خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۲۰ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

 

امروز روز تولد منه :)

مثل همیشه هیچ حس خاصی ندارم

و حتی شاید غمگین تر :))

حال کسایی که روز خاصی میدونند تولدشون رو درک نمیکنم :)

خوب که چی؟

35 سال پیش در چنین روزی به دنیا اومدم! از اینکه دنیا چون منی رو به خودش دیده باید خوشحال باشم؟

البته یه جای خوشحالی داره، اینکه خدا خواست که باشم و این توجه خدا به من یعنی ته خوشبختی و خوشحالی

ممنونم خدا جون!

 

 

ماه صفر هم تموم شد

و 15 روز دیگه داریم تا نیمه اول سال 1403 رو هم به اتمام برسونیم

به نظرم باید این 15 روز بشینیم و بهونه هامون رو نگاه کنیم

چه راحت بهونه ساختیم و کارهامون رو انجام ندادیم

آی امروز اینجام درد میکنه، آی امروز بچه نمیزاره، آی امروز مهمون داشتم

اینا همش یه مشت بهونه است

خودمونم میدونیم

وگرنه زندگی غیر از اینا نیست که

اگه قراره وسط این چیزا دنبال اون هدف اصلی نریم که فایده نداره

 

میدونید

ما در بند ذهن مون هستیم ولاغیر

 

 

 

 

 

 

 

+ دیروز یه جمله ای از شهید باهنر میخوندم: خستگی هیچوقت مرا ملاقات نخواهد کرد

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۵۸
احلام

 

امروز روز شهادت امام رضا است :(

چقدر آدم دلش پر میکشه بره تا حرم

بره صحن به صحن بچرخی اونقدر که پاهات درد بگیره از این همه راه رفتن

توی تمام زاویه های منتهی به گنبد چند دقیقه ای وایستی و حرف بزنی و بعد بری تو زاویه بعد

امام رضا تو زندگی ما ایرانی ها خیلی نقش کلیدی داره، همه مون تا کارمون گره های ناجور میخوره

سریع میگیم برو مشهد یا نیت کن درست شد بری مشهد پابوس خورشید

خدایا شکرت که حرم یکی از بهترین هات رو توی زمین ایران گذاشتی

چه نعمتی از این بالاتر

 

 

 

 

 

پ.ن : امروز روز تعطیله و خوب آقایون خونه هستند :)  خانوم ها بهتره به کارهای خودتونم برسید، و تعطیل نکنید

مردها واقعا بیرون از خونه زحمت میکشن، روزهای تعطیل بیشتر بهشون برسید

اما دلیل نمیشه کارهای خودتونم تعطیل کنید

بسم الله

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۲۶
احلام

 

باورتون میشه، 2 روز کلا فراموش کردم اینجا باید چیزی بنویسم

امروز هم داشت فراموش میشد :)

اما خوب حالا اینجام :)

الان از یه حس ناامیدی دارم میام

حس میکنم کار نقاشیم خوب پیش نمیره

یعنی هنوز خنگم تو دیجیتال کار کردن

بعد میوفتم تو دور مقایسه با دیگران

بعد میگم خوب من از بعضی ها که هیچ پیش زمینه ی نقاشی نداشتن جلوتر بودم

دستی و روی کاغذ فوق العاده ام

چرا اینجا اینقدر گیجم

میدونید

یکی از ایرادهای کارم اینه که نمیتونم تایم زیادی بزارم و ور برم تا یاد بگیرم

ببخشید از کلمه ور رفتن، شاید بهتر باشه بگم سر و کله زدن

چون من تا با یه چیزی با شدت زیاد سر و کله نزنم اصلا نمیتونم یادش بگیرم

پریروز شروع کردم به جزوه نوشتن از فیلم آموزشی هام

ایده خوبی بود

چون نوشتن باعث میشه دقت بیشتری هم بکنی

بازم باید راه های دیگه پیدا کنم

کار که نشد نداره

دلم نمیخواد سر سری بگذرم

میخوام تا می تونم به خودم سخت بگیرم شاید به راه راست هدایت شدم

 

 

 

 

 

* این چند روز استراحت با آرامش شده آرزوم

جنگ با گوشی همچنان ادامه داره

جنگ و جنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۰
احلام

 

دیشب علیرضا نیمه شب بیدار شده بود و گریه میکرد

بی قراری عجیب

کاری ازمون برنمی‌آمد

آخر سر که خسته‌ شده بود و دراز کشیده بود گفت: مامان حالم خوب نیست

دل من و باباش کباب شد از این جمله!

