خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

توی فکر نوشتن یک داستانم

یه چیز کوچیک یا حتی کودک محور

ولی به طرز باورنکردنی ای مغزم خالی شده

یعنی تا دیروز در و گوهر از مغزم میومد ولی الان یعنی خالی خالی

واقعا کاش تا وقتی چیزی تو ذهن آدمه حتما یادداشت کنه

 

 

دیروز اتفاقی یه فیلمی تو تلویزیون دیدم

یعنی نصفه نیمه

من خیلی فیلم دوست دارم

تو طول روز یا مشغول کارهای خونه هستم یکی دو ساعتی روشن میکنم و گاهی هم اصلا هیچی

خلاصه بگذریم

یه دختر و پدری توی پارک جنگلی زندگی میکردن (من از اواسط فیلم دیدم نمیدونم چی به چی بود)

پارک جنگلی اروپایی ها البته نه واسه ایرانی ها که اصلا شبیه پارکه نه جنگل

من اولش فکر کردم وسط آمازون هستن :)) بعد دیدم در اومدن و رفتن تو شهر خرید

خلاصه

اونجا به دور از مردم زندگی می کردن و مدام این جمله رو میگفتن ما فکر خودمون رو داریم

شاید باید برای خودمون صدبار این فیلم رو پخش کنیم تا طرز همدلی و ابراز احساسات رو از این پدر و دختر یاد بگیریم

خیلی خیلی برای من جذاب بود

دختره حدود سیزده چهارده سال داشت

ولی اونقدر به شیوه ی پدرش معتقد بود و بهش احترام میزاشت

حتی وقتی گرفتن و بردنشون دختر و مرد خیلی از زندگی شون به اون حالت راضی بودن

دختر شاید از اینکه بین مردم باشه خوشش میومد

ولی درک کرد که پدرش آزار میبینه از این قضیه

باز هم از اینکه تو خونه و بین مردم باشن فرار کردن به جنگل

یه جورایی حس حمایت از همدیگه توشون موج میزد

حتی روانشناسی که با مرد صحبت میکرد گفت دخترت رو خیلی خوب تربیت کردی

و من اضافه میکنم

به شدت اخلاق مدار و انسان گونه داشت با دختر رفتار میکرد

اصلا بزارید برم یه سرچی بزنم بهتون معرفی کنم

ها اسم فیلم leave no trace هستشن

البته شبکه نمایش ترجمه کرده بود پایان راه!

شاید پایان راه سرچ کنید بهتر باشه

خلاصه نکات باحالی داشت

مثلا یه گردن آویز افتاده بود تو جنگل دختره گفت پدر میتونیم وقتی برگشتیم برش دارم برای خودم(یعنی یه تایمی گذاشت که اگه صاحبش خواست بیاد و ببره ) پدرش گفت باشه

بعد وقتی داشت میزاشت روی زمین پدرش گفت بزار یه جایی که دیده بشه!

این چیزای کوچیک زندگی ما رو میسازن

قبول کنیم که به همین لطافت باید رفتار کنیم

 

 

 

 

 

*دلیل دو روز کتاب نخوندنم رو پیدا کردم

وقتی زیادی غرق در نقاشی و حفظ روتینم میشم حتی تو طول روز دلم نمیخواد به چیزی جز نقاشی فکر کنم

جالب بود برای خودم

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۰۶:۵۱
احلام

 

مامان اینا پریشب خونه ما بودند تا دیروز، منم به خاطر پاره ای مسائل جسمم روی مود نبود. ولی خوب به روی خودم نیاوردم. جالبه، به کارهای روتین م هم رسیدگی کردم.

مدام هم گفتم "زود انجامش بده"

دیشب با یه سر درد غول پیکری مواجه شدم

دیگه ذهنم نمیتونست به جمله ام ادای احترام کنه

دلم میخواست به گوشه دراز بکشم و سرم بره توی یه بالش u شکل!

