خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

 

باورتون میشه، 2 روز کلا فراموش کردم اینجا باید چیزی بنویسم

امروز هم داشت فراموش میشد :)

اما خوب حالا اینجام :)

الان از یه حس ناامیدی دارم میام

حس میکنم کار نقاشیم خوب پیش نمیره

یعنی هنوز خنگم تو دیجیتال کار کردن

بعد میوفتم تو دور مقایسه با دیگران

بعد میگم خوب من از بعضی ها که هیچ پیش زمینه ی نقاشی نداشتن جلوتر بودم

دستی و روی کاغذ فوق العاده ام

چرا اینجا اینقدر گیجم

میدونید

یکی از ایرادهای کارم اینه که نمیتونم تایم زیادی بزارم و ور برم تا یاد بگیرم

ببخشید از کلمه ور رفتن، شاید بهتر باشه بگم سر و کله زدن

چون من تا با یه چیزی با شدت زیاد سر و کله نزنم اصلا نمیتونم یادش بگیرم

پریروز شروع کردم به جزوه نوشتن از فیلم آموزشی هام

ایده خوبی بود

چون نوشتن باعث میشه دقت بیشتری هم بکنی

بازم باید راه های دیگه پیدا کنم

کار که نشد نداره

دلم نمیخواد سر سری بگذرم

میخوام تا می تونم به خودم سخت بگیرم شاید به راه راست هدایت شدم

 

 

 

 

 

* این چند روز استراحت با آرامش شده آرزوم

جنگ با گوشی همچنان ادامه داره

جنگ و جنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۰
احلام

 

دیشب علیرضا نیمه شب بیدار شده بود و گریه میکرد

بی قراری عجیب

کاری ازمون برنمی‌آمد

آخر سر که خسته‌ شده بود و دراز کشیده بود گفت: مامان حالم خوب نیست

دل من و باباش کباب شد از این جمله!

صبح با کمی تب بیدار شد

ولی با یه استامینوفن سرحال بود تا شب

من روز سختی داشتم چون روتینم رو در خسته ترین حالت و به بدترین شکل انجام دادم، جمعه ها همیشه سخت میگذره

منتظرم صبح شنبه برسه

مثل تمام آدم های تنبل

برنامه ی زبانم این هفته روی شکست بود

و این برام سنگین بود

میدونید 

ما ایرانی ها نصف بیشتر وقت مون داره به مهمون بازی میگذره

قبول دارید؟

من نمیگم بده

ولی گاها از پا درمیاییم تو این خاله بازی ها 

باید اعتراف کنم گاهی خسته میشم و دوست دارم چند روز از عالم و آدم بی خبر باشم

 

 

 

 

 

 

* خدا من حالم خوب نیست!

دلت برام سوخت؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۳
احلام

 

چند روزیه کتاب نمی توانی به من آسیب بزنی از دیوید گاگینز رو میخونم

شاید یه دنیای انگیزشی رو ترسیم کرده باشه

کسی که کلی آسیب دیده ولی خوب به سختی کار میکنه و خودشو از اون آسیب ها جدا می کنه

ولی حقیقت هم همینه

میدونید گاگینز از کجا اولین تلنگر رو میخوره بزارید براتو تعریف کنم جالبه

گاگینز توی دبیرستان و اوج نوجوانی به قول خودش خیلی لات میشه و نه درسی و نه مسئولیتی و..

یه روز که دیروقت میاد خونه مادرش اونو از خونه بیرون میکنه و میگه برو همونجایی که تا الان بودی

اینم میره و تا سه روز نمیاد

میگه روز سوم مادرم زنگ زد به خونه دوستم، ظاهرا میدونسته میره اونجا

مادر بهش میگه یه نامه اومده و توش نوشته که این ترم اگر به اون حد نصاب نرسه نمره هات مردود میشی،منم زنگ نزدم چیزی بهت بگم فقط خواستم بگم همچین نامه ای برات اومده و اطلاع داشته باشی. و قطع کرد تلفن رو

گاگینز میگه رفتم خونه، مادرم بدون هیچ کلامی در رو باز کردم، رفتم خونه و برای خودم غذا درست کردم

مادرم نامه رو بهم داد و رفت.

