توی فکر نوشتن یک داستانم
یه چیز کوچیک یا حتی کودک محور
ولی به طرز باورنکردنی ای مغزم خالی شده
یعنی تا دیروز در و گوهر از مغزم میومد ولی الان یعنی خالی خالی
واقعا کاش تا وقتی چیزی تو ذهن آدمه حتما یادداشت کنه
دیروز اتفاقی یه فیلمی تو تلویزیون دیدم
یعنی نصفه نیمه
من خیلی فیلم دوست دارم
تو طول روز یا مشغول کارهای خونه هستم یکی دو ساعتی روشن میکنم و گاهی هم اصلا هیچی
خلاصه بگذریم
یه دختر و پدری توی پارک جنگلی زندگی میکردن (من از اواسط فیلم دیدم نمیدونم چی به چی بود)
پارک جنگلی اروپایی ها البته نه واسه ایرانی ها که اصلا شبیه پارکه نه جنگل
من اولش فکر کردم وسط آمازون هستن :)) بعد دیدم در اومدن و رفتن تو شهر خرید
خلاصه
اونجا به دور از مردم زندگی می کردن و مدام این جمله رو میگفتن ما فکر خودمون رو داریم
شاید باید برای خودمون صدبار این فیلم رو پخش کنیم تا طرز همدلی و ابراز احساسات رو از این پدر و دختر یاد بگیریم
خیلی خیلی برای من جذاب بود
دختره حدود سیزده چهارده سال داشت
ولی اونقدر به شیوه ی پدرش معتقد بود و بهش احترام میزاشت
حتی وقتی گرفتن و بردنشون دختر و مرد خیلی از زندگی شون به اون حالت راضی بودن
دختر شاید از اینکه بین مردم باشه خوشش میومد
ولی درک کرد که پدرش آزار میبینه از این قضیه
باز هم از اینکه تو خونه و بین مردم باشن فرار کردن به جنگل
یه جورایی حس حمایت از همدیگه توشون موج میزد
حتی روانشناسی که با مرد صحبت میکرد گفت دخترت رو خیلی خوب تربیت کردی
و من اضافه میکنم
به شدت اخلاق مدار و انسان گونه داشت با دختر رفتار میکرد
اصلا بزارید برم یه سرچی بزنم بهتون معرفی کنم
ها اسم فیلم leave no trace هستشن
البته شبکه نمایش ترجمه کرده بود پایان راه!
شاید پایان راه سرچ کنید بهتر باشه
خلاصه نکات باحالی داشت
مثلا یه گردن آویز افتاده بود تو جنگل دختره گفت پدر میتونیم وقتی برگشتیم برش دارم برای خودم(یعنی یه تایمی گذاشت که اگه صاحبش خواست بیاد و ببره ) پدرش گفت باشه
بعد وقتی داشت میزاشت روی زمین پدرش گفت بزار یه جایی که دیده بشه!
این چیزای کوچیک زندگی ما رو میسازن
قبول کنیم که به همین لطافت باید رفتار کنیم
*دلیل دو روز کتاب نخوندنم رو پیدا کردم
وقتی زیادی غرق در نقاشی و حفظ روتینم میشم حتی تو طول روز دلم نمیخواد به چیزی جز نقاشی فکر کنم
جالب بود برای خودم