صبح با کمی تب بیدار شد

ولی با یه استامینوفن سرحال بود تا شب

من روز سختی داشتم چون روتینم رو در خسته ترین حالت و به بدترین شکل انجام دادم، جمعه ها همیشه سخت میگذره

منتظرم صبح شنبه برسه

مثل تمام آدم های تنبل

برنامه ی زبانم این هفته روی شکست بود

و این برام سنگین بود

میدونید 

ما ایرانی ها نصف بیشتر وقت مون داره به مهمون بازی میگذره

قبول دارید؟

من نمیگم بده

ولی گاها از پا درمیاییم تو این خاله بازی ها 

باید اعتراف کنم گاهی خسته میشم و دوست دارم چند روز از عالم و آدم بی خبر باشم

 

 

 

 

 

 

* خدا من حالم خوب نیست!

دلت برام سوخت؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۳
احلام

 

چند روزیه کتاب نمی توانی به من آسیب بزنی از دیوید گاگینز رو میخونم

شاید یه دنیای انگیزشی رو ترسیم کرده باشه

کسی که کلی آسیب دیده ولی خوب به سختی کار میکنه و خودشو از اون آسیب ها جدا می کنه

ولی حقیقت هم همینه

میدونید گاگینز از کجا اولین تلنگر رو میخوره بزارید براتو تعریف کنم جالبه

گاگینز توی دبیرستان و اوج نوجوانی به قول خودش خیلی لات میشه و نه درسی و نه مسئولیتی و..

یه روز که دیروقت میاد خونه مادرش اونو از خونه بیرون میکنه و میگه برو همونجایی که تا الان بودی

اینم میره و تا سه روز نمیاد

میگه روز سوم مادرم زنگ زد به خونه دوستم، ظاهرا میدونسته میره اونجا

مادر بهش میگه یه نامه اومده و توش نوشته که این ترم اگر به اون حد نصاب نرسه نمره هات مردود میشی،منم زنگ نزدم چیزی بهت بگم فقط خواستم بگم همچین نامه ای برات اومده و اطلاع داشته باشی. و قطع کرد تلفن رو

گاگینز میگه رفتم خونه، مادرم بدون هیچ کلامی در رو باز کردم، رفتم خونه و برای خودم غذا درست کردم

مادرم نامه رو بهم داد و رفت.

رفتم توی اتاقم و به آینه نگاه کردم

من چی بودم؟ قیافه ام چیزی جز یه آدم بی سر و پا نبود

تیغ رو برداشتم و موهام رو تراشیدم

روی آینه یه سری وظایف برای خودم تعیین کردم

مثلا اینکه مثل ارتش هر روز تختم باید مرتب کنم

از نظم های این چنینی شروع کردم و هر روز سرم رو میتراشیدم

هر شب به آینه ی مسئولیت هام نگاه می کردم و کارهام رو چک میکردم

 

 

گاگینز تو یادگیری مشکل داشت

یعنی به خاطر کتک ها و اضطرابی که پدرش تو کودکی بهش داده بود بچه دچار اختلال بوده

از اون به بعد به زور درس میخونه شاید چند برابر بقیه باید وقت میزاشته برای یادگیری

منظم تر میشه و..

اما نه به این معنی که موفقیت میرسه

نه

اینجا تازه آغاز تغییرات اون بوده

میگه دیگه نتونستم تو آینه به خودم دروغ بگم

اگه چاقید بگید که من چاقم و اون رو موتور محرکه ای برای حرکت کنید

 

 

برای من اون رفتار مادرش خیلی دلنشین تر بود حتی

نه سرزنشی و نه هیچ رفتار اضافه ای

به موقع حمایت، به موقع تنبیه

 

ما توی زندگیم بیشتر میخواهیم اطرافیان رو سرزنش کنیم بابت کارهاشون

اما غافل از اینکه افراد همین که مطلع باشن کافیه

چه بسا سرزنش ما اون ها رو توی مسیرشون گمراه تر بکنه و حتی شاید لجبازتر برای بدتر بودن

برای اینکه به آینه ی مسئولیت هاشون دروغ بگن

 

 

 

 

 

*

میدونید ما قرار نیست کارهایی که گاگینز کرده رو انجام بدیم

ما نسخه ی فردی خودمون رو داریم

درست زندگی کنیم

همه هم میدونیم درست و غلط چیه

مثلا کسی که سیگار میکشه نمیدونه کارش به ضررشه؟

یا نمیدونیم هدف داشتن خوبه؟

ما میدونیم چجوری درست زندگی کنیم

فقط انجامش نمیدیم

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۲۰
احلام

 