رفتم توی اتاقم و به آینه نگاه کردم

من چی بودم؟ قیافه ام چیزی جز یه آدم بی سر و پا نبود

تیغ رو برداشتم و موهام رو تراشیدم

روی آینه یه سری وظایف برای خودم تعیین کردم

مثلا اینکه مثل ارتش هر روز تختم باید مرتب کنم

از نظم های این چنینی شروع کردم و هر روز سرم رو میتراشیدم

هر شب به آینه ی مسئولیت هام نگاه می کردم و کارهام رو چک میکردم

 

 

گاگینز تو یادگیری مشکل داشت

یعنی به خاطر کتک ها و اضطرابی که پدرش تو کودکی بهش داده بود بچه دچار اختلال بوده

از اون به بعد به زور درس میخونه شاید چند برابر بقیه باید وقت میزاشته برای یادگیری

منظم تر میشه و..

اما نه به این معنی که موفقیت میرسه

نه

اینجا تازه آغاز تغییرات اون بوده

میگه دیگه نتونستم تو آینه به خودم دروغ بگم

اگه چاقید بگید که من چاقم و اون رو موتور محرکه ای برای حرکت کنید

 

 

برای من اون رفتار مادرش خیلی دلنشین تر بود حتی

نه سرزنشی و نه هیچ رفتار اضافه ای

به موقع حمایت، به موقع تنبیه

 

ما توی زندگیم بیشتر میخواهیم اطرافیان رو سرزنش کنیم بابت کارهاشون

اما غافل از اینکه افراد همین که مطلع باشن کافیه

چه بسا سرزنش ما اون ها رو توی مسیرشون گمراه تر بکنه و حتی شاید لجبازتر برای بدتر بودن

برای اینکه به آینه ی مسئولیت هاشون دروغ بگن

 

 

 

 

 

*

میدونید ما قرار نیست کارهایی که گاگینز کرده رو انجام بدیم

ما نسخه ی فردی خودمون رو داریم

درست زندگی کنیم

همه هم میدونیم درست و غلط چیه

مثلا کسی که سیگار میکشه نمیدونه کارش به ضررشه؟

یا نمیدونیم هدف داشتن خوبه؟

ما میدونیم چجوری درست زندگی کنیم

فقط انجامش نمیدیم

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۲۰
احلام

 

دیروز نشد که چیزی بنویسم

در یک اقدام ناگهانی با خواهرها و مادرم رفتیم قم :) میگم ناگهانی چون خوب خیلی کم پیش اومده با هم دیگه بریم یه جاهایی

و خداروشکر عالی بود :)

ما سه تا خواهریم

خط فکریمون یکیه و با هم به شدت صمیمی هستیم و صد البته اختلاف اخلاقی داریم :)

اوایل همسرم میگفت چقدر شما جالب با هم کنار میایید، اصلا قهر توی کارتون نیست و خیلی راحت هم حرف دلتون رو به هم میزنید گاهی حتی نزدیک به دعوا :))

و من تعجب میکردم، خوب یعنی چی، مگه بقیه چجوری هستن؟

 و به مرور میدیدم که آدم ها در میزان صمیمیت هاشون خیلی متفاوت هستند

و نه اینکه بدتر باشند

گاهی از خودمان بهتر را دیدم و گفتم چقدر ما کم محبت هستیم

میدونید چه زمانی قدر نعمت های این چنینی رو میفهمیم؟ وقتی در سختی میافتیم

وسط مشکلات میبنید چه چیزهای واقعی دارید

و حتی چه چیزهای چرت و پرت

پس حق است که از خدا ممنون باشیم برای مصائب و مشکلاتی که به ما می دهد

وگرنه هیچوقت هیچ چیز را نمیدیدم حتی خود واقعی مان را!

 

 

 

 

 

 

*این روزها برق به صورت روزانه می رود

وقتی را که گذاشتم برای کار کردن برق رفت :|

نابود شدیم رفت

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۰۴
احلام

 

دیروز روز اربعین بود

من عصبانی بودم از اینکه نمیتونم برم پیاده روی جاماندگان

صبح وقتی همسرم و پسرم خواب بودند رفتم امامزاده چون نه خوابم میبرد نه عصبانیتم میخوابید

