خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

برخیزید...

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ




وقتی رسیدم به هتل نمی توانستم بنشینم.  کاناپه قرمز داشت التماسم می کرد که رویش ولو بشوم. زانوهایم شکسته بودند، شاید قبل از آمدن به هتل باید سری به رادیولوژی می زدم. نای نگه داشتن بدنم را نداشتند اما تمام این سه روز را نمی دانم چطور سر کرده بودند. نمی توانستم بخوابم و یک پایم را بندازم روی آن یکی پایم و پلکم را  از تمام این سه روز که لحظه لحظه اش مویی را روی سرم سفید کرده بود ببندم. آینه ی کنار در، چشمانی قرمز در درون چاله ای سیاه را به تصویر می کشیدند.  درست مثل کویر، گویی که خون به مویرگ هایش نرسیده باشد و ترک بردارد. دست به زانو شدم و خودم را به روشویی رساندم. شیر آب را باز کردم و سعی کردم بوی این سه روز را از دست و صورتم بشورم. اما رایحه ی گل های بنفش مایع هم کارساز نبود. دوباره مایع ریختم و به جان خطوط کف دستم افتادم. به زور توانستم دستش را از دستان کلفت مرد باز کنم. صدای ناله ی ریز زنانه اش بلند شد. نمی فهمیدم چه می گوید اما باید بیرون می کشیدمش. شیر آب را بستم و حوله را روی صورتم پهن کردم تا چشمانم چیزی نبیند و به خاطر نیاورد. دست هایش را قفل کرد به حوله ی احرام مرد، حالا می فهمیدم منظور از ناله ها چه بود. می خواستم سرش داد بزنم که هنوز خیلی ها هستند که جان دارند، الان وقت بیرون کشیدن شوهر مرده ی تو نیست. اما چهره ی درهمش و نگاه التماس گونه اش به جسم بی جان شوهرش لالم کرد. آمدن سرباز سعودی به موقع بود، چشم گرد کرد و گفت: انت طبیب!! یعنی تو طبیبی این زن روی کولت چه می کند. آنقدر از صبح دندان هایم روی هم قروچه رفته بود تا از عصبانیت خرخره اش را بجوم که تا الان کدام گوری بودید که من پزشک آمده ام و دارم آدم ها را از لابلای هم بیرون می کشم. حوله را آویزان کردم، اما افتاد روی زمین، خم شدم و توی دستانم لحظه ای نگاهش کردم، سفید بود با گل های نارنجی، انگار گلدوزی شده بود. محکم دور زانوی راستم پیچاندمش و روی کاناپه نشستم، نرم بود. بدنش خیلی نرم بود، اصلا احساس نکردم که روی آدمی افتادم. بلند شدم و بی اختیار گفتم عفوا! اما مرده بودو صدای من را نمی شنید، پوست سیاهش در زیر آفتاب به قرمزی می زد. مرد یکریز ناله میزد و من کاری ازم بر نمی آمد جز اینکه روی جنازه ی این و آن سر بخورم. می خواستم پشتم را به کاناپه برسانم تا خستگی روی سینه ام بنشیند و داور دست او را به عنوان پیروز میدان بالا ببرد. بالاخره با کمک یک سیاه پوست مرد را بیرون کشیدیم. بطری آب را تکیه دادم به لب هایش اما نمی خورد. چشم هایش را قفل کرده بود توی چشم هایم و پلکی نمی زد. ترسیدم که تمام کرده باشد، اما نبضش میزد. از ترس بود. کاری نمی توانستم جز اینکه توی سینه ام بفشارمش و بگویم چیزی نیست، تمام شد، تو زنده ای! کاناپه تا عمق چارچوبش مرا به آغوش کشید و من نتوانستم حتی آخم را زیر زبانم قایم کنم. چیزی به درخورد. بلند گفتم: تفضل. مهماندار با لبخند مصنوعی اش چرخ میز چایی را به داخل هل داد و شروع به چرب زبانی کرد. هیچ غمی توی صورتش نبود. چشمان سیاه و قلمبه اش  درست شبیه همان سرباز سعودی بود که سرش داد زدم و برانکارد خواستم. خواستم بگویم از جلوی چشمانم گمشو اما انگار خودش دوزاری اش افتاد و زود بیرون زد. حوله را از پایم باز کردم و دور دهانم گره زدم. تا می توانستم تمام این چند روز در منا بودن داد زدم.....

 

 

 


                      






 





پ.ن: این متن را هفته پیش تا نیمه نوشته بودم که شمس الشموس به جوار خود فرخواندند و این متن نیمه تمام ماند. نایب الزیاره تان بودم...







موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۴
احلام

نظرات  (۸)

زیارت قبول.
بعضی وقتا دو هزاری آدم ها کج میفته. یعنی دوبار خواندن افاقه نمیکنه.

بهتره یه بار دیگه بخونمش...
پاسخ:
ممنون

البته چیز ثقیلی نیست خط خطی های یک نویسنده دیوانه....
نمیدانم باید حادثه منا را تفسیر کنیم یا تحلیل یا ترسیم کنیم یا...شاید همه اش لازم باشد 
ولی قلوبی ماند اکنده از درد
پاسخ:
همه جوره داغی است بر دل..

خدا به ما کمک کند در این دوره آخر الزمانی...
داغ دلمونو تازه کردی
فقط منتظرم محرم بیاد
تا همه بغض و گریه هامو تو هیئت زجه بزنم
اونقدر که تا اربعین صدام باز نشه



داستان خیلی عالی بود
من دیگه دست بقلم نمیبرم
خیلی ضایع مینویسم
پاسخ:
:(
خدا کنه محرم مون محرم باشه...

ممنون که خوب می بینی..
شما دست به قلم نبر ببین چه بلایی سرت میاره حضرت احلام..
...... این نقطه چین ها توسط اینجانب به علت فلان و فلان سانسور شد.. :))
خیلی خوب نوشته بودی مثل همیشه.
پاسخ:
اووه یعنی باورم بشه اومدی وبلاگم اصلا...
خوابم یا بیدار؟ 
الله اعلم
۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۱ ...:: بخاری ::...
سلام.
آفرین...

قلمت گرم.
پاسخ:
سلام

تشکر
یه موقع آتیش نگیره قلمم؟ :)
۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۲ ...:: بخاری ::...
سلام.
آفرین...

قلمت گرم.
میگم لینکید شما احلام. یادم رفته بود از خیلی وقت پیش.
پاسخ:
سلام

لطفت کثیره بالام جان
سلام زیارت قبول از طرف ماهم دعامیکردی. دیگه چندوقته که نمیتونم به وبلاگ زیبات سر بزنم.ببخش. مثل همیشه زیبامینویسی موید باشی.
پاسخ:
سلام
خوبی خواهر
کجایی بالام جان
یه نشونی چیزی از خودت بزار..
می بینی که بلاگفا قاطی کرد
۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۱ محمد حسین مرادی
خیلی ذهن خوبی دارید واقعا 
آفرین
پاسخ:
تشکر
نمی دونم ذهن خوب یا دیوانه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">