ولی گفتم یا می جنگی یا به خاطر همین سر درد ساعات پایانی روز خودت و همسرت و بچه ات رو گند میزنی

همسرم از سر کار اومد

سرحال ترین سلام و علیک واستقبال رو انجام دادم

تا بره دوش بگیره دوباره زود انجامش بده اومد سراغم

مقدمات شام رو ردیف کردم

بخشی از خونه ی انفجاری رو جمع کردم

سرم چپ چپ به من نگاه میکرد و میگفت آهای با توامااا من دارم میترکم

گفتم به من ربطی نداره :) من کار دارم

بعد از شام و جمع و جور میخواستم چایی بیارم و دیگه واقعا آف بشم که یهو زنگ زدن و یه کاری پیش اومد

مجبور شدیم یه ساعتی بریم و برگردیم

همسرم بدتر از من داشت بیهوش میشد

علیرضا هم در بدترین حالت غر غری داشت به سر میبرد

به همسرم گفتم خوب امشب تو بخوابونش

تا چشم برگردونم دیدم خوابیده :)))

علیرضا هم بی دلیل گریه میکنه

یه ساعتی تو حالت خاموشی مغزم تلاش کردم و علیرضا رو خوابوندم

و خوابیدم

و دو ساعت یه بار به خاطر گریه علیرضا از خارش جای پشه ها بیدار شدم :))

قشنگ کیف کردم از این خوابیدن :))

و خداروشکر الان سرحال و گرگ طور در محضر شما هستم

 

 

 

 

 

* من خوب عمل نکردم. میدونید چرا! زبونم چرخید به اینکه سرم درد میکنه یا گاهی چهرم در هم شد و کلماتم درست نبوده!

اگر مرد عمل باشم باید همه ی اینارو دور بریزم

آدم به خاطر یه سردرد و چهارتا کار خونه نباید مستاصل بشه که

والااااع

 

+ دیروز بعد از چهار ماه تنها روزی بود که کتاب نخوندم

باید بررسی بشه

 

 

 

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۵
احلام

 

این روزها داره سال های دور از خانه رو پخش میکنه. همون اوشین خودمون. من شاید خیلی بچه بودم دیدمش و خیلی چیز مبهمی ازش یادمه.

یه وقتایی ظهرها اگه فرصت خالی داشته باشم یکم تکرارش رو میبینم

دیروز یه سکانسی نشون میداد که اوشین و همسرش تصمیم میگیرن دختر کوچیک شون رو به خاطر دور نگه داشتن از بمباران بفرستن یه شهر دیگه پیش یه خانواده روستایی. دختر که نمیره بابا میگه لوس شدی ما به خاطر خودت میگیم برو و باید بری. حالا بگذریم. دختره میره و یه مدت بعد میبینن درب و داغون و تنهایی برگشت خونه! دختر میگه اون همه پول و امکاناتی که شما برای اونا فرستادین تا منو نگه دارن اصلا خرج من نشد و مدام گرسنه موندم. سرشم پر از شپش بود. اوشین گفت دیگه نمیزارم بری اونا دزدهای کثیفی هستن!

ولی بابا گفت نه بعد از اینکه استراحت کردی بازم برمیگردی :| چرا؟ ما تو رو فرستادیم از بمباران دور باشی که هستی دیگه باید تحمل کنی!

 

شاید این برداشت اغراق آمیز بود. ولی مطمئنم در گذشته از این تصاویر در جوامع بسیار بود. حتی تو ایران خودمون. مخصوصا که رفاه برای اکثر مردم میسر نبود. و خیلی از ستم ها از سر فقر بود.

 

و چیزی که میخوام ازش حرف بزنم اینه که ما تمام تلاشمون رو می کنیم که فرزندمون هیچ گونه رنجش ، کمبود و کاستی رو درک نکنه! و این یعنی آسیب

شاید علم روانشناسی هم موثر بوده در این نگاه ما!

چون هر گونه رفتاری رو سریع به آسیب های کودکی ربط میدن که مثلا به خاطر رنج فلان تو الان اینجوری هستی، یا حتی روانشناس های کودک که میگن وای اگر فلان طور بشه بچه در بزرگسالی حتما یه جانی درمیاد!

دقیقا دنبال چی هستیم؟

مگه آدمی میتونه ناکامی رو حس نکنه!؟ اصلا مگه شکل دنیا اینه؟

چطور انتظار داریم بچه های گوگولی مگولی ما یه ذره که بزرگتر شدن با ماهیت اصلی دنیا روبرو بشن و بدون هیچ تجربه ای خودشون رو در معرض نابودی ببینن!

دنیا محل سختی هاست

ناگذیریم. یه روز با ماست و یه روز علیه ما!

