لات نبود ولی خیلی هم آدم روبراهی نبود. نمازها یکی درمیون به خوش خوشان دل بی صاحبش خونده می شد. دل بی صاحب از زبان من نیست ها! از زبان خودش می گم. خودش هر چه می شد می گفت این دل بی صاحب هیچی سرش نمی شه. زیاد به پر و پای مجید پیچید. می گفت بیا پیاده تا کربلا بریم. مجید خطش خیلی خراب تر بود. مست قهاری بود. اصلا معلوم نبود چرا اصرار داشت با مجید بره. آخرش هم تنها رفت. پیاده. همه گفتیم دو تا شهر نرفته از سرش میافته و بر می گرده. آخر هیچ کاری و تمام و کمال نخواسته بود. حتی اونقدر که سینه برای شمسی می درید و خاطر خواهی اش قلمبه شده بود آنقدر زود خوابید که، مضحکه خاص و عام شد! یهو گفت شمسی رو نمی خوام، اصلا هیچ زنی رو تو زندگیم نمی خوام! یه ننه داشتم که اونم تو سینه قبرستون جاش خوبه خوبه!
چند روزی همه منتظرش موندیم ولی وقتی کار به سال کشید گفتیم جمال توی یه شهری سرش به سنگ خورده و مونده گار شده یا اینکه اصلا تلف شده. آخه اهل کربلا نبود. مجیدم که چند ماه بیشتر دووم نیاورد! تو سیاه زمستون تو حوض خونه خودش یخ زده بود و مرده بود! از بس که سیاه مست بود! اما بعد سه سال که حاج سیار از کربلای سومش برگشت ورق خاطره های ما هم برگشت. جمع شدیم و رفتیم دست بوسی، حاج سیار سرشو انداخت پایین و گفت: جماعت من کربلایی جمال رو دیدم. گفتیم کربلایی جمال کیه! گفت جمال خودمون رو می گم. حاج سیار وقتی داشت تعریف می کرد همه مثل بچه ی زر زروی زری خانوم داشتیم زار می زدیم.
جمال به دعوت خود ارباب رفته بود! ارباب گفته بود مجیدم با خودت بیار! ولی جمال نتونست حریف مجید بشه! وقتی جمال می رسه کربلا یکی از خادمای حرم که می بینه جمال در این خونه رو ول نمی کنه می بردش خونه! کم کم جمال اهلی اونجا میشه و ازدواج می کنه و حالا هم خادم حرم شده!
گاهی که از کنار خونه ی مجید می گذرم(البته بهتره بگم بیغوله، چون چیزی جز ویرانه ای برای تجمع معتادها نیست) با خودم میگم آدم باید خیلی بدبخت باشه که ارباب صداش بزنه و راحت بگه نه! خوشبحال جمال که دلش صاحبدار شد
+زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست
زنده آن است که با دوست وصالی دارد..
سعدی