دیروز نشد که چیزی بنویسم

در یک اقدام ناگهانی با خواهرها و مادرم رفتیم قم :) میگم ناگهانی چون خوب خیلی کم پیش اومده با هم دیگه بریم یه جاهایی

و خداروشکر عالی بود :)

ما سه تا خواهریم

خط فکریمون یکیه و با هم به شدت صمیمی هستیم و صد البته اختلاف اخلاقی داریم :)

اوایل همسرم میگفت چقدر شما جالب با هم کنار میایید، اصلا قهر توی کارتون نیست و خیلی راحت هم حرف دلتون رو به هم میزنید گاهی حتی نزدیک به دعوا :))

و من تعجب میکردم، خوب یعنی چی، مگه بقیه چجوری هستن؟

 و به مرور میدیدم که آدم ها در میزان صمیمیت هاشون خیلی متفاوت هستند

و نه اینکه بدتر باشند

گاهی از خودمان بهتر را دیدم و گفتم چقدر ما کم محبت هستیم

میدونید چه زمانی قدر نعمت های این چنینی رو میفهمیم؟ وقتی در سختی میافتیم

وسط مشکلات میبنید چه چیزهای واقعی دارید

و حتی چه چیزهای چرت و پرت

پس حق است که از خدا ممنون باشیم برای مصائب و مشکلاتی که به ما می دهد

وگرنه هیچوقت هیچ چیز را نمیدیدم حتی خود واقعی مان را!

 

 

 

 

 

 

*این روزها برق به صورت روزانه می رود

وقتی را که گذاشتم برای کار کردن برق رفت :|

نابود شدیم رفت

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۴
احلام

 

دیروز روز اربعین بود

من عصبانی بودم از اینکه نمیتونم برم پیاده روی جاماندگان

صبح وقتی همسرم و پسرم خواب بودند رفتم امامزاده چون نه خوابم میبرد نه عصبانیتم میخوابید

امامزاده در خلوت ترین حالت ممکن خودش بود

کمی آروم شدم و برگشتم

عصبانیت آروم آروم خوابید

بعدازظهر مشغول همون کاری شدم که صبح به شدت ازش بیزار شده بودم

ولش نکردم تا انجام بشه

شب من و علیرضا تنها بودیم که برق رفت

اولش علیرضا ترسید و چسبید به من

منم گوشیم فقط 12 درصد داشت و تنها نوری که داشتیم چراغ قوه همین گوشی بود

دنبال شمع تمام سوراخ سمبه ها رو گشتم، نبود که نبود

لپ تاپ رو روشن کردم گوشی رو زدم بهش شاید چند درصد شارژ بشه

تبلت چراغ قوه نداشت یه برنامه نصب کردم که چراغ قوه اش از نور صفحه بود

البته علیرضا براش جالب بود چون لامپ و چراغ راهنما و چراغ پلیس رو هم داشت

یک کمی از اون حالت ترس خارج شد

دو ساعت برق نیومد

علیرضا خوابش گرفت و خوابید

پنج دقیقه بعد برق ها اومد

زندگی انگار جون گرفت

خونه رو از ترکیدگی نجات دادم داشتم ظرف ها رو میشستم که همسر آمد

11 و نیم

داشت توی موکب مسجد کار می کرد

خوشحال بودم همسرم اونجا بود و غمگین که من بی توفیق بودم

 

چنان وابسته ی شرایط موجود هستیم که اگر از دستشون بدیم

انگار که دارن جون مون رو میستانند

 

مثلا بهمون بگن گوشیتو دو روز خاموش کن

انگار دیگه به مرگ نزدیک می شیم :)))

 

 

 

 

 

 

 

*دیروز حضرت آقا تو بیاناتشون خطاب به جوون ها جملاتی راجع به فکر و تامل گفتند

گم میشیم اگه گوش نکنیم

یعنی گوش نکردیم که گم شدیم

 

بزارید سرچ کنم و بزارم اینجا:

 

[ جوانی‌تان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. ان‌شاءالله شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت؛ از این فرصت استفاده کنید؛ برای این فرصت طولانی برنامه‌ریزی کنید؛ برای اینکه برنامه‌ریزی‌تان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم. فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید. ]

 

 

 

بعدا نوشت:

برید کل مطلب دیروز آقا رو بخونید کوتاه است اما خیلی انگیزشی

برید بخونید از اینجا

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۵۰
احلام

 

 

توی ذهنم یک دنیای برفی برپاست. توی برف ها راه میرم و خرت خرت صدا میده. سردمه. بورانه. روباهی از اون دورها جست میزنه و فرار می کنه.