 

 

 

 

 * ما حتی حاضر نیستیم فرزندمون رو به خاطر یه کار بدش از یکی از گزینه های روی میز صبحانه اش محروم کنیم چه برسه به محرومیت های بزرگ

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۹
احلام

 

همیشه اول سال برای خودم هدف میزاشتم

امسال گفتم یه خصیصه یا یه اخلاق یا چمیدونم یه عادت برای خودم درست کنم

اسمش می دونید چی بود: انجام دادم کارها در اول وقت! یا زود انجام دادن

تاخیر تاخیر و اوف بر تاخیر!!!

یه عمر بهش عادت کردم

حالا توی این پنج ماه دارم هی میگم برو برو زودتر انجامش بده

با شجاعت تمام میگم همیشه رعایتش نکردم

و شاید فقط گاهی

اما نه انگشت شمار

شاید از 10 تا کار حداقل 3 تا شو به موقع انجام دادم

الان بعد پنج ماه این جمله تازه تازه داره توی ذهنم نهادینه میشه

حالا کو تا عمل

اونی که میگفت 21 روز فلان کار رو بکنید بشه عادت تون، کجا نشسته بدین من خفش کنم!

باور کنید گاهی یک عادت تا بخواد توی مغزمون به باور و عقیده تبدیل بشه کلی زمان میبره، چطور یه عادت سی ساله رو در عرض 21 رو رفع رجوع کنیم آخه!؟

گرفتن ما رو

بشنوید و باور نکنید، چون اگه امیدوار بشید میرید سراغش بعد رخ نمیده بعد افسرده میشید

 

پس یه چیز بهتون بگم؟

اگر هزار بار اصلا n بار کاری که می خواهید و نمیشه، ولش نکنید

می دونید چیه

اون باوره نیست که انجام نمیشه

شده چند سال طول بکشه

باید دیگه به اون باور برسید

مثلا من تو خانواده ای بودم که همیشه سحرخیزی مشهود بود و هنوزم خیلی حائز اهمیته

و من سحرخیز بودم،

اما نه به اون سحرخیزی مطلوب

یعنی وقت گیر میاوردم فرار میکردم که یکم بخوابم

یا اینکه توی طول روز مدام تو سرم میگفتم وای الان میخواد خوابم بیاد و بهتره بخوابم!

دیدم اینجوری سحرخیزی یه جور منت گذاشتنه و گول زدنه خودمه!

یهو گفتم زن حسابی گرفتی خودتو

چقدر غر میزنی

خوب پاشو تا ته شبم لذت ببر از این بیدار شدنت

سر صد نفرم غر میزنی من چند روزه درست نخوابیدم و فیلان و بیسار!

شاید فکر کنید دارم چرند میگم

ولی شد

شد آنچه نباید میشد

دیگه بیدار میشدم، بدون اینکه ذهنم رنج ببره

باور کرده بودم که خوب من یه سحرخیزم

 

چند سال چند سال طول کشید

 

نمیگم همیشه 5 صبح بیدارم قطعا اینور و اونور میشه

و درصد بیداری هام 90 درصده با کیفیت

نه 60 درصد همراه برا غرولند

حالا برای این شعار سال خودم هم مطمئنم زیاد راه دارم

کم کم دارم به یه کوچولو باورهایی میرسم

فقط مقاومت جوابه!

 

 

 

 

 

 

+ بعد از مطلب دیروز سعی کردم رفتارم رو کمی با علیرضا اصلاح کنم

خیلی خیلی بهتر شده از دیروز

واقعا چرا اینقدر فکر میکنیم، یکم رو خودمون فوکوس کنیم

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۱۰
احلام

 

امروز با گریه ی علیرضا آن هم به شدت شروع شد

به بهانه ای واهی که هندوانه بیار و... چشم ها شد پیاله ی خون و ابرو ها حتی قلمبه

اصلا این یک هفته به بچه ی چند هفته قبل من هیچ شباهتی ندارد

و باید بگویم من هم دیگر آن مادر چند هفته قبل نیستم

عصبی شده ام

بدجور

این را از نگاه علیرضا می فهمم که وقتی میخواهد خرابکاری کند به من نگاه می کند ببیند من چشم غره می روم یا نه!

در عین حال بیش از پیش علیرضا را محبت میکنم به جبران عصبانیت های لحظه ای

اما اصلا کارساز نیست

انگار مادر لحظه ای نمیخواهد

مادر تمام وقت خوب

و چنین نسخه ای از من داغان در این روزها برنمیاید!