امامزاده در خلوت ترین حالت ممکن خودش بود

کمی آروم شدم و برگشتم

عصبانیت آروم آروم خوابید

بعدازظهر مشغول همون کاری شدم که صبح به شدت ازش بیزار شده بودم

ولش نکردم تا انجام بشه

شب من و علیرضا تنها بودیم که برق رفت

اولش علیرضا ترسید و چسبید به من

منم گوشیم فقط 12 درصد داشت و تنها نوری که داشتیم چراغ قوه همین گوشی بود

دنبال شمع تمام سوراخ سمبه ها رو گشتم، نبود که نبود

لپ تاپ رو روشن کردم گوشی رو زدم بهش شاید چند درصد شارژ بشه

تبلت چراغ قوه نداشت یه برنامه نصب کردم که چراغ قوه اش از نور صفحه بود

البته علیرضا براش جالب بود چون لامپ و چراغ راهنما و چراغ پلیس رو هم داشت

یک کمی از اون حالت ترس خارج شد

دو ساعت برق نیومد

علیرضا خوابش گرفت و خوابید

پنج دقیقه بعد برق ها اومد

زندگی انگار جون گرفت

خونه رو از ترکیدگی نجات دادم داشتم ظرف ها رو میشستم که همسر آمد

11 و نیم

داشت توی موکب مسجد کار می کرد

خوشحال بودم همسرم اونجا بود و غمگین که من بی توفیق بودم

 

چنان وابسته ی شرایط موجود هستیم که اگر از دستشون بدیم

انگار که دارن جون مون رو میستانند

 

مثلا بهمون بگن گوشیتو دو روز خاموش کن

انگار دیگه به مرگ نزدیک می شیم :)))

 

 

 

 

 

 

 

*دیروز حضرت آقا تو بیاناتشون خطاب به جوون ها جملاتی راجع به فکر و تامل گفتند

گم میشیم اگه گوش نکنیم

یعنی گوش نکردیم که گم شدیم

 

بزارید سرچ کنم و بزارم اینجا:

 

[ جوانی‌تان را قدر بدانید؛ میدان وسیعی در مقابل شما است. ان‌شاءالله شصت سال دیگر، هفتاد سال دیگر شما در این دنیا حضور خواهید داشت و کار خواهید داشت؛ از این فرصت استفاده کنید؛ برای این فرصت طولانی برنامه‌ریزی کنید؛ برای اینکه برنامه‌ریزی‌تان درست از آب دربیاید فکر کنید؛ برای اینکه درست بتوانید فکر کنید با قرآن آشنا بشوید، قرآن را بخوانید، تأمّل کنید، از کسانی که پیش از شما و بیش از شما تأمّل کردند یاد بگیرید. یاد گرفتن ننگ نیست، افتخار است؛ همیشه باید یاد بگیریم، تا آخر عمر باید یاد بگیریم. فکر کنید، مطالعه کنید، شناسایی کنید، آنجایی که اقدام لازم است اقدام کنید. ]

 

 

 

بعدا نوشت:

برید کل مطلب دیروز آقا رو بخونید کوتاه است اما خیلی انگیزشی

برید بخونید از اینجا

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۵۰
احلام

 

 

توی ذهنم یک دنیای برفی برپاست. توی برف ها راه میرم و خرت خرت صدا میده. سردمه. بورانه. روباهی از اون دورها جست میزنه و فرار می کنه.

چند روزه دارم توی این تصویر ذهنی زندگی می کنم

نمیدونم یعنی چی

ولی مدام این صحنه رو برای خودم تصویر می کنم

به قول علی توی وزنه های بی وزن توی بیداری دارم خواب میبینم

چقدر علی درونم رو دوست دارم

فلسفه های پوچ و پیچیده که فقط زندگی رو سخت تر میکنه

اصلا چقدر جالب! شما هم از این شخصیت ها دارید که شبیه ش باشید یا حتی فکر کنید شبیهش هستید؟

من مثل علی بی عاطفه و فلسفه چینم

و شاید باورتون نشه دوست دارم شبیه کی باشم

شبیه امیر وضعیت سفید :))))

ناامیدی تو مرامش نیست

دیوانگی خط مشی زندگیشه :))

ولی من اونقدرها دیوانه نیستم

کاش بودم

 

بگذریم

 

 

 

 

*امروز آقای همسر خونه است

باید مراقب برنامه ام باشم که نترکه

خیلی سخته :)

 

یادم باشه راجع به کتابی که دارم می خونم حتما بنویسم

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۴۹
احلام

 

صبح جمعه است

دیشب دیر خوابیدم، نزدیک 2

ساعت هفت بیدار شدم

همسرم امروز رفت سر کار

منم باید برم سر کارم

فکرم خیلی مشغوله

نشستم و چند صفحه از کتاب دیوید گاگینز رو خوندم

هم ذهنم بیشتر درگیر شد و هم ذهنم آروم

گاگینز آدم سر سختیه

و شاید خودش رو سر سخت ساخته!

