خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۳۰ مطلب با موضوع «پرده های شب جمعه» ثبت شده است


لات نبود ولی خیلی هم آدم روبراهی نبود. نمازها یکی درمیون به خوش خوشان دل بی صاحبش خونده می شد. دل بی صاحب از زبان من نیست ها! از زبان خودش می گم. خودش هر چه می شد می گفت این دل بی صاحب هیچی سرش نمی شه. زیاد به پر و پای مجید پیچید. می گفت بیا پیاده تا کربلا بریم. مجید خطش خیلی خراب تر بود. مست قهاری بود. اصلا معلوم نبود چرا اصرار داشت با مجید بره. آخرش هم تنها رفت. پیاده. همه گفتیم دو تا شهر نرفته از سرش میافته و بر می گرده. آخر هیچ کاری و تمام و کمال نخواسته بود. حتی اونقدر که سینه برای شمسی می درید و خاطر خواهی اش قلمبه شده بود آنقدر زود خوابید که، مضحکه خاص و عام شد! یهو گفت شمسی رو نمی خوام، اصلا هیچ زنی رو تو زندگیم نمی خوام! یه ننه داشتم که اونم تو سینه قبرستون جاش خوبه خوبه!

چند روزی همه منتظرش موندیم ولی وقتی کار به سال کشید گفتیم جمال توی یه شهری سرش به سنگ خورده و مونده گار شده یا اینکه اصلا تلف شده. آخه اهل کربلا نبود. مجیدم که چند ماه بیشتر دووم نیاورد! تو سیاه زمستون تو حوض خونه خودش یخ زده بود و مرده بود! از بس که سیاه مست بود! اما بعد سه سال که حاج سیار از کربلای سومش برگشت ورق خاطره های ما هم برگشت. جمع شدیم و رفتیم دست بوسی، حاج سیار سرشو انداخت پایین و گفت: جماعت من کربلایی جمال رو دیدم. گفتیم کربلایی جمال کیه! گفت جمال خودمون رو می گم. حاج سیار وقتی داشت تعریف می کرد همه مثل بچه ی زر زروی زری خانوم داشتیم زار می زدیم.

جمال به دعوت خود ارباب رفته بود! ارباب گفته بود مجیدم با خودت بیار! ولی جمال نتونست حریف مجید بشه! وقتی جمال می رسه کربلا یکی از خادمای حرم که می بینه جمال در این خونه رو ول نمی کنه می بردش خونه! کم کم جمال اهلی اونجا میشه و ازدواج می کنه و حالا هم خادم حرم شده!

گاهی که از کنار خونه ی مجید می گذرم(البته بهتره بگم بیغوله، چون چیزی جز ویرانه ای برای تجمع معتادها نیست) با خودم میگم آدم باید خیلی بدبخت باشه که ارباب صداش بزنه و راحت بگه نه! خوشبحال جمال که دلش صاحبدار شد








+زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست

  زنده آن است که با دوست وصالی دارد..