 

 

 

+ یکی از دلایل زودرنجی خودم و افکار پریشانم این است که برنامه ام را دارم فشرده می کنم. دوره ی نقاشی دیجیتالم را به صورت پیشرفته شروع کردم. هم ذهن میخواهد و هم وقت

و ایضا میخوام بلاشک زبانم را هم بخوانم

و ایضا اینجا هم حتما بنویسم

و ایضا کتابم از روتین روزانه خارج نشود

 

شاید بگویید خارج از توان توست

نه خارج از توان م نیست

خارج از حوزه ی خواستن من است

خارج از باورم

و اگر خارچ از باورم نباشد اصلا اسمش برنامه و زندگی نیست

زندگی بی چالش مثل لیز خوردن در آب و رفتن با جریان آب است

 

 

*  این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست

باید ادامه بدم

بااااااید

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۴۰
احلام

 

 

اینجا از ترس و ضعف ها نوشتن شاید مرسوم نباشد

چون آدمی دوست دارد بهترین نمایش را از خود روی صحنه بیاورد

ولی باید بگویم دیشب به خاطر ترس از خودم خوابم نمیبرد

وحشت زده بودم از اینکه عمرم به پایان برسد و من همین ضعیف النفس باقی مانده باشم.

بدترین کار ممکن که میتوانستم بکنم برای رهایی از افکار این بود که دست به دامان گوشی بشوم.

وارد یوتیوب شدم و نمیدانم چه شد که یک فیلم کوتاه پلی کردم

مرد و زنی صبح بیدار شده بودند تا به محل کارشان بروند هر کدام مشغول کار خود

زن داشت بچه ی کوچکشان را آماده می کرد و مرد هم رفت از توی بالکن وزنه را آورد توی اتاق خواب و دراز کشید روی تخته تا وزنه بزند

چند دقیقه بعد زن متوجه شد که وزنه روی گلوی مرد افتاده و گیر کرده به گوشه ی تخت. مرد هم قادر نیست بلندش کند

رفت و تلاش کرد تا وزنه را بلند کند اما زورش نرسید

ناگهان مکث کرد، عقب رفت

در اتاق را بست، و صدای خر خر مرد بود که توی فضای اتاق می پیچید!

زن آماده شد و به محل کار رفت و کودک را به مهد سپرد!

از محل کار به شوهرش زنگ زد و حتی به مادرشوهرش که مثلا نگران شوهرش است بعد به محل کار شوهرش و به همکارانش گفت که شوهرش به سر کار نرفته(عادی سازی برای قتل)

بعد به خانه رفت

مرد بی جان در همان جا افتاده بود.

چند بار تمرین کرد که چطور باید گریه کند و از همسایه ها کمک بگیرد.

و بعد جیغ زد و گریه کرد و کمک خواست...

 

بدترین مطلبی بود که می توانستم به خودم وارد کنم :)))

ولی خوب بود حواسم را از خودم پرت کردم

فیلم بعدی ی که دیدم شیوه ی آموزش زبان سارا بود

اینکه روش یاد گرفتن فردی به نام کرش را توضیح میداد که باید مثل یک کودک که زبان یاد میگیرد ما هم همان فرآیند را طی کنیم

وگرنه فرآیندهای دیگر به سختی به مقصود می رسد

خود را در معرض زبان قرار دادن

نکته جالبش می دانید کجا بود؟

گفت انتظار نداشته باشید سریع بتوانید صحبت کنید

خود کودک هم یک سال اول را فقط در حال یادگیری بدون کلام است

وقتی مسلط می شود شروع می کند به صحبت کردن

و این یعنی فرآیند یادگیری از قبل بوده نه آن لحظه ای که یک کلمه می گوید بابا!

موضوع جالبی است

کلی میشود رویش مانور داد:)

چقدر مغز چیز جذاب و گوگولی ای هست :)

 

خوب حسابی مغزم از موضوع پرت شد

رفتم که بخوابم

باز هم فکرها آمدند

مدام با خودم گفتم فکرهای مزاحم آخر شبی است، توجه نکن

دستان علیرضا را توی دستانم گرفتم، بوسیدم

به عنوان یک مادر باید آرام میشدم

تلاش کردم و خوابیدم

 

 

 

 

+ از این شب ها برای همه هست

بدتر، یا حتی آسان تر

کاش شیوه هایی داشته باشیم توی آستین

من گاهی به کتاب هم پناه میبرم. گاه به قران

خوبند خیلی خوب

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۰
احلام

 

 

* ذهن بیکار، کارگاه آموزشی شیطان است.

