برخیزید...
وقتی رسیدم به هتل نمی توانستم بنشینم. کاناپه قرمز داشت التماسم می کرد که رویش ولو بشوم. زانوهایم شکسته بودند، شاید قبل از آمدن به هتل باید سری به رادیولوژی می زدم. نای نگه داشتن بدنم را نداشتند اما تمام این سه روز را نمی دانم چطور سر کرده بودند. نمی توانستم بخوابم و یک پایم را بندازم روی آن یکی پایم و پلکم را از تمام این سه روز که لحظه لحظه اش مویی را روی سرم سفید کرده بود ببندم. آینه ی کنار در، چشمانی قرمز در درون چاله ای سیاه را به تصویر می کشیدند. درست مثل کویر، گویی که خون به مویرگ هایش نرسیده باشد و ترک بردارد. دست به زانو شدم و خودم را به روشویی رساندم. شیر آب را باز کردم و سعی کردم بوی این سه روز را از دست و صورتم بشورم. اما رایحه ی گل های بنفش مایع هم کارساز نبود. دوباره مایع ریختم و به جان خطوط کف دستم افتادم. به زور توانستم دستش را از دستان کلفت مرد باز کنم. صدای ناله ی ریز زنانه اش بلند شد. نمی فهمیدم چه می گوید اما باید بیرون می کشیدمش. شیر آب را بستم و حوله را روی صورتم پهن کردم تا چشمانم چیزی نبیند و به خاطر نیاورد. دست هایش را قفل کرد به حوله ی احرام مرد، حالا می فهمیدم منظور از ناله ها چه بود. می خواستم سرش داد بزنم که هنوز خیلی ها هستند که جان دارند، الان وقت بیرون کشیدن شوهر مرده ی تو نیست. اما چهره ی درهمش و نگاه التماس گونه اش به جسم بی جان شوهرش لالم کرد. آمدن سرباز سعودی به موقع بود، چشم گرد کرد و گفت: انت طبیب!! یعنی تو طبیبی این زن روی کولت چه می کند. آنقدر از صبح دندان هایم روی هم قروچه رفته بود تا از عصبانیت خرخره اش را بجوم که تا الان کدام گوری بودید که من پزشک آمده ام و دارم آدم ها را از لابلای هم بیرون می کشم. حوله را آویزان کردم، اما افتاد روی زمین، خم شدم و توی دستانم لحظه ای نگاهش کردم، سفید بود با گل های نارنجی، انگار گلدوزی شده بود. محکم دور زانوی راستم پیچاندمش و روی کاناپه نشستم، نرم بود. بدنش خیلی نرم بود، اصلا احساس نکردم که روی آدمی افتادم. بلند شدم و بی اختیار گفتم عفوا! اما مرده بودو صدای من را نمی شنید، پوست سیاهش در زیر آفتاب به قرمزی می زد. مرد یکریز ناله میزد و من کاری ازم بر نمی آمد جز اینکه روی جنازه ی این و آن سر بخورم. می خواستم پشتم را به کاناپه برسانم تا خستگی روی سینه ام بنشیند و داور دست او را به عنوان پیروز میدان بالا ببرد. بالاخره با کمک یک سیاه پوست مرد را بیرون کشیدیم. بطری آب را تکیه دادم به لب هایش اما نمی خورد. چشم هایش را قفل کرده بود توی چشم هایم و پلکی نمی زد. ترسیدم که تمام کرده باشد، اما نبضش میزد. از ترس بود. کاری نمی توانستم جز اینکه توی سینه ام بفشارمش و بگویم چیزی نیست، تمام شد، تو زنده ای! کاناپه تا عمق چارچوبش مرا به آغوش کشید و من نتوانستم حتی آخم را زیر زبانم قایم کنم. چیزی به درخورد. بلند گفتم: تفضل. مهماندار با لبخند مصنوعی اش چرخ میز چایی را به داخل هل داد و شروع به چرب زبانی کرد. هیچ غمی توی صورتش نبود. چشمان سیاه و قلمبه اش درست شبیه همان سرباز سعودی بود که سرش داد زدم و برانکارد خواستم. خواستم بگویم از جلوی چشمانم گمشو اما انگار خودش دوزاری اش افتاد و زود بیرون زد. حوله را از پایم باز کردم و دور دهانم گره زدم. تا می توانستم تمام این چند روز در منا بودن داد زدم.....
پ.ن: این متن را هفته پیش تا نیمه نوشته بودم که شمس الشموس به جوار خود فرخواندند و این متن نیمه تمام ماند. نایب الزیاره تان بودم...