سعدی





۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۹
احلام



نه، باران نمی بارید. یعنی دقیق یادم نیست. شاید هم می بارید و من حالی ام نبود. آخر همه می گفتن بارانی است. با هزیان گویی های دیشب همه را ترسانده بودم. نمی گذاشتند تکان بخورم. ولی من اهل یکجا نشستن نبودم. در بین الحرمین کسی نبود، شاید هم بود و من نمی دیدم. رحیم هر کار کرد نگذاشتم با من بیاید. آخر باید کار را تمام می کردیم و فردا برمی گشتیم نجف سر درس و بحثمان.
دلم می خواهد تا سال ها پیش آقا ابالفضل بنشینم. انگار که رفیق های چند ساله ایم. سنگی که رویش نشسته ام انگار جادویی است. دقیقه به دقیقه تبم را پایین میاورد. شاید درد و دلم با آقا موثر بود. چمیدانم. این دو سالی که در آمد و شدم، هیچوقت نفهمیدم سر و ته دردم کجاست! اصلا حل شده یا نه! ولی می دانم که اینجا با مردی طرفم که حامی هر کسی باشد، دیگر غمی نخواهد بود.
وقتی برمی گردم پیش رحیم، متوجه سبک حالی ام می شود. برمی گردم سر کارم. سیمان ها را که خالی می کنیم. می روم پیش رسول، سنگ کار ماهری است. من عملا کارگرش هستم. تا می خواهم به چیزی دست بزنم می پرسد وضو گرفتی؟ و هر بار من با تامل بله و خیری می دهم. شاید حُسن کارش همین با وضو بودن است. بچه ها معتقدند زائرهای حسینی آنقدر عزیزند که نمی شود مهمان خانه شان را بی وضو ساخت.
سنگی که رسول می خواهد روی دیوار بگذار دقیقا شبیه سنگ حرم است. رسول می گوید سنگ را با دستم نگه دارم تا حسابی ملات بریزد و میزانش کند. سنگ سرد است. چشمانم را می بندم. زائران را تصور می کنم که روزی دست بر روی این سنگ خواهند گذاشت. چه خوش سعادت اند این سنگ ها! همه به دعوت حسین آمده اند.

















پ.ن: بهشت حضرت مادر دعاگویتان بودم. احلام را دعا کنید که بسیار دعا لازم است...




+ این دل تنگم عقده ها دارد، گوییا میل کربلا دارد.......




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۳
احلام



- از آن سیاهی بالای گنبد خوشم می آید

چفیه سبز و مشکی اش را روی بینی اش کشید و به گنبد خیره می شود

- کدوم سیاهی دقیقا؟

- همونکه رو قله است و انگار سایه ی پرچمه

- اهان. رنگ پرچمه! بارون خورده دراومده رو گنبد

- واقعا؟ تو از کجا میدونی؟

- خوب رفتم و بهش دست زدم

خیره می شوم روی صورتش، اهل دروغ و سر به سر گذاشتن نیست!

- چیه خوب، چرا اونطور نگاه میکنی! واقعا رفتم اون بالا

به گنبد نگاه می کنم

به پرچمی که سراسیمه در باد می چرخد

نم نم باران شروع می کند

کاش من هم پرچمی بودم و رد اشکم روی گنبد می ماند..






+ موج پرچمت دل رو داده بر باد






پ.ن: حضرت مادر در این شب جمعه دست بالا گیر و دعا کن فرزند بزرگوارت سیدعلی را! دعا کن برای او بمانیم و او برای ما...






۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۹
احلام







با قاسم قرار گذاشته بودیم هر طور شده تا آخر هفته سری به حرم بزنیم البته اگر می توانستیم از زیر دست این فرمانده ی جدید قلدرمآب در برویم. اما امشب اتفاق عجیبی افتاد. من و قاسم و بقیه بچه ها تازه از بار زنی آن اسلحه های لعنتی خلاص شده بودیم و پایمان را داخل خوابگاه گذاشته بودیم. داشتم جفت جوراب هایم را داخل هم می کردم تا توپ آماده ای باشد برای بیدار کردن قاسم و  امشب بالاخره خودمان را به حرم برسانیم، که یکهو دیدم فرمانده وارد خوابگاه شد. همه تقریبا مثل من یک لنگ در هوا از جایمان بلند شدیم. اما توی دلمان یکصدا گفتیم: وای باز دوباره چه بیگاری ای می خواد از ما بگیره! فرمانده صدای خشدارش را با یک سرفه صاف کرد و گفت: فردا همه ی نیروها دربست دراختیار خانم زینب هستید! از چهره ی همه می خواندم که منظورش را نفهمیده اند. فرمانده سرفه ی دوم را کرد و گفت: هر کس ما را دعا نکند باید قبر خودش را پشت خوابگاه بکند! بعد هم خیلی سریع از خوابگاه رفت. تازه دوزاری مان افتاد که بعله با خیال راحت فردا می توانیم یک دل سیر حرم برویم.
صبح بعد نماز با قاسم چشم تو چشم شدیم. حرفش را از نگاهش خواندم، دل جفتمان می خواست همین الان بیرون بزنیم.صحن حرم آنقدر خلوت بود که قاسم بی مقدمه شروع کرد به خواندن. دور و برم را نگاه کردم هیچکس غیر از من و قاسم نبودیم. قاسم برای خودش شعر عربی می خواند. نامرد معلوم نبود کجا دور از من این همه را حفظ کرده بود. من هم جایی نشستم و زل زدم به گنبد. صدای قاسم انگار رج به رج از کاشی های گنبد بالا می رفت. انگار عشق حسین و زینب را هر سنگی هم می فهمید. چشمانم را بستم.من اینجا چه می کردم؟ من که سرم را مثل کبک کرده بودم توی درس و دانشگاه، اینجا چه می کردم؟ اصلا مامان زهرا چطور راضی شد؟ و کلی سوال که جواب هایش را شاید داشتم اما هنوز از سر تعجب باز هم سبز می شدند.
چشمم را باز کردم. نور به کاشی های بالای گنبد رسیده بود. قاسم ساکت و آرام پیش من نشسته بود و به خیالم آن هم غرق در خیال بود. یکهو دیدم فرمانده جلویم ظاهر شد. بلند شدم. به رسم احترامی دوستانه، دستم را کنار گوشم گرفتم و احترام نظامی کردم. فرمانده خندید و گفت: جلوی بانوی عشق به هیچ بنی بشری احترام نگذار!









+عشق است حسین و گوش به فرمان عشق کیست؟





پ.ن: فکرش را بکنید، فاطمه مادر شده است،یک دختر زیبا! آخر دخترها غمخوار مادر می شوند و دختردار شدن مزه اش با پسر فرق دارد. اما می خواهم بگویم حضرت مادر دختر تو غمخوار عالمیان شد. از غم پدر و برادر خود گرفته تا غم من پاپتی! چه دختری به دنیا آورده ای حضرت مادر! مبارک باشد!







- ببخشید که تصور خودساخته اگر با واقعیت خیلی منطبق نباشد






۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۱
احلام




 




یخچال را باز می کنم. سه تا آب پرتقال و دو قالب کره ی کج و معوج برای صبحانه پیدا می کنم. دکمه چای ساز را می زنم. ملحفه تخت را مرتب میکنم. در میزند. سه تا نان را لای روزنامه پیچیده است. خوشحالم که چیزی برای خواندن پیدا می کنم. می گوید که اول صبحی خنک است همین حالا برویم بهتر است. کره ها و آبمیوه ها شکم سیر کن نیست ولی چاره ای نیست باید امروز یخچال را خالی کنیم. سریع آماده می شوم. مانتوی نخی با گل های بته جقی ام را می پوشم. روسری کرمم را سر می کنم. پشت پنجره می روم و باز منظره ی این چند روزه را نگاه می کنم. پرچم روی گنبد به خواب رفته است. دیگر از فردا پشت هیچ پنجره ای نخواهم بود که چنین منظره ای داشته باشد. می رویم تا آخرین سهم حرممان را بنوشیم...









پ.ن: سیستان و بلوچستان پایتخت نیست، خانه های گلی و چپرهایش هم مثل پلاسکو نیست، به خاطر همین ویرانی شان سر و صدایی نمی کند...




+ دیگر شراب کهنه به ما کارساز نیست

  در طرز بی قراری خود تازه ایم ما...





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۹
احلام





حسین

به خیمه های سوخته ات

گرفتاران در آتش پلاسکو را نجات ده...










پ.ن:

خوشابحال آنان که از آتش به بهشتی خوش آب و هوا پر کشیدند...