 

این جمله ای بود که دیروز لابلای یادداشت هام پیدا کردم. اگه اشتباه نکنم از کتاب کار عمیق هستش.

والا ذهن ما بیکار نیست، به چیزای چرت و پرت قشنگ مشغوله :)

ولی دقیقا راست میگه، دور و برم پر از آدمایی هست که اونقدر بیکارن نمیدونن چجوری از بیکاری شون بدترین لذت رو ببرن، مدام در حال قهر کردن و گیر دادن به اطرافیان هستن!

بهشون میگم خوب یه کلاسی شرکت کنید، یه کاری تو خونه انجام بدید، حتی به یکی شون گفتم اینقدر وقت داری برو بشین قرآن حفظ کن! چه دل خجسته ای داشتم من :) کتاب خوندن رو که دیگه نگو!

زبونم مو درآورد.

بیشتر منظورم با خانوماست، قشنگ معلومه دیگه

یه دوستی دارم درسته یکی دو تا بچه حسابی مشغولش کردن ولی ذهنش درگیر کار به خصوصی نیست، این بشر مدام با شوهر و خانواده شوهر درگیره، حتی با خودش. حالا برم اینجامو عمل کنم. حالا فلان لباس بخرم.

چرا بعضی ها حرف گوش نمیدن

حال زندگی کردن ندارن، آدم وقتی باهاشون نشست و برخاست میکنه قشنگ چند پله میره عقب، یه نگاه میندازه یه عق در خفا میزنه و دوباره برمیگرده سر جاش!

یعنی من دلم میسوزه که خوب چرا اینقدر عاطل و باطل

حالا نه اینکه خودم دارم آپلو هوا میکنم

ولی حداقل ترین چیزی که در خودم میبینم اینه که تو مسیر حرکت کردن هستم ولو حلزونی ولو پر از خطا و اشتباه!

هستیم در هر صورت

دیروز پارسا میگفت: هر وقت دارید پستی میبینید حالا تو هر پلتفرمی یا هر کار دیگه ای یه لحظه وایستید، از خودتون سوال بپرسید به اون نسخه ی خوب و موفق خودم دارم نزدیک میشم یا به اون نسخه درپیت و داغونم؟!

دقیقا صحبت سر همون مکثه است

مکث کنیم تو تک تک اعمال مون

ببینیم دارم دور میشیم یا دور میشیم

از چی؟

از اون خود خودمون منظورمه

همون خودی که قراره یه نسخه از خدا روی زمین باشه!

 

 

 

 

 

*دیشب اونقدر خسته بودم که نماز صبح نتونستم بیدار بشم! وقتی پاشدم غصه نخوردم که نماز صبحم قضا شد، غصه خوردم که اون تایم طلایی بعد از نماز صبح رو از دست دادم برای کار کردن! خیلی وضعم داغونه، باید یه فکری برای این سست ایمانیم بکنم

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۱۶
احلام

 

دیروز میخواستم کیبورد نازنینم رو از علیرضا پس بگیرم که یه گاز از بازوم گرفت! گاهی واقعا آدم مجبوره برای حفظ برخی وسایل که هیچ جوره حواسش پرت نمیشه به زور متوسل بشه.

الکی نمیخوام ادای مامان همیشه دانای صبور دربیارم!

خلاصه به زور ازش گرفتم و اونم نامردی نکرد یه گاز با اون دندونای فسقلی گرفت

جاش قرمز شد، چند ساعتی که گذشت بهش گفتم ببین اینجا رو گاز گرفتی! چی جواب داده باشه خوبه؟

گفت الان خوب میشهindecision گفتم آره ارواح ع...

شب که به باباش گفتم کلی خندید frownو گفت داره حرفای خودمون رو به خودمون تحویل میده!

آره خداوکیلی، وقتی بچه دار میشی خدا یه آینه میده دستت میگه بیا از صبح تا شب نگاه کن ببین داره چه غلطی میکنی!

و جالبیش اینجاست که نمیتونی دیگه آینه رو بزاری زمین، حالا تو هی وجدان درد بگیر و سرخ و سفید بشو از اعمالت. دیگه باید تا تهش بری و پای کارات وایستی!