میدونید؛ کسی توی این دنیا وجود نداره که هیچوقت هیچ آسیبی ندیده باشه

اصلا مگه داریم؟!

ولی زندگی پیش روی ما دقیقا ربط داره به اینکه ما چطور با این آسیب ها رفتار میکنیم

سعی برای شکست نخوردن بی فایده است

سعی کردن برای اینکه از آسیب ها دور باشی بی فایده است

باید خودمون رو برای مقابله با سختی و مشکلات تربیت کنیم

 

 

 

 

* دیروز بابت یه سری مسائل خانوادگی خیلی غصه خوردم

یه آسیب جدی همیشگی

حل نمیشه الا با جنگاوری خودم

توکل بر خدا

 

 

+من برای مطالبم فکر نمیکنم

هر چه به ذهنم رسیده

قطعا آشفتگی یا تکرار مطالب به صورت روزانه رخ خواهد داد

سپاس که هستید

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۲۲
احلام

 

دیروز یه روز جنگاورانه ای داشتم با ذهنم

خیلی عجیب بود

یعنی تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم

صبح اندازه 10 دقیقه تونستم بشینم سر نقاشی

خوب من یکسره نمیتونم بشینم روش و همش اتفاقاتی میوفته باید پاشم

بعدازظهر به شدت ناامید شدم

گفتم دیگه امروز نمیتونم ادامه بدم

مدام اومدم سمت سیستم و برگشتم

کار چون یه کوچولو سخت بود میخواستم از زیرش در برم

به بعدا و به یه وقت پر انگیزه میخواستم موکولش کنم

اومدم شروع کردم به زبان خوندن

بعد به زور فتوشاپ رو باز کردم و به زور کار کردم

به زور که میگم یعنی هر 5 دقیقه ذهنم میرفت و خودم هم باهاش پامیشدم میرفتم :)))

بالاخره کشیدم و کشیدم

تا اینکه تموم شد

باور کردنی نبود اصلا قرار نداشتم تمومش کنم

من هنوز خوب نشدم یعنی بیمارم در زمینه تمرکز

یعنی سال هاست دیگه خوب نشدم

و چقدر خوب بود حتی یه تمرکز نصفه و نیمه

کاش خوب بشم

 

 

 

 

 

*میل به دیده شدن و تایید دیگران هنوز در من بیداره! و این غم انگیزم میکنم

کی برسه این میل نابود بشه

امروز شاید روز شلوغی داشته باشم

ولی باید وایستم

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۰۱
احلام

 

توی فکر نوشتن یک داستانم

یه چیز کوچیک یا حتی کودک محور

ولی به طرز باورنکردنی ای مغزم خالی شده

یعنی تا دیروز در و گوهر از مغزم میومد ولی الان یعنی خالی خالی

واقعا کاش تا وقتی چیزی تو ذهن آدمه حتما یادداشت کنه

 

 

دیروز اتفاقی یه فیلمی تو تلویزیون دیدم

یعنی نصفه نیمه

من خیلی فیلم دوست دارم

تو طول روز یا مشغول کارهای خونه هستم یکی دو ساعتی روشن میکنم و گاهی هم اصلا هیچی

خلاصه بگذریم

یه دختر و پدری توی پارک جنگلی زندگی میکردن (من از اواسط فیلم دیدم نمیدونم چی به چی بود)

پارک جنگلی اروپایی ها البته نه واسه ایرانی ها که اصلا شبیه پارکه نه جنگل

من اولش فکر کردم وسط آمازون هستن :)) بعد دیدم در اومدن و رفتن تو شهر خرید

خلاصه

اونجا به دور از مردم زندگی می کردن و مدام این جمله رو میگفتن ما فکر خودمون رو داریم

شاید باید برای خودمون صدبار این فیلم رو پخش کنیم تا طرز همدلی و ابراز احساسات رو از این پدر و دختر یاد بگیریم

