشانده. دیگر نمی بینم. هیچ چیز!
چشم باز می کنم، تابلو مستشفی خاموش شده! او کنارم نشسته، اضطراب از نگاهش پیداست و شاید عصبانیت! می خواهم حرف بزنم ولی نمی توانم. اول لب هایش را جمع می کند بعد حرفش را می زند: تب تو الان چهل و دو درجه است! می فهمی!؟
حرف میزند و میزند و من تبم تکان نمی خورد. دستم را بالا می برم: فقط یکم روضه بخون، نتونستم تو حرم گریه کنم! انگار راز تبم را کشف کرده است. صندلی را نزدیک تخت می کشد. انگار می خواهد حرف خصوصی با من بزند: حسین وقتی به زمین کربلا رسید، اسب ها از حرکت ایستادند. حسین را حرکت نمی دادند! زینب پرده محمل کنار کشید و به اسب خیره شد که فرمان حسین نمی برد. حسین چشمش به چشمان زینب افتاد. هر دو فهمیدند اینجا همان وعده گاه عشق است. حسین به آرامی از اسب پیاده شد. اما روز دهم حسین طور دیگری از اسب.........
پ.ن: نمی دانم چرا ولی، دلم بال بال می زند شب های جمعه ی اینجا را پرده ی ارباب بزنم. به رسم تکایایی که از کودکی همه مان جیره خارشان بودیم..
نمی دانم تا کی، به چه کیفیت و کمیتی! شاید اصلا آخرینش باشد. اما نیتم پرده های بیشتری می طلبد. شاید هم فقط چهل پرده...
+ خیلی خسته بودم. و شاید تبدار. به زور خودم را کشاندم پشت سیستم تا این شب جمعه هدر نشود. ببخشید کم و کاستش را. قطعا چنین لقمه هایی برای همچو منی بزرگ است. دیگر شما می مانید و نیت ها خودتان...