یکم بی انصافیه، چون همه مون میخواهیم بچه مون اون نسخه خوبه ی ما بشه، ولی بهتر شدنی وجود نداره، گاها بدتر هم میشهcrying

 

 

 

 

 

 

 

* کیبوردم استفاده نشده خراب شد

بچه هم گازمون گرفت

مامان بده هم شدم

خدایا به چوخ رفتن در مسلک تو دیگر چگونه!؟

 

 

+آدم دلش میخواد اینجا بوستان و گلستان بخونه، شعر و شاعری کنه

یعنی اینقدر قدیما لطیف بودم؟

یا للعجب

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۷
احلام

 

زندگی ما معمولی ها فراز و فرودهای عجیب و غریبی ندارد. یعنی رنج و شادی اش آنقدر عمیق نیست که بخواهیم تویش غرق شویم. مثلا شب ها دستاویز غم می شویم و صبح شادی بی بدیلی را تجربه می کنیم. و جالبتر اینکه هر روز در حال تکرار همین سیر بی معنی هستیم. بدون اینکه بخواهیم کمی تغییرش بدهیم. انگار شب ها غمگینیم از تمام روز معمولی مان و صبح ها امیدوار که بالاخره شاید روزنه ی امیدی برای تغییر باشد.

اما دریغ و صد دریغ

شاید سی و پنج سالگی هم بی تاثیر نباشد. بی شک زندگی خلاق یک دختر 18 یا 20 ساله اندازه ی زنی سی و پنج ساله نیست

چند روز پیش توی گروه کتابخوانی سن یکی از بچه ها را پرسیدم، گفت 16 سال! من به جای او ذوق فراوان کردم که واااو چه سن جذابی!

این را جدیدا یاد گرفته ام، همین که سن افراد را بپرسم و توی سرم برایش نسخه بپیچم که خوب در این سن این کار را بکند، فلان کار را نکند!

یکی نیست بگوید پدر صلواتی یکی میخواهد برای سن و سال تو نسخه بپیچد! برو و خودت را دریاب که در بحر بی معنایی غرق شده ای!

می نویسم ولی شما نشنیده بگیرید

دروغ است که ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است

دروغ است که سن و سال فقط یک عدد است

از یک جایی به بعد سن و سال مثل یک بوران میاید و میچپد توی چش و چالت و نمیگذارد جایی را ببینی!

اما این را ننوشتم که حس ناامیدی بدهم یا اینکه خودم را افسرده ی دانا جلوه بدهم

صرفا برای این گفتم که حواستان باشد

لحظات را زندگی کنید قبل از اینکه دیر شود.

درست هست ما آدم های آنکه بخواهیم زنده شویم

شاید باید دستی به سر و روی خود تغییر ناپذیرم بکشم و تغییر کنم

شاید

بسم الله

 

 

 

 

+ پریشب دلم هوای بوستان و گلستان سعدی را کرد. گفتم برای علیرضا بخوانم. خالی از لطف نیست. خدا را چه دیدید شاید بچه ی دو ساله بیشتر از ما فهمید. هر چند علیرضا فقط برایش جذاب شد که کتاب قاب دارد و تمام مدت با آن ور رفتم. ولی آن وسط دو صفحه خواندم. یک حکایتی بود که مرد جوان و پارسایی به شهری وارد می شود و آنقدر پاک دل بوده که مورد توجه و محبت دیگران قرار میگیره. یک روزی داخل مسجد، به جوان میگن برو و این گرد و غباری که روی مسجد افتاده رو پاک کن

جوان از مسجد خارج میشه و دیگه خبری ازش نمیشه. مردم میگن عجب آدمی بود، به قول ما از زیر کار کردن در رفت؟!!

فردای اون روز خادم مسجد جوانک رو توی گذری میبینه. خادم از جوان میپرسه خوب چرا ول کردی و رفتی؟ جوان جواب میده شما گفتید گرد و غبار بزدایم، هر چه نگاه کردم غبار و آلودگی ای جز خودم در مسجد ندیدم! پس خودم را از مسجد بیرون کردم!

در باب تواضع

نمیدونم در دنیا امروزی اینستا و .. این حکایت ها چقدر در فرهنگ ما جا داره!

دیگه یادم نمیاد کسی بگه بوستان و گلستان خوندم

شاهنامه خوندم

حافظ میخونم

جز یه سری دانشجوی ادبیات که به چماق استاد این کارو میکنند مردم عامه چقدر بها میدن؟؟؟

 

 

 

 

*شاید مطالب پراکنده و داغون باشه

ولی بزارید به همین داغونی پیش برم، شاید تونستم یه روزی روی روال بیافتم

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۵۴
احلام