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۳
احلام



قدمی به عقب، قدمی به جلو.  او را محکم در آغوشش فشار داده و زیر عبا پنهان. جریان جاری خون، گرمش می کند. کسی از زنان را بیرون خیام نمی بیند. قدم هایش رو به جلو سرعت می گیرد. پشت خیمه ها که می رسد، عبا کنار می زند. دست کوچکش هنوز بند قبا را گرفته است. در استیصال و چاره جویی است که  صدای زنانه ای می گوید: حسین...









پ.ن: گاهی باید دست به دامان نه، دست به قنداق شد...








+
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک

.....


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
احلام



آمیرزا آرام آرام بالا می آید. انگار هیچ نمی فهمد که حال آقاجون چقدر خراب است. مامان می گوید آقاجون اگر با این وضع بماند شب را به صبح نخواهد رساند. البته بابا هر کار کرد که ببردش دکتر، مامان جون نگذاشت، گفت فقط برو دنبال آمیرزا! من نمی فهمم آمیرزا که تا دیروز فقط از این خانه به آن خانه میرفت و روضه می خواند، حالا دکتر هم شده؟ دلم می خواست ببینم دقیقا چه کار می کند. آقاجون همینطور تکیه داده بود به پشتی و لام تا کام حرف نمی زد! این چهارمین روز بود که همین مدلی بود! همه اش مربوط به همان صبحی بود که من مدرسه بودم و وقتی رسیدم دیدم همه دارند گریه می کنند! من که نفهمیدم چه شده فقط نرگس گفت دایی مفقودالاثر شده! من که نمی توانستم جلویش خودم را خرد کنم و بپرسم مفقودالاثر یعنی چی!؟ ترجیح دادم ادای بقیه را دربیاورم و زدم زیر گریه!
آمیرزا همان جا کنار در نشست. قوز کرد و عبایش را روی دوشش صاف کرد. همه بیرون اتاق نشسته بودند، اما من باید از پنجره همه چیز را زیر نظر می گرفتم. آمیرزا بسم اللهی گفت و خیلی آرام چیزهایی خواند که من نمی شنیدم اما یکباره صدایش بلندتر شد: خون دل خوردم علی تا که تو آقا شده ای..پدرت پیر شده تا که تو رعنا شده ای..لشگر امروز به قَدِّ خَم ِ من میخندد..مَردَکی داد زد و گفت حسین تا شده ای..پا نکش روی زمین که پدرت میمیرد..با تقلایِ خودت قاتل بابا شده ای..
آقاجون بی محابا گریه کرد، حتی با صدای بلند. هر کسی هم که پشت در اتاق نشسته بود داشت گریه می کرد.
بعد از رفتن آمیرزا آقاجون حرف زد. حتی باز هم خنده اش را دیدم. حالا  این خانه به خانه شدن های آمیرزا را می فهمیدم. خوشبحال آمیرزا که دکتر را تا توی اتاق آدم ها می آورد.




















پ.ن: امروز توی بهشت که قدم به قدم می شدم با چنین تصویری روبرو شدم. پدر و پسر خوب خلوت کرده اند...









+ به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
   ببری قرار دل را، به سراغ دل نیایی؟

ادیب نیشابوری












۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۳
احلام


بیدار شو  جان خواهر، هنگامه ی نماز شب است!

زینب چشم گشود

پرده ی نیم سوخته ی خیمه در دست باد بود

عبا را دور خود پیچید

چشم بست

صدا تکرار شد:

یا ایها المزمل.....








پ.ن: یک هفته است به این تصویر فکر می کنم. دعا کنید به نتیجه ای که باید برسد..






+ ادامه مطلب هم نظر بدهید. میان وعده امتحان خوانی امروزم است :)







۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
احلام


عبا بر زمین پهن کردی 
آرام آرام عبا بوی اکبر گرفت
دشت مبهوت پدرانه های تو بود
چه عاشقانه همه ی اکبر را به آغوشت فراخواندی..












پ.ن: حسین ما را علی اکبر وار به آغوش صاحبمان بکشان....


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
احلام