خیلی خیلی برای من جذاب بود

دختره حدود سیزده چهارده سال داشت

ولی اونقدر به شیوه ی پدرش معتقد بود و بهش احترام میزاشت

حتی وقتی گرفتن و بردنشون دختر و مرد خیلی از زندگی شون به اون حالت راضی بودن

دختر شاید از اینکه بین مردم باشه خوشش میومد

ولی درک کرد که پدرش آزار میبینه از این قضیه

باز هم از اینکه تو خونه و بین مردم باشن فرار کردن به جنگل

یه جورایی حس حمایت از همدیگه توشون موج میزد

حتی روانشناسی که با مرد صحبت میکرد گفت دخترت رو خیلی خوب تربیت کردی

و من اضافه میکنم

به شدت اخلاق مدار و انسان گونه داشت با دختر رفتار میکرد

اصلا بزارید برم یه سرچی بزنم بهتون معرفی کنم

ها اسم فیلم leave no trace هستشن

البته شبکه نمایش ترجمه کرده بود پایان راه!

شاید پایان راه سرچ کنید بهتر باشه

خلاصه نکات باحالی داشت

مثلا یه گردن آویز افتاده بود تو جنگل دختره گفت پدر میتونیم وقتی برگشتیم برش دارم برای خودم(یعنی یه تایمی گذاشت که اگه صاحبش خواست بیاد و ببره ) پدرش گفت باشه

بعد وقتی داشت میزاشت روی زمین پدرش گفت بزار یه جایی که دیده بشه!

این چیزای کوچیک زندگی ما رو میسازن

قبول کنیم که به همین لطافت باید رفتار کنیم

 

 

 

 

 

*دلیل دو روز کتاب نخوندنم رو پیدا کردم

وقتی زیادی غرق در نقاشی و حفظ روتینم میشم حتی تو طول روز دلم نمیخواد به چیزی جز نقاشی فکر کنم

جالب بود برای خودم

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۰۶:۵۱
احلام

 

مامان اینا پریشب خونه ما بودند تا دیروز، منم به خاطر پاره ای مسائل جسمم روی مود نبود. ولی خوب به روی خودم نیاوردم. جالبه، به کارهای روتین م هم رسیدگی کردم.

مدام هم گفتم "زود انجامش بده"

دیشب با یه سر درد غول پیکری مواجه شدم

دیگه ذهنم نمیتونست به جمله ام ادای احترام کنه

دلم میخواست به گوشه دراز بکشم و سرم بره توی یه بالش u شکل!

ولی گفتم یا می جنگی یا به خاطر همین سر درد ساعات پایانی روز خودت و همسرت و بچه ات رو گند میزنی

همسرم از سر کار اومد

سرحال ترین سلام و علیک واستقبال رو انجام دادم

تا بره دوش بگیره دوباره زود انجامش بده اومد سراغم

مقدمات شام رو ردیف کردم

بخشی از خونه ی انفجاری رو جمع کردم

سرم چپ چپ به من نگاه میکرد و میگفت آهای با توامااا من دارم میترکم

گفتم به من ربطی نداره :) من کار دارم

بعد از شام و جمع و جور میخواستم چایی بیارم و دیگه واقعا آف بشم که یهو زنگ زدن و یه کاری پیش اومد

مجبور شدیم یه ساعتی بریم و برگردیم

همسرم بدتر از من داشت بیهوش میشد

علیرضا هم در بدترین حالت غر غری داشت به سر میبرد

به همسرم گفتم خوب امشب تو بخوابونش

تا چشم برگردونم دیدم خوابیده :)))

علیرضا هم بی دلیل گریه میکنه

یه ساعتی تو حالت خاموشی مغزم تلاش کردم و علیرضا رو خوابوندم

و خوابیدم

و دو ساعت یه بار به خاطر گریه علیرضا از خارش جای پشه ها بیدار شدم :))

قشنگ کیف کردم از این خوابیدن :))

و خداروشکر الان سرحال و گرگ طور در محضر شما هستم

 

 

 

 

 

* من خوب عمل نکردم. میدونید چرا! زبونم چرخید به اینکه سرم درد میکنه یا گاهی چهرم در هم شد و کلماتم درست نبوده!

اگر مرد عمل باشم باید همه ی اینارو دور بریزم

آدم به خاطر یه سردرد و چهارتا کار خونه نباید مستاصل بشه که

والااااع

 

+ دیروز بعد از چهار ماه تنها روزی بود که کتاب نخوندم

باید بررسی بشه

 

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۵
احلام