چند روزه دارم توی این تصویر ذهنی زندگی می کنم

نمیدونم یعنی چی

ولی مدام این صحنه رو برای خودم تصویر می کنم

به قول علی توی وزنه های بی وزن توی بیداری دارم خواب میبینم

چقدر علی درونم رو دوست دارم

فلسفه های پوچ و پیچیده که فقط زندگی رو سخت تر میکنه

اصلا چقدر جالب! شما هم از این شخصیت ها دارید که شبیه ش باشید یا حتی فکر کنید شبیهش هستید؟

من مثل علی بی عاطفه و فلسفه چینم

و شاید باورتون نشه دوست دارم شبیه کی باشم

شبیه امیر وضعیت سفید :))))

ناامیدی تو مرامش نیست

دیوانگی خط مشی زندگیشه :))

ولی من اونقدرها دیوانه نیستم

کاش بودم

 

بگذریم

 

 

 

 

*امروز آقای همسر خونه است

باید مراقب برنامه ام باشم که نترکه

خیلی سخته :)

 

یادم باشه راجع به کتابی که دارم می خونم حتما بنویسم

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۴۹
احلام

 

صبح جمعه است

دیشب دیر خوابیدم، نزدیک 2

ساعت هفت بیدار شدم

همسرم امروز رفت سر کار

منم باید برم سر کارم

فکرم خیلی مشغوله

نشستم و چند صفحه از کتاب دیوید گاگینز رو خوندم

هم ذهنم بیشتر درگیر شد و هم ذهنم آروم

گاگینز آدم سر سختیه

و شاید خودش رو سر سخت ساخته!

میدونید؛ کسی توی این دنیا وجود نداره که هیچوقت هیچ آسیبی ندیده باشه

اصلا مگه داریم؟!

ولی زندگی پیش روی ما دقیقا ربط داره به اینکه ما چطور با این آسیب ها رفتار میکنیم

سعی برای شکست نخوردن بی فایده است

سعی کردن برای اینکه از آسیب ها دور باشی بی فایده است

باید خودمون رو برای مقابله با سختی و مشکلات تربیت کنیم

 

 

 

 

* دیروز بابت یه سری مسائل خانوادگی خیلی غصه خوردم

یه آسیب جدی همیشگی

حل نمیشه الا با جنگاوری خودم

توکل بر خدا

 

 

+من برای مطالبم فکر نمیکنم

هر چه به ذهنم رسیده

قطعا آشفتگی یا تکرار مطالب به صورت روزانه رخ خواهد داد

سپاس که هستید

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۲۲
احلام

 

دیروز یه روز جنگاورانه ای داشتم با ذهنم

خیلی عجیب بود

یعنی تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم

صبح اندازه 10 دقیقه تونستم بشینم سر نقاشی

خوب من یکسره نمیتونم بشینم روش و همش اتفاقاتی میوفته باید پاشم

بعدازظهر به شدت ناامید شدم

گفتم دیگه امروز نمیتونم ادامه بدم

مدام اومدم سمت سیستم و برگشتم

کار چون یه کوچولو سخت بود میخواستم از زیرش در برم

به بعدا و به یه وقت پر انگیزه میخواستم موکولش کنم

اومدم شروع کردم به زبان خوندن

بعد به زور فتوشاپ رو باز کردم و به زور کار کردم

به زور که میگم یعنی هر 5 دقیقه ذهنم میرفت و خودم هم باهاش پامیشدم میرفتم :)))

بالاخره کشیدم و کشیدم

تا اینکه تموم شد

باور کردنی نبود اصلا قرار نداشتم تمومش کنم

من هنوز خوب نشدم یعنی بیمارم در زمینه تمرکز

یعنی سال هاست دیگه خوب نشدم

و چقدر خوب بود حتی یه تمرکز نصفه و نیمه

کاش خوب بشم

 

 

 

 

 

*میل به دیده شدن و تایید دیگران هنوز در من بیداره! و این غم انگیزم میکنم

کی برسه این میل نابود بشه

امروز شاید روز شلوغی داشته باشم

ولی باید وایستم

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۰۱
احلام